مناجات الا ! ای مهین مالک آسمانها
مناجات الا ! ای مهین مالک آسمانها
کجا گیرم آخر سراغت کجایی ؟
غلام وفای تو بودم _ نبودم ؟
چرا با من با وفا بی وفایی ؟
چه سازم من آخر بدین زندگانی
که ریبی است در بیکران بی ریایی
چسان خلقت مهمل است اینکه روزم
فنا کرد – کام قدر – بر قضایی !
بیا پس بگیر این حیاتی که دادی
که مردم از این سرنوشت کذایی !
خداوندگارا !
اگر زندگانیست این مرگ ناقص
بمرگ تو ، من مخلص خاک گورم !
دو صد بار میکشتم این زندگی را
اگر میرسیدی به زور تو ، زورم !
کما اینکه این زور را داشتم من
ولی تف بر این قلب صاف و صبورم !
همه ش خنده میزد بصد ناز و نخوت
که من جز حقیقت ز هر چیز دورم !
بپاس همین خصلت احمقانه
کنون اینچنین زارو محکوم و عورم ؟
چه سود از حقیقت که من در وجودش
اسیر خدایان فسق و فجورم ؟
از آن دم که شد آشنا با وجودم
سرشکی نهان در نگاه سرورم
چو روزم ، تبه کن تو ، روز « حقیقت »
که پامال شد زیر پایش غرورم
خداوندگارا!
تو فرسنگها دوری از خاک دوری
تو درد من خاک بر سر چه دانی ؟
جهانی هوس مرده خاموش و بیکس
در این بینفس ناله آسمانی ...
زروز تولد همه هر چه دیدم
همه هر که دیدم تبه بود و جانی
طفولیتم بر جوانی چه بودی
که تا بر کهولت چه باشد جوانی !
روا کن به من شر مرگ سیه را
که خیری ندیدم از این زندگانی!
مگر از پس مرگ – روز قیامت
خلاصم کن زین شب جاودانی!
بمن بد گمانی؟ دریغا ! ندانم
چسام بینمت تا چنانم ندانی؟
نه بالی که پر گیرم آیم به سویت
نه بهر پذیرایی ات آشیانی!
چه بهتر که محروم سازم تو را من
ز دیدار خویش و از این میهمانی
مبادا که حاشا نمائی بخجلت
که پروردگار لتی استخوانی !
خداوندگارا !
تو میدانی آخر ، چرا بی محابا
سیه پرده شم رو را ندیدم !
مرا ز آسمان تو باکی نباشد
که خون زمین می طپد در وریدم !
من آن مرغ ابر آشیانم که روزی
ببال شرف در هوا می پریدم !
حیات دو صد مرغ بی بال وپر را
برغم هوس – از هوی می خریدم
بهر جا که بیداد میکشت دادی :
بقصد کمک ، کوبه کو می خزیدم !
بهر جه که میمرد رنگی ز رنگی
بیکرنگی از جای خود میپریدم !
من آن شاعر سینه بدریده هستم
که عشق خود از مرگ می آفریدم !
چه سازم ! شرنگ فنا شد به کامم
ز شاخ حقیقت هر چه چیدم!
ولی ناخلف باشم از دیده باشی
که باری سر انگشت حسرت گزیدم !
ار آنرو که با علم بر سرنوشتم
ز روز ازل راه خود را گزیدم !
خداوندگارا !
ز تخت فلک پایه آسمانها
دمی سوی این بحر بی آب رو کن
زمین را از این سایه شیاطین
جنین در جنین کین به کین رفت و رو کن
سیاهی شکن چنگ فریادها را
به چشم سکوت سیاهی فرو کن !
همیشه جوانی تو ، پیر زمانه !
شبی هم " جوانی " بما آرزو کن !
که تا زیرورو نسازم آسمانت
زمین را بنفع زمان زیر رو رو کن !
کجا گیرم آخر سراغت کجایی ؟
غلام وفای تو بودم _ نبودم ؟
چرا با من با وفا بی وفایی ؟
چه سازم من آخر بدین زندگانی
که ریبی است در بیکران بی ریایی
چسان خلقت مهمل است اینکه روزم
فنا کرد – کام قدر – بر قضایی !
بیا پس بگیر این حیاتی که دادی
که مردم از این سرنوشت کذایی !
خداوندگارا !
اگر زندگانیست این مرگ ناقص
بمرگ تو ، من مخلص خاک گورم !
دو صد بار میکشتم این زندگی را
اگر میرسیدی به زور تو ، زورم !
کما اینکه این زور را داشتم من
ولی تف بر این قلب صاف و صبورم !
همه ش خنده میزد بصد ناز و نخوت
که من جز حقیقت ز هر چیز دورم !
بپاس همین خصلت احمقانه
کنون اینچنین زارو محکوم و عورم ؟
چه سود از حقیقت که من در وجودش
اسیر خدایان فسق و فجورم ؟
از آن دم که شد آشنا با وجودم
سرشکی نهان در نگاه سرورم
چو روزم ، تبه کن تو ، روز « حقیقت »
که پامال شد زیر پایش غرورم
خداوندگارا!
تو فرسنگها دوری از خاک دوری
تو درد من خاک بر سر چه دانی ؟
جهانی هوس مرده خاموش و بیکس
در این بینفس ناله آسمانی ...
زروز تولد همه هر چه دیدم
همه هر که دیدم تبه بود و جانی
طفولیتم بر جوانی چه بودی
که تا بر کهولت چه باشد جوانی !
روا کن به من شر مرگ سیه را
که خیری ندیدم از این زندگانی!
مگر از پس مرگ – روز قیامت
خلاصم کن زین شب جاودانی!
بمن بد گمانی؟ دریغا ! ندانم
چسام بینمت تا چنانم ندانی؟
نه بالی که پر گیرم آیم به سویت
نه بهر پذیرایی ات آشیانی!
چه بهتر که محروم سازم تو را من
ز دیدار خویش و از این میهمانی
مبادا که حاشا نمائی بخجلت
که پروردگار لتی استخوانی !
خداوندگارا !
تو میدانی آخر ، چرا بی محابا
سیه پرده شم رو را ندیدم !
مرا ز آسمان تو باکی نباشد
که خون زمین می طپد در وریدم !
من آن مرغ ابر آشیانم که روزی
ببال شرف در هوا می پریدم !
حیات دو صد مرغ بی بال وپر را
برغم هوس – از هوی می خریدم
بهر جا که بیداد میکشت دادی :
بقصد کمک ، کوبه کو می خزیدم !
بهر جه که میمرد رنگی ز رنگی
بیکرنگی از جای خود میپریدم !
من آن شاعر سینه بدریده هستم
که عشق خود از مرگ می آفریدم !
چه سازم ! شرنگ فنا شد به کامم
ز شاخ حقیقت هر چه چیدم!
ولی ناخلف باشم از دیده باشی
که باری سر انگشت حسرت گزیدم !
ار آنرو که با علم بر سرنوشتم
ز روز ازل راه خود را گزیدم !
خداوندگارا !
ز تخت فلک پایه آسمانها
دمی سوی این بحر بی آب رو کن
زمین را از این سایه شیاطین
جنین در جنین کین به کین رفت و رو کن
سیاهی شکن چنگ فریادها را
به چشم سکوت سیاهی فرو کن !
همیشه جوانی تو ، پیر زمانه !
شبی هم " جوانی " بما آرزو کن !
که تا زیرورو نسازم آسمانت
زمین را بنفع زمان زیر رو رو کن !
۵.۰k
۲۵ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.