سلام سارا هستم.. 16 سالم بود ی دختر تقریبا زیبا ولی مغرور
سلام سارا هستم.. 16 سالم بود ی دختر تقریبا زیبا ولی مغرور اینقدر زیاد بود که بعضی وقتا خیلی چیزا رو به خاطر غرورم از دست میدادم ولی الان.... بگذریم چیزی ازش نمونده.... بعد از کلی درس خوندنو تلاش بالاخره تو مدرسه نمونه دولتی کاشان قبول شدم ی بچه درس خون که از زندگیش به جز بچگی و درس هیچی نمیفهمید زیاد شیطنت میکردم ولی کاری نمیکردم که به درسم لطمه ای بخوره راستش عشقه خارج و بورسیه گرفتن بودم دوم دبیرستان بودم ی روز دیدم بچه ها خیلی دارن پچ پچ میکنن و حرف ی پسرو میزنن کنجکاو شدم ببینم کیه از نگین پرسیدم قضیه چیه گفت ی پسره اومده تو این محل خفن هاااان ولی هرچی بچه ها خواستن مخش کنن نتونستن راسته کاره خودته گفتم بیخیال بابا کم دردسر دارم فقط این یکی کمه از مدرسه که زدم بیرون دیدم ی پسره خیلی با شخصیتو متین در عین حال جذاب و خوش تیپ که تاحالا این طرفا ندیده بودمش داره رد میشه نگین گفت اینه گفتم چی!!!! گفت چی نه... کی... گفتم خو کی؟؟؟ گفت همینی که امروز حرفش بود گفت ایییییش این کجاش خوشگله با این قیافش... اخرا سال چند ماهی میشد که فک میکردم ازم خوشش اومده بچه هام هیمنو میگفتن هر موقعم میخواس بیاد باهام حرف بزنه ی جورایی ضایعش میکردم که کلا بیخیال میشد ی روز ی چن تا پسر مزاحمم شدن همون پسره که اسمش سامان بود و دیدم که با عجله به طرفم میدوعه باهاشون دعواش شد داشت بد جور کتک میخورد داد زدم بسه آقا سامان دخالت نکن با فریاد گفت برو خونه سارا بدو از اینکه اسممو میدونست تعجب کردم ولی سریع رفتم زنگ دره ی خونه رو زدمو کمک گرفتم هرچی بود داشت به خاطر من کتک میخورد ی پیر مر درو باز کرد شروع کردم به گریه کردنو ازش خواستم کمکم کنه رفت جداشون کرد سامان بد جور اسیب دیده بود اومدم پیشش گفتم نیاز به دکتر داری پاشو بریم گفت نه بابا خوبم اشکاتم پاک کن تحمل دیدنشو ندارم خودمو زدم به اون راه گفتم نباید دخالت میکردی گفت دوست داشتم بهش چشم غره رفتمو با حرس داشتم میرفتم که با صدای اروم و مظلوم گفت من تا حالا به هیچ دختری شماره ندادم الانم واقعا خیلی با خودم کلنجار رفتم که اینکارو بکنم از جاش بلند شد اومد رو به روم ی کاغذ بهم داد و گفت من هنوزم توقع ندارم که منو بخواین ولی از همون بالا سری میخوام که.... مکث کرد صداش پر از غم بود از روی ترحم و دلسوزی نه ولی راستش ی جورایی ازش خوشم اومده بود شماره رو گرفتمو دویدم تا شب هر چی خواستم زنگ بزنم نمیتونستم راستش میترسیدم اخه میدونستم اگه باهاش دوست بشم کله مدرسه باهام دشمن میشن ولی به حرفه قلبم گوش کردمو زنگ زدم اول خواستم امتحانش کنم گفتم بزار ببینم با دختر چجوریه
الو؟؟؟؟؟ الو سلام خوبی؟؟؟؟ شما؟؟؟؟(خندم گرفت اینگار دختره)ی دوست...مزاحم نشین لطفا خدافظ
تو دلم قند آب شد از این رفتارش دوباره زنگ زدم بله مگه نگفتم مزاحم نشین.... گفتم من،من سارام....اینو که گفتم ساکت شد هیچی نگفت هیجان زده گفت سارا؟؟؟؟تویی؟؟ این صدای توعه خدا شکرت ....خیلی خوشحال شدم که اینقدر واسه سامان مهم بودم منو سامان باهم دوست شدیم روز به روز علاقه ام بهش بیشتر میشد و جالبیش این بود که ی پسر 19 ساله هیچ وقت ازم ی خواهش نا معقول نکرد منو سامان تقریبا ی سال باهم دوست بودیم همه جا باهم میرفتیم دیگه همه میدونستن بهمون تو محل میگفتن لیلی و مجنون ی جور شده بود که هرکی میخواست عشقی رو مثال بزنه مارو میگفت قرار شد منو سامان با خانواده هامون حرف بزنیم سامان چن باری حرف زد ولی انگار خانوادش همش مخالفت میکردن اینجوری که من شنیده بودم دختر عموشو واسش میخواستن ولی سامان همیشه به من میگفت نترس سارای من خدامون بزرگه من جرات نداشتم به خانوادم بگم چون مطمعن بودم به خاطر سنم اجازه نمیدن
و اما روز های...
