من یک داستان بگم
من یک داستان بگم
یه بار تو مدرسه
زنگ آخر
اونم کلاس پرورشی که همه میدونید
چرت ترین کلاس
نیم ساعت اول رو نشستم بعد
دیدم نمیشه خیلی گشنمه
شانس خوب منم
پیتزا فروشی سرکوچه مدرسه بود
پیش خودم گفتم
تا پایان کلاس نیم ساعت مونده
میرم یک ربعشو
یک پیتزا میزنم تو رگ بعد یک ربع بعدی رو میام تو کلاس
بهونه پیجوندن کلاس هم این بود به دبیره گفتم آقای مدیر گفته بود که نیم ساعت آخر کلاس رو برم پیشش
خخخخ خلاصه سرتونو درد نیارم رفتم تو حیاط شانس بد ما هم کلاس ما پنجره اش روبروی درب ورودی وخروجی بود با هر زحمتی بود رفتم بیرون ویک دل سیر پیتزا خوردم اونم پپرونی خخخخ
دلتون هم بسوزه خخخ
یه بار تو مدرسه
زنگ آخر
اونم کلاس پرورشی که همه میدونید
چرت ترین کلاس
نیم ساعت اول رو نشستم بعد
دیدم نمیشه خیلی گشنمه
شانس خوب منم
پیتزا فروشی سرکوچه مدرسه بود
پیش خودم گفتم
تا پایان کلاس نیم ساعت مونده
میرم یک ربعشو
یک پیتزا میزنم تو رگ بعد یک ربع بعدی رو میام تو کلاس
بهونه پیجوندن کلاس هم این بود به دبیره گفتم آقای مدیر گفته بود که نیم ساعت آخر کلاس رو برم پیشش
خخخخ خلاصه سرتونو درد نیارم رفتم تو حیاط شانس بد ما هم کلاس ما پنجره اش روبروی درب ورودی وخروجی بود با هر زحمتی بود رفتم بیرون ویک دل سیر پیتزا خوردم اونم پپرونی خخخخ
دلتون هم بسوزه خخخ
۱۰.۱k
۲۶ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.