نویسنده Moohi
نویسنده Moohi
سلام به دوستان خودم هنوز هیچ اسم خاصی برای داستانم انتخاب نکردم این دومین داستان حداقل کوتاهیست که مینویسم
و زندگینامه نیست
ولی یجورایی هم بعضی جاهاش به زندگی خودم یا به زندگی خیلی از شما دوستان عزیز میخوره و دعا میکنم که ایشاالله همیشه باباتون زنده و پا برجا و بالا سرتون باشه و مامانتونم تنش سالم باشه این دعا هم برای خودم هم برای شما دعا میکنم
ایشالله خدا دعامو بپذیره با هرچه گناهی که کردم....
.
.
.
بُغضـِ ته گِلو
چشا ابری
دوتا هنذزفری
آهنگ بی کلام
سیگار لای انگشتــ
فندک تو دستم
میکشم میکشم
هــــــــــــــــــــــــــــــه انقده کشیدم که نمیگیره خندم
دود تو هوا
که مث مه جلو چشات هیج جا دیده نیس
همه جا تاریک
فقط دود و سیگار و دوتا هندزفری اونم آهنگای بی کلام
فکر خاطرات قدیم
یاد لبخندهای کودکی
یاد گریه های بیخود
یاد بغض های الکی پلکی
یدفه مغزت سر یه خاطراتی
مث بمب تو سرت میترکه
میزنی عقب
میزنی جلو
وایساده سر اون خاطره
کم کم سیگار لای انگشتات کوچیک کوچیک میشه
خاکسترش رو زمین
انگشتت میسوزه
میکشی سیگار رُ
دود میزنه از تو دهن بیرون
صدای فریاد به گوش میرسه
صدای جیغ
صدای قهقهه از درد
صدای صدا زدن خدا
توی این دودای سیگار لعنتی
خاطرات میان جِلو چشا
مامانتو میبینی زانوهاشو بغل کرده داره گریه میکنه
از یه چیز ناراحته
قاب عکس بابات و با یه رُبان مشکی رو میز میبینی
میری پیش مامانت میگی چیشده
میگه این همه سال کجا بودی..
آره از اون موقع چن سال پیر شده بودی همه سرت درد میکنه
چشای مامانت قرمزه
سرش داد میزنی میگی بگو چته
چیشده خو بگو
میگه فقط بلدی داد بزنی
فقط صداتو بلند کنی
اگه این همه سکوت میکنم
احترامت را نگه داشتم که غرورت زیر پاهایت له نشود
اگر فریاد بزنم تمام عمرِ جوانی هایت را پشیمان میمانی
آره بابات مرد
از وقتی تو قهر کردی رفتی
بابات از نگرانی همش دنبالت بود
اصن نمیخابید همه چشاش قرمز شده بود از بیخابی بیمار شده بود تا اینکه یه بار رفتم بالا سرش واسه صبحانه بیدارش کنم
که دیدم بلند نمیشه
خیلی ترسیدم
استرس تمام بدنمو لرزون
تکونش دادم
دیدم تکون نمیخوره
تند تند با دلهره رفتم
تو اتاق چادرمو به سر کردم
رفتم دم در
زنگ همسایه ها رو زدم
هیچکی در رو باز نمیکرد
محکم به در خونه ها میکوبیدم
خیلی ترسیده بودم
کوچه خلوت بود
یه پرنده تو آسمون پر نمیزد
داد زدم گفتم خـــــــــــــــــــــــــــدا
جیــــــــــــغ زدم که کسی صدامو بشنوه بیاد تو کوچه
ولی انگار فقط من بود
یه زن تنها.......
اینقده داد و جیغ کشیدم که صدام گرفت
ی لحظه بدنم ب لرزه افتاد
تو کوچه زانو زدم
خدا رو شکر کردم
ولی یکم اعتقادمو به خدا از دس دادم
ولی پیش خودم گفتم
حتما یه امتحانیه یه چیزیه
خدا ما رو آفرید
هر وقتم دلش بخاد جون بندشو میگیره اون بزرگه اون میتونه پس فقط اونه پس فقط.......
دوباره اعتقادمو به خدا از دس ندادم هیچ.. چند برابرم شد
و به امید خدا تا الان زندم تا الان دارم زندگی میکنم.....
.
.
.
از این که مامانم مامانِ من داشت این حرفارو میزد از خودم متنفر شدم از کارام پشیمون شدم
ی لحظه همه بدنم آتیش گرفت
و دیگه به نماز ظهر رسید و رفتم تو حموم شیر آب و باز کردم
هرچی تونستم جلو گریه هام و بگیرم جلو این اشکای لعنتی نشد
از کارام پشیمون بودم
نیت کردم که وضو میگیرم واسه نماز ظهر و خدا رو شکر کردم
وضو که گرفتم اومدم مُهر رو برداشتم و شروع به نماز خواندن کردم..نیت میکنم نماز ظهر میخانم الله اکبر.................
و اونجا بود که فهمیدم زندگی چیه فهمیدم طرز زندگی کردن چطوریه و از اون موقع تا الان زندگیم خوبه خوبه.. مامانم دیگه مث قبلنا نیس خیلی پیر شده و هنوز اعتقادشو به خدا از دس نداده من اون و رو تخت تو اتاق گذاشتم و تلویزیونم گاهی براش روشن میکنم سرگرم باشه و همه کارا رو خودم انجام میدم تا اون خسته نشه.. من توبه کردم :)
.
.
