زنی
زنی
شوهرش چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود.
بیشتر وقتها در کما بود
و گاهی چشمانش را باز میکرد و کمی هوشیار میشد.
امّا در تمام این مدّت، همسرش هر روز در کنار بسترش بود.
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد
ازش خواست که نزدیکتر بیاید.
صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد
تا صدای او را بشنود.
شوهرش که صدایش بسیار ضعیف بود
در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگی در کنارم بودهای.
وقتی که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودی.
وقتی که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودی.
وقتی خانهمان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودی.
الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستی.
و میدونی چی میخوام بگم؟»
همسرش در حالی که لبخندی بر لب داشت
گفت: «چی میخوای بگی عزیزم؟»
شوهرش گفت:
«فکر میکنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!
پاشو برو گمشو تا نمردم»
شوهرش چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود.
بیشتر وقتها در کما بود
و گاهی چشمانش را باز میکرد و کمی هوشیار میشد.
امّا در تمام این مدّت، همسرش هر روز در کنار بسترش بود.
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد
ازش خواست که نزدیکتر بیاید.
صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد
تا صدای او را بشنود.
شوهرش که صدایش بسیار ضعیف بود
در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگی در کنارم بودهای.
وقتی که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودی.
وقتی که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودی.
وقتی خانهمان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودی.
الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستی.
و میدونی چی میخوام بگم؟»
همسرش در حالی که لبخندی بر لب داشت
گفت: «چی میخوای بگی عزیزم؟»
شوهرش گفت:
«فکر میکنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!
پاشو برو گمشو تا نمردم»
۵۷۳
۱۹ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.