قسمت ۱۷
قسمت ۱۷
نمیخواست پا ی حرفا ی دلم بشینه
نمیذاشتم که
چشا ی خیسمو حتی یه لحظه ببینه
هیچ حرفی رو
نتونستم که بهش بگمو همه حرفا موند تو ی این سینه
تو ی این دنیا
یکی نیست که حال ِ دل من رو بپرسه
تازه میفهمم
که هرچی بد گفتن از این عشقا درسته
گریه می کردم
پشت سرت تا نفهمی که قلب من از دوریت میخوره غصه
بغض ِ تو گلوم
سنگین شده از بس مونده تو سینم
توی آینه همش
چشما ی قشنگشو اینجا می بینم
دیگه هیچی نموند
به جز تنهایو شبو کاشکی بدونه داغونو غمگینم
داغونو غمگینم..
میخونم بدونه
دلم تنگ شده واسه اون زخم زبوناش
وفتی به من
میگفت حق با منه جای حرفی نمیذاشت
کاش میفهمیدم
که نه میمونه پیشمو نه میمونه پای همه ی قولاش
بغض ِ تو گلوم
سنگین شده از بس مونده تو سینم
توی آینه همش
چشمای قشنگشو اینجا می بینم
دیگه هیچی نموند
به جز تنهایو شبو کاشکی بدونه داغونو غمگینم
داغونو غمگینم..
تنها موندم
آخه هیچکسی رو به جز اون که نداشتم
نمیدونستم
واسش فرقی نداشت که باشم یا نباشم
بی خبر رفتو
واسم راهی نذاشت بجز اینکه بشینمو منتظرش باشم
منتظرش باشم..
_کات....عالی بودخسته نباشین بچه ها
ساواش:سامی مطمئنی خوب شده میخوای یه باردیگه ضبط کنیم؟
_ای باباساواش بیخیال باباخوب شددیگه ازصبح ده بارضبطش کردی.
ساواش:خیلی خب باباچرامیزنی؟
صدای زنگ دراومد.ساواش رفت تاببینه کیه.
_کیه ساواش؟
ساواش:یاابوالفضل...
ازاتاق اومدم بیرون.
_چی شده ساواش؟
ساواش ازخونه رفت بیرون.ازآیفون به.شخصی که اومده بودنگاه کردم.
_آیسان؟چی شده خدا؟چرااینجوریه؟
سریع ازخونه زدم بیرون.آیسان باسروصورتی داغون گریه میکردویه چیزایی روبرای ساواش تعریف میکرد.دویدم سمتشون.
_چی شده؟
آیسان:توروخداساواش...کمک کن...توروخدا
ساواش:خیلی خب آیسان من الان میرم اونجا.سامی آیسان روببرتوخونه
آیسان:نه منم میخوام بیام
_یکی به منم بگه چی شده.
ساواش روبه من گفت:بعدابرا ت میگم الان آیسان روببرخونه سعی کن آرومش کنی.
گیج شده بودم.ینی چه اتفاقی افتاده.رفتم سمت آیسان.چقددلم برای عشقم تنگ شده بود.کدوم عوضی این بلاروسرش آورده بود؟کدوم عوضی اشکای عشق منودرآورده بود؟بااینکه چندهفته ازگفتن اون حرفاش وشکستن دلم میگذره ولی هنوزم دوسش دارم.توی این مد ت سعی کردم بامشغول کردن خودم به کاردردشوفراموش کنم ولی مگه میشد.آیسان هنوزم داشت گریه میکرد.رفتم سمتش ومحکم بغلش کردم.اونم بغلم کردوشد ت گریش بیشترشد.ساواش رفت سمت ماشینش وازخونه زدبیرون.
آیسان دربین گریه اسمموصدازد.
_هیییییش آروم باش خوشگلم گریه نکن عزیزدلم میدونی که طاقت گریه هاتوندارم....گریه نکن عشق من....گریه نکن
آیسان:سامی منوببخش....منوببخش سامی....به خدامجبوربودم
ازحرفاش چیزی نمیفهمیدم ومهم نبودکه الان بفهمم الان فقط آیسان برام مهم بود.بردمش داخل خونه.روی مبل خوابوندمش.جعبه کمک های اولیه روبرداشتم ورفتم طرفش.دیگه گریه نمیکردولی میشدغم چشماشوازدورهم دید.هنوزم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده...خیلی دلم میخواست بدونم کی این بلاروسرعشقم آورده.
