قسمت اخر ۲۰
قسمت اخر ۲۰
_قول مردونه؟
دستشودرازکردسمتم وگفت:قول مردونه
بغلش کردم وباگریه گفتم:ولی من دلم برات تنگ میشه
اونم بغلم کردگفت:منم دلم واست تنگ میشه بابایی قول میدم زودبیام میرم کارپیداکنم خونه بخرم ماشین بخرم واست لباس بخرم اسباب بازی بخرم اونوقت میام پیشت
_مامانم میاری؟
کمی سکوت کردوبعدبابغض گفت:میارم
ازش جداشدم وگفتم:بابازودبیا
بابا:زودمیام.توقول بده درستوخوب بخونی ونقاشی های قشنگ بکشی تااومدم همشوببینم
_باشه
بابا:بروبابایی....بروپسرگلم....
ازش جداشدم وسمت پرورشگاه رفتم.همون پرورشگاهی که به روزدزدیده بودنم وحالاشده بودتنهامکان واسه زندگی کردنم.باباتاواردشدنم ایستاد.اشکاشودیدم که چطوری میریخت.سخت بود....سخت ترین جدایی....ازاون روزبه بعددرس خوندم به عشق بابا....نقاشی کشیدم به یادبابا...حتی گیتارزدنم یادگرفتم تاواسه بابابزنم.چشام به پنجره بودتابابابیاد...بهاروتابستون وپاییزوزمستون میگذشت ولی خبری ازبابانبود.ساراهم ازاونجارفته بود.نقاشی هام کلی شده بود.گیتاروخوب یادگرفته بودم.درسامم میخوندم.وقتی غذامیخوردم به یاداین بودم که باباهم الان غذاخورده تاگرسنس؟وقتی بر ف میومدبه فکراین بودم که باباهم یه جای گرم داره تازیربر ف تواین سرمامونده؟
سپهر:ساواش جان اگه اجازه بدی بقیشومن بگم
ساواش سرشوبه نشونه موافقت تکون داد.ساراکه کنارش بوددستاشوگرفت توی دستش تاآرومش کنه.
سپهرادامه داد:بهترین رفیقمو،داداشموازدست داده بودم واین یه دردبزرگ توی دلم بودبارفکرکردم که چی شداینجوری شد؟این طوفان کی اومدوزندگیمون روبهم ریخت؟بعدرفتن امیروضع شرکت اصلاخوب نبود.همه تلاش من وپندار این بودکه شرکتی که امیراین همه براش زحمت کشیده بودروپابرجانگه داریم.شرکت داشت ورشکست میشدوماهرروزبیشترتوچاه فرومیرفتیم تااینکه خداروشکربابای پندارکمکمون کردوماروازاین چاه آوردبیرون.دراتاق امیروقفل کردم ونزاشتم هیچ کس به وسایلاش دست بزنه.ده سال ازنبودنش گذشته بود.هرهفته میرفتم سرقبرش.به سامی که نگاه میکردم یادساواش می افتادم وتودلم میگفتم اگه اونم زنده بودهمسن سامی میشد.یه روزبرای انجام کاری رفتم محله های پایین.کارم تاشب طول کشیده بودخیلی خسته شده بودم.سوارماشین شدم وراه خونه روپیش گرفتم.خیابون خلوت خلوت بودهنوزراه زیادی رونرفته بودم که یه نفرودیدم گوشه خیابون افتاده.ازش گذشته بودم ولی کمی اون ورترایستادم.ازماشین پیاده شدم ورفتم سمتش.ازسرش خون میومدوصورتش پرخون بود.چاقوهم خورده بود.ازاسترس وترس توصورتش دقیق نشدم.نبضش روگرفتم میزداماخیلی کندسریع سوارماشینم کردم وبردمش بیمارستان.به بیمارستان که رسیدیم سریع بردنش اتاق عمل.خداروشکرحالش خو ب شده بود.وقتی آوردنش بخش رفتم دیدنش.باکمال تعجب دیدم او ن آدم امیره.اولش فکرکردم خوا ب میبینم تاشایدم که شبیهشه ولی دقیق ترکه شدم واقعاخودش بود.
_امیر؟داداش؟واقعاخودتی؟توزنده ای؟!
