بچه ها اگه خوندید نظرتون و بدید لطفا
بچه ها اگه خوندید نظرتون و بدید لطفا
ساعت ده صبح بود،گوشیم داشت زنگ میخورد ،شماره ناشناس بود...بر نداشتم،دوباره همون شماره،بر داشتم ،گفت پس چرا جواب نمیدی نفس پس چرا نمیای...گفتم ببخشید فکرکنم اشتباه تماس گرفتین..؟گفت ای وای ببخشید و قطع کرد....
کنجکاو شدم و تماس گرفتم باهاش برداشت و گفت آقاگفتم که اشتباه گرفتم منم گفتم خب اره ولی این نفس کیه؟و............
به این ترتیب باهم اشنا شدیم...
چند هفته ای باهم بودیم و مسیج بازی میکردیم.،
تصمیم گرفتیم همو ببینیم..پس برای دوشنبه ساعت 4 قرار گذاشتیم..
به پسر عمم موضوع رو گفتم و گفتم بیاکه باهم بریم گفت باشه ....
امد دنبالم و رفتیم
همو دیدم اونم با دختر عمه اش بود سوار ماشین شدیم همگی و حرکت کردیم
تو راه کلی باهم صحبت کردیم و شاد خوشحال....
تو یه نگاه عاشق هم شدیم
چشم و ابروی مشکی داشت...
بدین ترتیب آشنایمون بیشتر شد و روز به روز که میگذشت بیشتر عاشق هم میشدیم
و بیشتر قربون صدقه هم
میرفتیم....
وعده ازدواج گذاشته بودیم
حتی اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیم
حدود 4سال از این رابطه میگذشت..
شب جمعه قرار بود با پدر و مادرم بریم خواستگاری..،
برای دوشنبه تماس گرفت ،گریه میکرد ، گفت همچی تمومه مفهومه بدون اینکه من حرفی بزنم قطع کرد هرچی تماس گرفتم برنداشت....شبش تماس گرفتم ولی خاموش بود....دیگه داشتم دیوونه میشد ولی خودمو دلگرم میکردم میگفتم اون عاشقمه مگه میشه حالا فردا خودش تماس
میگیره با این حرف ها خودمو دل گرم کردم و شب رو صبح کردم صبح زود بلندشم گوشیم رو دیدم...
هیچی نبود....
صبحونم رو خوردم ،مدام گوشیم رو چک میکردم ولی خبری نبود ....
داشتم کلافه میشدم بالاخره صبرم تموم شد.،و رفتم در خانشان مامانش باز کرد گفتم بهش بگو گفت نمیخاد ببینتت گفتم یعنی چی.....
یک ساعتی جر بحث میکردیم تا اینکه خودش امد و گفت برو گمشو نمیخام ببینمت یکم تو چشماش نگاه کردم با بغض گفتم یعنی چی عششقم
خانننومم چی شده ..؟از من خطایی سرزده....،نگام کرد و گفت برو گمشووووو...
و در رو بست و رفت ...
همونجا بود که بغضم شکست و اشک هام سرا زیر شد....
روانه خانه شدم....
به مامانمینام گفتم....
اوناهم رفتن ولی فایدی نداشت دیگه داششششتم دیونه میشدم به قدری که سه ماهی تیمارستان بستری بودم یک ماه بعدش پسرعمم رو با عشقم دیدم....باورم نمیشد .،رفتم نزدیک تر تا ببینم اشتباه نکرده باشم ولی رفتن با خودم گفتم اشتباه
کردم ....دو ماهی گذشت
صدای زنگ خونه میومد پسر عمم بود کارت عروسی اورده بود و گفتم هفته دیگه عروسی من و عشقمه است....گفتم طرف کی هس حالا؟گفت تشریف بیارین میبینیش.....
شک کرده بودم...
بخاطر همین شب با مامانمینام رفتیم خونه پسرعمم...
(عمه اینام موضوع من و عشقم رو میدونستند)
رفتم اتاق پسر عمم
نشستیم و باهم صحبت میکردیم که ناگهان چششمم به عکس عشقم با ،پسر عمه ام افتادبهش نگاه کرد گفتم اون دختری که قراره باهاش ازدواج کنی ایشونه....
به چشمام نگاه کرد و سرشو انداخت پایین وگفتم متاسفم امیر ولی داستان تو با اون تموم شد درک کن .،اره اونه......