دو هفته بود از سامان خبری نبود فکر میکردم جا زده اخه اصن امکان نداشت سامان ی ساعت بدونه من بمونه هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود تو محلم نمیدیدمش دیگه توانه درس خوندن نداشتم حالم خیلی خراب بود سامان هیچ وقت نذاشت به درسم خاطر اون لطمه بخوره ولی الان با رفتنش همه چی رو خراب کرده بود ی شب که طبقه معمول اهنگی که سامان واسم میزدو گوش میکردم ی دفعه گوشیم زنگ خورد بی میل میخواستم جواب بدم که چشمم روی اسم خشک شد ((سامانم)) سریع گوشی رو برداشتم بدون سلام شروع کردم به غر زدن چرا زنگ زدی اصن میخواستی دیگه زنگ نزنی.توکه منو نمیخواستی چرا گذاشتی وابستت بشم نامرد داد میزدمو عقدمو خالی میکردم اشکام سرازیر شد سامان هیچ وقت دوست نداشت گریه کنم سارا؟؟؟؟ ساراخانوم؟؟؟ زنگ زدم حلالیت بطلبماااا نمیخوای جوابمون بدی؟؟؟؟ جوابشو نمیدادم فقط گریه میکردم... قربون اون اشکاتم برم گریه نکن تو که میدونی با گریه هات خوردم میکنی صداش رنگ بغض گرفت برای اولین بار صدای گریه عشقمو شنیدم گفتم کجا ب
الو؟؟؟؟؟ الو سلام خوبی؟؟؟؟ شما؟؟؟؟(خندم گرفت اینگار دختره)ی دوست...مزاحم نشین لطفا خدافظ
تو دلم قند آب شد از این رفتارش دوباره زنگ زدم بله مگه نگفتم مزاحم نشین.... گفتم من،من سارام....اینو که گفتم ساکت شد هیچی نگفت هیجان زده گفت سارا؟؟؟؟تویی؟؟ این صدای توعه خدا شکرت ....خیلی خوشحال شدم که اینقدر واسه سامان مهم بودم منو سامان باهم دوست شدیم روز به روز علاقه ام بهش بیشتر میشد و جالبیش این بود که ی پسر 19 ساله هیچ وقت ازم ی خواهش نا معقول نکرد منو سامان تقریبا ی سال باهم دوست بودیم همه جا باهم میرفتیم دیگه همه میدونستن بهمون تو محل میگفتن لیلی و مجنون ی جور شده بود که هرکی میخواست عشقی رو مثال بزنه مارو میگفت قرار شد منو سامان با خانواده هامون حرف بزنیم سامان چن باری حرف زد ولی انگار خانوادش همش مخالفت میکردن اینجوری که من شنیده بودم دختر عموشو واسش میخواستن ولی سامان همیشه به من میگفت نترس سارای من خدامون بزرگه من جرات نداشتم به خانوادم بگم چون مطمعن بودم به خاطر سنم اجازه نمیدن
و اما روز های...
دو هفته بود از سامان خبری نبود فکر میکردم جا زده اخه اصن امکان نداشت سامان ی ساعت بدونه من بمونه هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود تو محلم نمیدیدمش دیگه توانه درس خوندن نداشتم حالم خیلی خراب بود سامان هیچ وقت نذاشت به درسم خاطر اون لطمه بخوره ولی الان با رفتنش همه چی رو خراب کرده بود ی شب که طبقه معمول اهنگی که سامان واسم میزدو گوش میکردم ی دفعه گوشیم زنگ خورد بی میل میخواستم جواب بدم که چشمم روی اسم خشک شد ((سامانم)) سریع گوشی رو برداشتم بدون سلام شروع کردم به غر زدن چرا زنگ زدی اصن میخواستی دیگه زنگ نزنی.توکه منو نمیخواستی چرا گذاشتی وابستت بشم نامرد داد میزدمو عقدمو خالی میکردم اشکام سرازیر شد سامان هیچ وقت دوست نداشت گریه کنم سارا؟؟؟؟ ساراخانوم؟؟؟ زنگ زدم حلالیت بطلبماااا نمیخوای جوابمون بدی؟؟؟؟ جوابشو نمیدادم فقط گریه میکردم... قربون اون اشکاتم برم گریه نکن تو که میدونی با گریه هات خوردم میکنی صداش رنگ بغض گرفت برای اولین بار صدای گریه عشقمو شنیدم گفتم کجا ب
۴۳.۸k
۲۸ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.