خوا ب بودوصدامونمیشنید.خوشحالی او ن موقعم وصف ناشدنی بودلحظه شماری میکردم تاامیرچشماشوبازکنه ذهنم پرازسوال بودکه جوابش روفقط خودامیرمیدونست.روزبعدش یه سررفتم خونه تالباس عوض کنم امیرهنوزبه هوش نیومده بود.وقتی رفتم بیمارستان دراتاقش روکه بازکردم تواتاق نبودبه جاش یه کاغذروی تختش بود.کاغذروبرداشتم وخوندم
نوشته بود:سلام داداشم ممنونم ازاینکه منوآوردی اینجاونجاتم دادی شرمنده که نمیتونم بمونم میدونم اززنده بودن من تعجب کردی ولی من زنده ام ازت میخوام به هیچ کس چیزی نگی شایدیه روزی خودم اومدم سراغتون فقط ازت یه چیز میخوام اونم اینکه مواظب پسرم ساواش باشی.اون الان توپروشگاه......لطفابرواونجاواونوبردارومثه پسرخودت بزرگش به هیچ کس نگوکه اون پسره منه ممکنه جونش ویاحتی جون شماهم به خطربیفته به ساواش بگوبابایی حالش خوبه وبه همین زودی هابرمیگرده.بهش بگومن روی قولم هستم وهنوز فراموشت نکردم.سپهردنبالم نگردفقط مواظب ساواش باش سعی کن ازنازنین دورنگهش داری.یه روزی برمیگردم وجوا ب همه سوالاتومیدم.
امیر
امیررفته بود.نامه ای که نوشته بودروهیچ وقت ازخودم دورنکردم.طبق گفتش رفتم دنبال ساواش.
ساواش:عموسپهر
دویدبغلم.
_جان عمو؟!خوبی؟!
ساواش نگاهی به پشت سرم انداخت وگفت:خوبم عموبابانیومد؟
_فعلاازاینجابریم بعدحر ف میزنیم بریم که سامی منتظرته
ساواش روبردم خونه خودم.سایه وبچه هاازدیدنش خیلی خوشحال شد ن.به ساواش گفتم بابات برمیگرده ولی بایدصبرکنی او ن روی قولش وایستاده توهم وایسا به همه هم تذکردادم که حرفی درمورداومدن ساواش واینکه پسرامیره گفته نشه.یه شماسنامه هم واسه ساواش گرفتم واجای اسم پدرومادراسم خودموسایه رونوشتم وازاو ن روزساواش شدپسرماوپیش خودمو ن بزرگ شد.
علی:فکر کنم بقیه ماجراپیش من باشه....
مریم دخترخالم بو
_قول مردونه؟
دستشودرازکردسمتم وگفت:قول مردونه
بغلش کردم وباگریه گفتم:ولی من دلم برات تنگ میشه
اونم بغلم کردگفت:منم دلم واست تنگ میشه بابایی قول میدم زودبیام میرم کارپیداکنم خونه بخرم ماشین بخرم واست لباس بخرم اسباب بازی بخرم اونوقت میام پیشت
_مامانم میاری؟
کمی سکوت کردوبعدبابغض گفت:میارم
ازش جداشدم وگفتم:بابازودبیا
بابا:زودمیام.توقول بده درستوخوب بخونی ونقاشی های قشنگ بکشی تااومدم همشوببینم
_باشه
بابا:بروبابایی....بروپسرگلم....
ازش جداشدم وسمت پرورشگاه رفتم.همون پرورشگاهی که به روزدزدیده بودنم وحالاشده بودتنهامکان واسه زندگی کردنم.باباتاواردشدنم ایستاد.اشکاشودیدم که چطوری میریخت.سخت بود....سخت ترین جدایی....ازاون روزبه بعددرس خوندم به عشق بابا....نقاشی کشیدم به یادبابا...حتی گیتارزدنم یادگرفتم تاواسه بابابزنم.چشام به پنجره بودتابابابیاد...بهاروتابستون وپاییزوزمستون میگذشت ولی خبری ازبابانبود.ساراهم ازاونجارفته بود.نقاشی هام کلی شده بود.گیتاروخوب یادگرفته بودم.درسامم میخوندم.وقتی غذامیخوردم به یاداین بودم که باباهم الان غذاخورده تاگرسنس؟وقتی بر ف میومدبه فکراین بودم که باباهم یه جای گرم داره تازیربر ف تواین سرمامونده؟
سپهر:ساواش جان اگه اجازه بدی بقیشومن بگم
ساواش سرشوبه نشونه موافقت تکون داد.ساراکه کنارش بوددستاشوگرفت توی دستش تاآرومش کنه.