.
سلام به دوستان خودم هنوز هیچ اسم خاصی برای داستانم انتخاب نکردم این دومین داستان حداقل کوتاهیست که مینویسم
و زندگینامه نیست
ولی یجورایی هم بعضی جاهاش به زندگی خودم یا به زندگی خیلی از شما دوستان عزیز میخوره و دعا میکنم که ایشاالله همیشه باباتون زنده و پا برجا و بالا سرتون باشه و مامانتونم تنش سالم باشه این دعا هم برای خودم هم برای شما دعا میکنم
ایشالله خدا دعامو بپذیره با هرچه گناهی که کردم....
.
.
.
بُغضـِ ته گِلو
چشا ابری
دوتا هنذزفری
آهنگ بی کلام
سیگار لای انگشتــ
فندک تو دستم
میکشم میکشم
هــــــــــــــــــــــــــــــه انقده کشیدم که نمیگیره خندم
دود تو هوا
که مث مه جلو چشات هیج جا دیده نیس
همه جا تاریک
فقط دود و سیگار و دوتا هندزفری اونم آهنگای بی کلام
فکر خاطرات قدیم
یاد لبخندهای کودکی
یاد گریه های بیخود
یاد بغض های الکی پلکی
یدفه مغزت سر یه خاطراتی
مث بمب تو سرت میترکه
میزنی عقب
میزنی جلو
وایساده سر اون خاطره
کم کم سیگار لای انگشتات کوچیک کوچیک میشه
خاکسترش رو زمین
انگشتت میسوزه
میکشی سیگار رُ
دود میزنه از تو دهن بیرون
صدای فریاد به گوش میرسه
صدای جیغ
صدای قهقهه از درد
صدای صدا زدن خدا
توی این دودای سیگار لعنتی
خاطرات میان جِلو چشا
مامانتو میبینی زانوهاشو بغل کرده داره گریه میکنه
از یه چیز ناراحته
قاب عکس بابات و با یه رُبان مشکی رو میز میبینی
میری پیش مامانت میگی چیشده
میگه این همه سال کجا بودی..
آره از اون موقع چن سال پیر شده بودی همه سرت درد میکنه
چشای مامانت قرمزه
سرش داد میزنی میگی بگو چته
چیشده خو بگو
میگه فقط بلدی داد بزنی
فقط صداتو بلند کنی
اگه این همه سکوت میکنم
احترامت را نگه داشتم که غرورت زیر پاهایت له نشود
اگر فریاد بزنم تمام عمرِ جوانی هایت را پشیمان میمانی
آره بابات مرد
از وقتی تو قهر کردی رفتی
بابات از نگرانی همش دنبالت بود
اصن نمیخابید همه چشاش قرمز شده بود از بیخابی بیمار شده بود تا اینکه یه بار رفتم بالا سرش واسه صبحانه بیدارش کنم
که دیدم بلند نمیشه
خیلی ترسیدم
استرس تمام بدنمو لرزون
تکونش دادم
دیدم تکون نمیخوره
تند تند با دلهره رفتم
تو اتاق چادرمو به سر کردم
رفتم دم در
زنگ همسایه ها رو زدم
هیچکی در رو باز نمیکرد
محکم به در خونه ها میکوبیدم
خیلی ترسیده بودم
کوچه خلوت بود
یه پرنده تو آسمون پر نمیزد
داد زدم گفتم خـــــــــــــــــــــــــــدا
جیــــــــــــغ زدم که کسی صدامو بشنوه بیاد تو کوچه
ولی انگار فقط من بود
یه زن تنها.......
اینقده داد و جیغ کشیدم که صدام گرفت
ی لحظه بدنم ب لرزه افتاد
تو کوچه زانو زدم
خدا رو شکر کردم
ولی یکم اعتقادمو به خدا از دس دادم
ولی پیش خودم گفتم
حتما یه امتحانیه یه چیزیه
خدا ما رو آفرید
هر وقتم دلش بخاد جون بندشو میگیره اون بزرگه اون میتونه پس فقط اونه پس فقط.......
دوباره اعتقادمو به خدا از دس ندادم هیچ.. چند برابرم شد
و به امید خدا تا الان زندم تا الان دارم زندگی میکنم.....
.
.
.
از این که مامانم مامانِ من داشت این حرفارو میزد از خودم متنفر شدم از کارام پشیمون شدم
ی لحظه همه بدنم آتیش گرفت
و دیگه به نماز ظهر رسید و رفتم تو حموم شیر آب و باز کردم
هرچی تونستم جلو گریه هام و بگیرم جلو این اشکای لعنتی نشد
از کارام پشیمون بودم
نیت کردم که وضو میگیرم واسه نماز ظهر و خدا رو شکر کردم
وضو که گرفتم اومدم مُهر رو برداشتم و شروع به نماز خواندن کردم..نیت میکنم نماز ظهر میخانم الله اکبر.................
و اونجا بود که فهمیدم زندگی چیه فهمیدم طرز زندگی کردن چطوریه و از اون موقع تا الان زندگیم خوبه خوبه.. مامانم دیگه مث قبلنا نیس خیلی پیر شده و هنوز اعتقادشو به خدا از دس نداده من اون و رو تخت تو اتاق گذاشتم و تلویزیونم گاهی براش روشن میکنم سرگرم باشه و همه کارا رو خودم انجام میدم تا اون خسته نشه.. من توبه کردم :)
.
.
.
۱۵.۲k
۱۲ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.