روی زمین کنارآیسان نشستم.آیسان زل زده بودبهم وحواسم روپرت میکردونمیتونستم تمرکزکنم ولی سعی کردم حواسم به کارم باشه.
گوشه لبش پاره شده بودودماغش خونی بود.گوشه چشمش کبودبودودستاشم زخمی.انگار کتکش زده بودن.خونای روی صورتش روتمیزمیکردم.هنوزم زل زده بودبه من آخرسرطاقت نیوردم وگفتم:آیسان اونجوری نگام نکن نمیتونم کارموانجام بدم.
بدون هیچ حرفی چشماشوازم برداشت.
آیسان:پنج سالم بود.تابستون شده بودواومده بودیم خونه شما.چندروزبعدازموندمون مامان تصمیم گرفت که برگرده بابلسرولی من وآیهان دوست نداشتیم برگردیم.مامان رفت وماموندیم.اون روزی که مامان رفت خونه نمیدونم چی شدکه برگشتیم خونمون شده بودجهنم.صور ت مامان کبودبود وناراحت.باباهرشب مست بودوبعضی شباکلی ازدوستاشومیاوردخونه وقماربازی میکردن وقتی هم میباخت شروع میکردبه زدن مامان.حق حرف زدن نداشتیم...حق بازی کردن نداشتیم... حق بچگی نداشتیم.....مامان کلی التماسش کردکه ماروبفرسته مدرسه اونم باکلی منت قبول کرد....دیگه عادت کرده بودیم به مستی بابا....جمع کردن دوستاش....رد کمربندروی بدنمون...اشکای پنهونی مامان....بچه های دیگه بااسباب بازی های مختلف بزرگ میشدن ماباکمربند.....اگه بگن باباتوتوسه تاکلمه توصیف کن میگم مستی،کمربند،قمار....مامان میخواست درداشو ازمون پنهون کنه ونشون بده که هیچ غمی نداره ولی هم من هم آیهان خوب میدونستیم که مامان چه زجری میکشه....یه روزکه آیهان ازدست کاراش حسابی عصبانی بودبهش اعتراض کرداونم تلافیشوباکمربندسرمامان درآورد...ازاون روزبه بعدازترس کتک خوردن مامان حرف نمیزدیم.پانزده سالمون شده بودکه بخاطرکارش شش ماه میموندایران شش ماه هم آمریکا.....توی اون شش
نمیخواست پا ی حرفا ی دلم بشینه
نمیذاشتم که
چشا ی خیسمو حتی یه لحظه ببینه
هیچ حرفی رو
نتونستم که بهش بگمو همه حرفا موند تو ی این سینه
تو ی این دنیا
یکی نیست که حال ِ دل من رو بپرسه
تازه میفهمم
که هرچی بد گفتن از این عشقا درسته
گریه می کردم
پشت سرت تا نفهمی که قلب من از دوریت میخوره غصه
بغض ِ تو گلوم
سنگین شده از بس مونده تو سینم
توی آینه همش
چشما ی قشنگشو اینجا می بینم
دیگه هیچی نموند
به جز تنهایو شبو کاشکی بدونه داغونو غمگینم
داغونو غمگینم..
میخونم بدونه
دلم تنگ شده واسه اون زخم زبوناش
وفتی به من
میگفت حق با منه جای حرفی نمیذاشت
کاش میفهمیدم
که نه میمونه پیشمو نه میمونه پای همه ی قولاش
بغض ِ تو گلوم
سنگین شده از بس مونده تو سینم
توی آینه همش
چشمای قشنگشو اینجا می بینم
دیگه هیچی نموند
به جز تنهایو شبو کاشکی بدونه داغونو غمگینم
داغونو غمگینم..
تنها موندم
آخه هیچکسی رو به جز اون که نداشتم
نمیدونستم
واسش فرقی نداشت که باشم یا نباشم
بی خبر رفتو
واسم راهی نذاشت بجز اینکه بشینمو منتظرش باشم
منتظرش باشم..
_کات....عالی بودخسته نباشین بچه ها
ساواش:سامی مطمئنی خوب شده میخوای یه باردیگه ضبط کنیم؟
_ای باباساواش بیخیال باباخوب شددیگه ازصبح ده بارضبطش کردی.
ساواش:خیلی خب باباچرامیزنی؟
صدای زنگ دراومد.ساواش رفت تاببینه کیه.
_کیه ساواش؟
ساواش:یاابوالفضل...
ازاتاق اومدم بیرون.
_چی شده ساواش؟
ساواش ازخونه رفت بیرون.ازآیفون به.شخصی که اومده بودنگاه کردم.