سپهرادامه داد:بهترین رفیقمو،داداشموازدست داده بودم واین یه دردبزرگ توی دلم بودبارفکرکردم که چی شداینجوری شد؟این طوفان کی اومدوزندگیمون روبهم ریخت؟بعدرفتن امیروضع شرکت اصلاخوب نبود.همه تلاش من وپندار این بودکه شرکتی که امیراین همه براش زحمت کشیده بودروپابرجانگه داریم.شرکت داشت ورشکست میشدوماهرروزبیشترتوچاه فرومیرفتیم تااینکه خداروشکربابای پندارکمکمون کردوماروازاین چاه آوردبیرون.دراتاق امیروقفل کردم ونزاشتم هیچ کس به وسایلاش دست بزنه.ده سال ازنبودنش گذشته بود.هرهفته میرفتم سرقبرش.به سامی که نگاه میکردم یادساواش می افتادم وتودلم میگفتم اگه اونم زنده بودهمسن سامی میشد.یه روزبرای انجام کاری رفتم محله های پایین.کارم تاشب طول کشیده بودخیلی خسته شده بودم.سوارماشین شدم وراه خونه روپیش گرفتم.خیابون خلوت خلوت بودهنوزراه زیادی رونرفته بودم که یه نفرودیدم گوشه خیابون افتاده.ازش گذشته بودم ولی کمی اون ورترایستادم.ازماشین پیاده شدم ورفتم سمتش.ازسرش خون میومدوصورتش پرخون بود.چاقوهم خورده بود.ازاسترس وترس توصورتش دقیق نشدم.نبضش روگرفتم میزداماخیلی کندسریع سوارماشینم کردم وبردمش بیمارستان.به بیمارستان که رسیدیم سریع بردنش اتاق عمل.خداروشکرحالش خو ب شده بود.وقتی آوردنش بخش رفتم دیدنش.باکمال تعجب دیدم او ن آدم امیره.اولش فکرکردم خوا ب میبینم تاشایدم که شبیهشه ولی دقیق ترکه شدم واقعاخودش بود.
_امیر؟داداش؟واقعاخودتی؟توزنده ای؟!
خوا ب بودوصدامونمیشنید.خوشحالی او ن موقعم وصف ناشدنی بودلحظه شماری میکردم تاامیرچشماشوبازکنه ذهنم پرازسوال بودکه جوابش روفقط خودامیرمیدونست.روزبعدش یه سررفتم خونه تالباس عوض کنم امیرهنوزبه هوش نیومده بود.وقتی رفتم بیمارستان دراتاقش روکه بازکردم تواتاق نبودبه جاش یه کاغذروی تختش بود.کاغذروبرداشتم وخوندم
نوشته بود:سلام داداشم ممنونم ازاینکه منوآوردی اینجاونجاتم دادی شرمنده که نمیتونم بمونم میدونم اززنده بودن من تعجب کردی ولی من زنده ام ازت میخوام به هیچ کس چیزی نگی شایدیه روزی خودم اومدم سراغتون فقط ازت یه چیز میخوام اونم اینکه مواظب پسرم ساواش باشی.اون الان توپروشگاه......لطفابرواونجاواونوبردارومثه پسرخودت بزرگش به هیچ کس نگوکه اون پسره منه ممکنه جونش ویاحتی جون شماهم به خطربیفته به ساواش بگوبابایی حالش خوبه وبه همین زودی هابرمیگرده.بهش بگومن روی قولم هستم وهنوز فراموشت نکردم.سپهردنبالم نگردفقط مواظب ساواش باش سعی کن ازنازنین دورنگهش داری.یه روزی برمیگردم وجوا ب همه سوالاتومیدم.
امیر
امیررفته بود.نامه ای که نوشته بودروهیچ وقت ازخودم دورنکردم.طبق گفتش رفتم دنبال ساواش.
ساواش:عموسپهر
دویدبغلم.
_جان عمو؟!خوبی؟!
ساواش نگاهی به پشت سرم انداخت وگفت:خوبم عموبابانیومد؟
_فعلاازاینجابریم بعدحر ف میزنیم بریم که سامی منتظرته
ساواش روبردم خونه خودم.سایه وبچه هاازدیدنش خیلی خوشحال شد ن.به ساواش گفتم بابات برمیگرده ولی بایدصبرکنی او ن روی قولش وایستاده توهم وایسا به همه هم تذکردادم که حرفی درمورداومدن ساواش واینکه پسرامیره گفته نشه.یه شماسنامه هم واسه ساواش گرفتم واجای اسم پدرومادراسم خودموسایه رونوشتم وازاو ن روزساواش شدپسرماوپیش خودمو ن بزرگ شد.
علی:فکر کنم بقیه ماجراپیش من باشه....
مریم دخترخالم بو
۱۶۴.۳k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.