دوباره سوال های بی جواب امد تو ذهنم....
دلم میخواست فریاد بزنم و بلند بلند گریه کنم...
عکس رو بر داشتم و با بغض رفتم پیش مامان اینام و گفتم بلندشید بریم گفتند یعنی چی عکس رو نشونشون دادم و موضوع رو گفتم....
رفتیم
بهترین کسم با پسر عمه ام بود....
تا روز عروسی گریه و.......
مامانینام باورشون نمیشد
باورش سخت بود عشقم با پسر عمم....
بالاخره پنج شبه فرارسید رفتم اونجا ...بابا و مامانم نیومدن ..
رفتم عشقم رو دیدم با بغضی که هیچوقت نشکست نگاش کردم
اونم نگاه کرد سرش رو اون طرف کرد پسر عمم نگاه نکرد وارد سالن شدن منم سوار ماشینم شدم و با سرعت راهی خونه شدم....
دیگه هیچ چیز برام معنا نداشت..
زندگی برام بی رنگ شده بود
داشششتم منفجر میشدم....
هیچ موقع یادم نمیره اون شب رو مامانم یکم دلداریم داد ولی....
رفتم پشت بام خانمون
به قصد خود کشی...پایین رو نگاه کردم
ترس داشت،خیلی دل و جرت میخاست ولی اون موقع حالم دست خودم نبود ....
چشمام رو بستم و......
چشام رو باز کردم بیمارستان بودم و یک سرم تو دستم
ابجی و پدرم بالا سرم.؟
گفتم چی شده چرا اینجایم....
هیچکدوم حرفی نزدن....
دکتر امد و معاینم کرد و گفت مرخصه....
بردندم خونه
قاب عکس مامانم رو دیدم گفتم مامان....
مامان کجاست بابا...ابجی مامان کجاست...
چرا رمان مشکی زدین بغل عکسش...
ابجیم گفت بیا برات توضیح میدم بردندم اتاقم
گفت باید قول بدی اروم باشی گفتم قول ...
گفت تو شش ماه کما بودی مامانم بعد از اینکه خودتو پرت کردی پایین دق کرد و مرد.........
به پنجره اتاقم نگاه کردم و اشک....
ساعت ده صبح بود،گوشیم داشت زنگ میخورد ،شماره ناشناس بود...بر نداشتم،دوباره همون شماره،بر داشتم ،گفت پس چرا جواب نمیدی نفس پس چرا نمیای...گفتم ببخشید فکرکنم اشتباه تماس گرفتین..؟گفت ای وای ببخشید و قطع کرد....
کنجکاو شدم و تماس گرفتم باهاش برداشت و گفت آقاگفتم که اشتباه گرفتم منم گفتم خب اره ولی این نفس کیه؟و............
به این ترتیب باهم اشنا شدیم...
چند هفته ای باهم بودیم و مسیج بازی میکردیم.،
تصمیم گرفتیم همو ببینیم..پس برای دوشنبه ساعت 4 قرار گذاشتیم..
به پسر عمم موضوع رو گفتم و گفتم بیاکه باهم بریم گفت باشه ....
امد دنبالم و رفتیم
همو دیدم اونم با دختر عمه اش بود سوار ماشین شدیم همگی و حرکت کردیم
تو راه کلی باهم صحبت کردیم و شاد خوشحال....
تو یه نگاه عاشق هم شدیم
چشم و ابروی مشکی داشت...
بدین ترتیب آشنایمون بیشتر شد و روز به روز که میگذشت بیشتر عاشق هم میشدیم
و بیشتر قربون صدقه هم
میرفتیم....
وعده ازدواج گذاشته بودیم
حتی اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیم
حدود 4سال از این رابطه میگذشت..
شب جمعه قرار بود با پدر و مادرم بریم خواستگاری..،
برای دوشنبه تماس گرفت ،گریه میکرد ، گفت همچی تمومه مفهومه بدون اینکه من حرفی بزنم قطع کرد هرچی تماس گرفتم برنداشت....شبش تماس گرفتم ولی خاموش بود....دیگه داشتم دیوونه میشد ولی خودمو دلگرم میکردم میگفتم اون عاشقمه مگه میشه حالا فردا خودش تماس
میگیره با این حرف ها خودمو دل گرم کردم و شب رو صبح کردم صبح زود بلندشم گوشیم رو دیدم...