_آیسان؟چی شده خدا؟چرااینجوریه؟
سریع ازخونه زدم بیرون.آیسان باسروصورتی داغون گریه میکردویه چیزایی روبرای ساواش تعریف میکرد.دویدم سمتشون.
_چی شده؟
آیسان:توروخداساواش...کمک کن...توروخدا
ساواش:خیلی خب آیسان من الان میرم اونجا.سامی آیسان روببرتوخونه
آیسان:نه منم میخوام بیام
_یکی به منم بگه چی شده.
ساواش روبه من گفت:بعدابرا ت میگم الان آیسان روببرخونه سعی کن آرومش کنی.
گیج شده بودم.ینی چه اتفاقی افتاده.رفتم سمت آیسان.چقددلم برای عشقم تنگ شده بود.کدوم عوضی این بلاروسرش آورده بود؟کدوم عوضی اشکای عشق منودرآورده بود؟بااینکه چندهفته ازگفتن اون حرفاش وشکستن دلم میگذره ولی هنوزم دوسش دارم.توی این مد ت سعی کردم بامشغول کردن خودم به کاردردشوفراموش کنم ولی مگه میشد.آیسان هنوزم داشت گریه میکرد.رفتم سمتش ومحکم بغلش کردم.اونم بغلم کردوشد ت گریش بیشترشد.ساواش رفت سمت ماشینش وازخونه زدبیرون.
آیسان دربین گریه اسمموصدازد.
_هیییییش آروم باش خوشگلم گریه نکن عزیزدلم میدونی که طاقت گریه هاتوندارم....گریه نکن عشق من....گریه نکن
آیسان:سامی منوببخش....منوببخش سامی....به خدامجبوربودم
ازحرفاش چیزی نمیفهمیدم ومهم نبودکه الان بفهمم الان فقط آیسان برام مهم بود.بردمش داخل خونه.روی مبل خوابوندمش.جعبه کمک های اولیه روبرداشتم ورفتم طرفش.دیگه گریه نمیکردولی میشدغم چشماشوازدورهم دید.هنوزم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده...خیلی دلم میخواست بدونم کی این بلاروسرعشقم آورده.
روی زمین کنارآیسان نشستم.آیسان زل زده بودبهم وحواسم روپرت میکردونمیتونستم تمرکزکنم ولی سعی کردم حواسم به کارم باشه.
گوشه لبش پاره شده بودودماغش خونی بود.گوشه چشمش کبودبودودستاشم زخمی.انگار کتکش زده بودن.خونای روی صورتش روتمیزمیکردم.هنوزم زل زده بودبه من آخرسرطاقت نیوردم وگفتم:آیسان اونجوری نگام نکن نمیتونم کارموانجام بدم.
بدون هیچ حرفی چشماشوازم برداشت.
آیسان:پنج سالم بود.تابستون شده بودواومده بودیم خونه شما.چندروزبعدازموندمون مامان تصمیم گرفت که برگرده بابلسرولی من وآیهان دوست نداشتیم برگردیم.مامان رفت وماموندیم.اون روزی که مامان رفت خونه نمیدونم چی شدکه برگشتیم خونمون شده بودجهنم.صور ت مامان کبودبود وناراحت.باباهرشب مست بودوبعضی شباکلی ازدوستاشومیاوردخونه وقماربازی میکردن وقتی هم میباخت شروع میکردبه زدن مامان.حق حرف زدن نداشتیم...حق بازی کردن نداشتیم... حق بچگی نداشتیم.....مامان کلی التماسش کردکه ماروبفرسته مدرسه اونم باکلی منت قبول کرد....دیگه عادت کرده بودیم به مستی بابا....جمع کردن دوستاش....رد کمربندروی بدنمون...اشکای پنهونی مامان....بچه های دیگه بااسباب بازی های مختلف بزرگ میشدن ماباکمربند.....اگه بگن باباتوتوسه تاکلمه توصیف کن میگم مستی،کمربند،قمار....مامان میخواست درداشو ازمون پنهون کنه ونشون بده که هیچ غمی نداره ولی هم من هم آیهان خوب میدونستیم که مامان چه زجری میکشه....یه روزکه آیهان ازدست کاراش حسابی عصبانی بودبهش اعتراض کرداونم تلافیشوباکمربندسرمامان درآورد...ازاون روزبه بعدازترس کتک خوردن مامان حرف نمیزدیم.پانزده سالمون شده بودکه بخاطرکارش شش ماه میموندایران شش ماه هم آمریکا.....توی اون شش
۱۱۲.۳k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.