فارغ ازهردغدغه وسروصدای روی تخته سنگ کناررودخانه نشستم.دل
فارغ ازهردغدغه وسروصدای روی تخته سنگ کناررودخانه نشستم.دلم مبخواست تمام تنهایی هابامن سهیم می شدند.دام میخواست دردعشق رامی بوسیدم ولی باجدایی هادوست نمیشدم.من به این دوست داشتن عشق می ورزیدم.پس وجودم رالبریزازعشق کرده بودم.
طی ان چندوقت پویاراخیلی ازرده بودم هرچندازادولگیربودم ولی حق رابه اومی دادم بااوبیش ازچندکلام هم صحبت نبودم درحالی که میدانستم درونش سرشارارحرفهای ناگفته ،مگراین من نبودم که باسکوت جواب عشقش راداده بودم.مگراین من نبودم که درمقابل سوال اوکه جویای نامه خواندنم شده بودسکوت اختیارکرده بودم،حتی به دروغ هم نگفته بودم که نامه ات راپاره کردم،پس چراازاومیگریختم واتش عشقش راباسردی رفتارم خاموش میکردم.اه که اگراوراازخودمیراندم دیوانه میشدم.بایدبه اوثابت میکردم که دوسش دارم حس عجیبی بهم میگفت که اگه این کاررونمکردم اوراازدست میدادم.نفس عمیقی کشیدم وبازنگاه حسرت بارم رابه ابی رودخانه انداختم.
باناباوری تصویرپویارابرسطح رودخانه دیدم باعجله سرم رابه عقب برگرداندم.
ارام گفت.
معذرت میخوام نمیخواستم شماروبترسونم.
شما،شماچقدخشک ورسمی حرف میزدتادیروزمن،توبودم وامروزشدم شما خیلی مضحک بود.
بابی تفاوتی شانه بالاانداختم وگفتم.
من نترسیدم بلکه بودن شمادراینجا کمی باعث تعجبم شد.
بدون اجازه ازطرف اومدکنارم نشست چون سکوت مرادیدگفت:
مثل اینکه خلوتتان رابرهم زدم.
پوزخندتلخی زدم وگفتم:
این تنهای وسکوت نه مال من است ونه من این خلوت رابه وجوداوردم بلکه اونامنودرخلوت خودشان سهیم دانستند.
نگاهش رادرنگاهم گره زد وگفت:
چه جالب میشه منوسهیم بدونید.
بازوهایم رادرهم گره زدم ونگاهم راازاودزدیدم ارام گفتم:
بایدقلبت مثل این رودخانه صلف وزلال باشه بایدان قدعاشق باشی که صدای عاشقانه ی ماهی هارابشنوی بایدانقدصداقت داشته باشی تابتوانی بادرختان صحبت کنیدتنهایی رادراغوش بگیری.به نقطه ی خیره شدوگفت:
فک کنم همه ان چیزایی راکه گفتی راداراباشم،من حاضرم برای عشقم جان دهم.انقدصداقت داشته باشم که بشه باهاش یک سقفرکوچک ساخت وتااخرعمرتوش زندگی کردفک کنم قلبم اونقد صاف هست که تونسته مهردختری پاک وبی ریارادرخونش جاری کنه،حالااین مردراقبول داری که توخلوتت سهیمش کنی؟
گفتم:
هیس گوش کن من دارم به اوازرودخانه گوش میدم اون داره سرودزندگی رااوازمیکنه،سرت رابه طرف رودخانه خم کن مثل من،ان وقت اگه عاشق باشی میتونی همراه مااین سرودروزمزمه کنی.
انقدبهم نزدیک بودیم که گرمی نفس های همدیگه راحس میکردیم ،هردوخودراروی رودخانه خم کرده بودیم باافتادن سایه شخصی خواستیم بلندشیم ،ناگهان دستی محکم وقدرتمندمارابه داخل رودخانه هل دادانقدتعادل نداشتیم که خودرانگه داریم وهردوباسربه داخل رودخانه افتادیم.متاسفانه عمق اب زیادبودومن هم شنابلدنبودمدام دستوپامی زدم وبه پویاچنگ می انداختم تاغرق نشوم،زینت روی تخت سنگ ایستاده بود وقاه قاه می خندیدفکرمیکردقصد شوخی ومسخره رودارم پویاکه وضع راجدی دیدمراکه نیمه جان بودم دراغوش گرفت وازاب بیرون کشید.مدام سرفه میکردم ریه هایم پرازاب بودوباسرفه هابیرون می ریخت حالت چهره ی پویابرانگیخته بودوزینت ازترس رنگ به صورت نداشت پویاموهای چسپیده به صورتم راکنارزدوباصدای گرفته گفت:
حالت بهترشد¿
به زورسرم رابه نشانه ی تاییدتکان دادم.
دیگه ازاین شوخی های بینزه باکسی نکن اگه بلای سرش می اومدچی؟
اونوقت جواب پدرومادرش راچی می دادی،بچه که نیستی سرخودهرکاری دلت خواست میکنی.