هیچی نبود....
صبحونم رو خوردم ،مدام گوشیم رو چک میکردم ولی خبری نبود ....
داشتم کلافه میشدم بالاخره صبرم تموم شد.،و رفتم در خانشان مامانش باز کرد گفتم بهش بگو گفت نمیخاد ببینتت گفتم یعنی چی.....
یک ساعتی جر بحث میکردیم تا اینکه خودش امد و گفت برو گمشو نمیخام ببینمت یکم تو چشماش نگاه کردم با بغض گفتم یعنی چی عششقم
خانننومم چی شده ..؟از من خطایی سرزده....،نگام کرد و گفت برو گمشووووو...
و در رو بست و رفت ...
همونجا بود که بغضم شکست و اشک هام سرا زیر شد....
روانه خانه شدم....
به مامانمینام گفتم....
اوناهم رفتن ولی فایدی نداشت دیگه داششششتم دیونه میشدم به قدری که سه ماهی تیمارستان بستری بودم یک ماه بعدش پسرعمم رو با عشقم دیدم....باورم نمیشد .،رفتم نزدیک تر تا ببینم اشتباه نکرده باشم ولی رفتن با خودم گفتم اشتباه
کردم ....دو ماهی گذشت
صدای زنگ خونه میومد پسر عمم بود کارت عروسی اورده بود و گفتم هفته دیگه عروسی من و عشقمه است....گفتم طرف کی هس حالا؟گفت تشریف بیارین میبینیش.....
شک کرده بودم...
بخاطر همین شب با مامانمینام رفتیم خونه پسرعمم...
(عمه اینام موضوع من و عشقم رو میدونستند)
رفتم اتاق پسر عمم
نشستیم و باهم صحبت میکردیم که ناگهان چششمم به عکس عشقم با ،پسر عمه ام افتادبهش نگاه کرد گفتم اون دختری که قراره باهاش ازدواج کنی ایشونه....
به چشمام نگاه کرد و سرشو انداخت پایین وگفتم متاسفم امیر ولی داستان تو با اون تموم شد درک کن .،اره اونه......
دوباره سوال های بی جواب امد تو ذهنم....
دلم میخواست فریاد بزنم و بلند بلند گریه کنم...
عکس رو بر داشتم و با بغض رفتم پیش مامان اینام و گفتم بلندشید بریم گفتند یعنی چی عکس رو نشونشون دادم و موضوع رو گفتم....
رفتیم
بهترین کسم با پسر عمه ام بود....
تا روز عروسی گریه و.......
مامانینام باورشون نمیشد
باورش سخت بود عشقم با پسر عمم....
بالاخره پنج شبه فرارسید رفتم اونجا ...بابا و مامانم نیومدن ..
رفتم عشقم رو دیدم با بغضی که هیچوقت نشکست نگاش کردم
اونم نگاه کرد سرش رو اون طرف کرد پسر عمم نگاه نکرد وارد سالن شدن منم سوار ماشینم شدم و با سرعت راهی خونه شدم....
دیگه هیچ چیز برام معنا نداشت..
زندگی برام بی رنگ شده بود
داشششتم منفجر میشدم....
هیچ موقع یادم نمیره اون شب رو مامانم یکم دلداریم داد ولی....
رفتم پشت بام خانمون
به قصد خود کشی...پایین رو نگاه کردم
ترس داشت،خیلی دل و جرت میخاست ولی اون موقع حالم دست خودم نبود ....
چشمام رو بستم و......
چشام رو باز کردم بیمارستان بودم و یک سرم تو دستم
ابجی و پدرم بالا سرم.؟
گفتم چی شده چرا اینجایم....
هیچکدوم حرفی نزدن....
دکتر امد و معاینم کرد و گفت مرخصه....
بردندم خونه
قاب عکس مامانم رو دیدم گفتم مامان....
مامان کجاست بابا...ابجی مامان کجاست...
چرا رمان مشکی زدین بغل عکسش...
ابجیم گفت بیا برات توضیح میدم بردندم اتاقم
گفت باید قول بدی اروم باشی گفتم قول ...
گفت تو شش ماه کما بودی مامانم بعد از اینکه خودتو پرت کردی پایین دق کرد و مرد.........
به پنجره اتاقم نگاه کردم و اشک....
۱۳.۱k
۰۲ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.