در جای خود خشکم زد.موجی از بی حسی سراپایم را فرا گرفت.گلو
در جای خود خشکم زد.موجی از بی حسی سراپایم را فرا گرفت.گلویم خشک شدهبود.ناگهان احساس کردم دارد حالم به هم می خورد.یک دستم را جلوی دهانم گرفتمتا بالا نیارم.((پیتر؟منو یادت نمیاد؟واقعا یادت نمیاد؟))چشمانش را رو به من تنگ کرد و جواب داد:((از خونه ی من برو بیرون!))ملتمسانهگفتم:((من خواهرت هستم!))پیتر بیچاره!باید کاری می کردم.گفتم:((پیتر،همین جا توی اتاقت بمون.به زودی حالت خوب میشه قول میدم.))از پشت شیشه های عینک با نگاهی تهی به من خیره شد.کاملا می دیدم که اصلا نمیداند من کی هستم.چرخی زدم و به طرف پایین راه رو دویدم.انواع افکار مختلف در مغزم دور می زد.چهباید کرد؟با چه کسی می توانستم تماس بگیرم؟به اتاق پدر و مادرم دویدم و دیوانه وار کشوی آن ها را گشتم،تا اینکه دفتر تلفنشان راپیدا کردم.دستانم به شدت می لرزیدند،به طوری که به سختی می توانستم آنرا ورقبزنم.معده ام دوباره به هم خورد.شماره تلفن مطب دکتر راس را پیدا کردم و به سرعتشماره را گرفتم.پس از زنگ سوم،خانمی گوشی را برداشت:((مطب دکتر!))در حالی که نفسم به شماره افتاده بود گفتم:((باید همین الان با دکتر راس صحبتکنم.این یه...یه وضع اظطراریه!))جواب داد:((متاسفم.این هفته دکتر در یک کنفرانس شرکت دارد.اگر مایلید،می توانیدبرایش پیغام بزارید.من می تونم...))ناامید گفتم:((نه متشکرم))و گوشی را گذاشتم.چه کس دیگری؟به کی زنگ بزنم؟عمه کیت!او در شهر مجاور زندگی می کند.عمه کیت زن معقولی است.او در همه یاحوال آرامش خود را حفظ می کند و همیشه می داند که چه کار باید بکند.شماره ی او را گرفتم.زیر لب دعا می خواندم:((خدا کنه خونه باشه...خواهش میکنم...))تلفن زنگ زد.باز هم زنگ زد.صبر کردم حداقل ده یا دوازده بار زنگ زد تا اینکه بالاخرهناامید شدم.((حالا چی؟))دیگه به کی می توانستم زنگ بزنم؟باید یک نفر باشد که بتواند کمک کند!چشمانم رابستم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم.در همین لحظه صدای در زدن محکمی بهگوش رسید که مرا از جا پراند.((کیه؟آدی؟))صدای در دوباره بلند شد.این بار خیلی محکم تر.تلفن را روی کاناپه انداختم و به سرعت به سمت در خانه دویدم.به خودم گفتم شایدآدی بتواند کسی را پیشنهاد کند که به ما کمک کند.در را باز کردم.ولی آدی نبود.در حالی که خشکم زده بود،با ترس و وحشت به مرد با بارانی مشکی خیره شدم.با صدای لرزان پرسیدم:((ش...شما چی می خوایید؟))با صدایی نجوا گونه گفت:((بالاخره گیرت آوردم!))فصل هفدهمسرش را به طرف من پایین آورد،مثل پرنده ای که بخواهد یک کرم را شکار کند.ریش وسبیل کوتاه و سیاهی داشت و موی سیاه و موج دارش روی پیشانیش ریخته بود.باچشمان سیاه و گردش به من خیره شده بود.نگاهش چنان سرد و یخ زده بود کهاحساس کردم رگه ای سرد روی تیره پشتم دوید.سپس چشمانش را بالا آورد و به پشتسر من به داخل خانه نگاه کرد.((پدر و مادرت خانه اند؟))صدایش آرام ولی خش داربود؛مثل صدای کسی که گلو درد داشته باشد.بی اراده گفتم:((نه.))چرا این حرف را زدم؟واقعا که احمقانه بود!چرا به او گفتم که پدر و مادرم خانهنیستند؟خواستم جبران کرده باشم.گفتم:((یعنی مقصودم اینه که اونا خیلی زود بر میگردن.حالا ببخشید من باید برم.))قلبم می کوبید.خواستم در را ببندم.اما او مرا کنار زد و وارد خانه شد.تقریبا می توان گفت که مرا به کناری پرتاب کرد.تا آمدم چشم به هم بزنم او تویخانه بود!با آن نگاه ثابتِ چشمان سیاه و ریزش در داخل راهرو ایستاده بود و به من مینگریست.بالاخره گفت:((تو امروز صبح از من فرار کردی...))پیش از آنکه حرفش کاملا تمام شود جواب دادم:((ب...بله.شما رو نمی شناختم...مقصودم اینه که... نمی دونم شما کی هستید.چی می خواهید؟))با همان صدای خش دار گفت:((متاسفم که شما را ترساندم.من یک خبرنگارم.ازروزنامه استار ژورنال.)) ((چی؟یه خبرنگار؟))ناگهان خود را خیلی احمق حس کردم.یک خبرنگار روزنامه؟ولی چرا او مرا تعقیب می کرد و چرا خانه ما را برانداز می کرد؟با خود اندیشیدم،حتما دروغ می گوید.اصلا چرا بدون اینکه مطمئن بشوم در را بازکردم؟چرا اجازه دادم وارد خانه شود؟چرا من این قدر احمقم!در آینه راهرو نگاهی به خودش انداخت و با یک دست موی مواجش را از روی صورتشکنار زد و گفت:((من قصد داشتم یک گزارش درمورد خونه ی شما بنویسم...))سراپای او را برانداز کردم.سعی داشتم بفهمم که آیا این یک نوع شوخی است یانه.پرسیدم:((شما فروشنده یی،... چیزی هستید؟مثلا بیمه یا یه چیزه دیگه؟چون اگهقصدتون فروش چیزی باشه...))او دستش را بالا آورد و حرف مرا قطع کرد و گفت:((نه.من یک خبرنگارم.واقعا میگویم.))سپس دست در جیب پشت خود کرد و یک کیف کهنه ی قهوه ای بیرونآورد.آن را باز کرد تا کارتی را به من نشان دهد که عکسی روی آن بود و در بالای آننوشته بود مطبوعات.((من چند تا مقاله ی قدیمی در دفتر روزنامه پیدا کردم؛یک توده یبزر
۶۲.۹k
۲۴ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.