دلم نمیخواست شاهدمشاجره ی اندوباشم باصدای که انگارازاعماق چاه بیرون میزدگفتم:
خواهش میکنم بس کنید.
زینت اشکش سرازیرشد ومرادراغوش گرفت ودرمیان گریه گفت:
من معذرت میخوام به خدامنظوری نداشتم.نمیدانستم عمق رودخانه اینقدزیاده...منوببخش بهار.
لبخندی زدم وگفتم:
اشکالی نداره اگه توهم این کاررونمیکردم حتما پاهام لیزمیخوردوپایبن می افتادم چون بدجوری رورودخانه خم شده بودم.
به عمدجمله ی اخرروگفتم تاپویاتمام تقصیرات راگردن زینت نندازه....
طی ان چندوقت پویاراخیلی ازرده بودم هرچندازادولگیربودم ولی حق رابه اومی دادم بااوبیش ازچندکلام هم صحبت نبودم درحالی که میدانستم درونش سرشارارحرفهای ناگفته ،مگراین من نبودم که باسکوت جواب عشقش راداده بودم.مگراین من نبودم که درمقابل سوال اوکه جویای نامه خواندنم شده بودسکوت اختیارکرده بودم،حتی به دروغ هم نگفته بودم که نامه ات راپاره کردم،پس چراازاومیگریختم واتش عشقش راباسردی رفتارم خاموش میکردم.اه که اگراوراازخودمیراندم دیوانه میشدم.بایدبه اوثابت میکردم که دوسش دارم حس عجیبی بهم میگفت که اگه این کاررونمکردم اوراازدست میدادم.نفس عمیقی کشیدم وبازنگاه حسرت بارم رابه ابی رودخانه انداختم.
باناباوری تصویرپویارابرسطح رودخانه دیدم باعجله سرم رابه عقب برگرداندم.
ارام گفت.
معذرت میخوام نمیخواستم شماروبترسونم.
شما،شماچقدخشک ورسمی حرف میزدتادیروزمن،توبودم وامروزشدم شما خیلی مضحک بود.
بابی تفاوتی شانه بالاانداختم وگفتم.
من نترسیدم بلکه بودن شمادراینجا کمی باعث تعجبم شد.
بدون اجازه ازطرف اومدکنارم نشست چون سکوت مرادیدگفت:
مثل اینکه خلوتتان رابرهم زدم.
پوزخندتلخی زدم وگفتم:
این تنهای وسکوت نه مال من است ونه من این خلوت رابه وجوداوردم بلکه اونامنودرخلوت خودشان سهیم دانستند.
نگاهش رادرنگاهم گره زد وگفت:
چه جالب میشه منوسهیم بدونید.
بازوهایم رادرهم گره زدم ونگاهم راازاودزدیدم ارام گفتم:
بایدقلبت مثل این رودخانه صلف وزلال باشه بایدان قدعاشق باشی که صدای عاشقانه ی ماهی هارابشنوی بایدانقدصداقت داشته باشی تابتوانی بادرختان صحبت کنیدتنهایی رادراغوش بگیری.به نقطه ی خیره شدوگفت:
فک کنم همه ان چیزایی راکه گفتی راداراباشم،من حاضرم برای عشقم جان دهم.انقدصداقت داشته باشم که بشه باهاش یک سقفرکوچک ساخت وتااخرعمرتوش زندگی کردفک کنم قلبم اونقد صاف هست که تونسته مهردختری پاک وبی ریارادرخونش جاری کنه،حالااین مردراقبول داری که توخلوتت سهیمش کنی؟
گفتم:
هیس گوش کن من دارم به اوازرودخانه گوش میدم اون داره سرودزندگی رااوازمیکنه،سرت رابه طرف رودخانه خم کن مثل من،ان وقت اگه عاشق باشی میتونی همراه مااین سرودروزمزمه کنی.
انقدبهم نزدیک بودیم که گرمی نفس های همدیگه راحس میکردیم ،هردوخودراروی رودخانه خم کرده بودیم باافتادن سایه شخصی خواستیم بلندشیم ،ناگهان دستی محکم وقدرتمندمارابه داخل رودخانه هل دادانقدتعادل نداشتیم که خودرانگه داریم وهردوباسربه داخل رودخانه افتادیم.متاسفانه عمق اب زیادبودومن هم شنابلدنبودمدام دستوپامی زدم وبه پویاچنگ می انداختم تاغرق نشوم،زینت روی تخت سنگ ایستاده بود وقاه قاه می خندیدفکرمیکردقصد شوخی ومسخره رودارم پویاکه وضع راجدی دیدمراکه نیمه جان بودم دراغوش گرفت وازاب بیرون کشید.مدام سرفه میکردم ریه هایم پرازاب بودوباسرفه هابیرون می ریخت حالت چهره ی پویابرانگیخته بودوزینت ازترس رنگ به صورت نداشت پویاموهای چسپیده به صورتم راکنارزدوباصدای گرفته گفت:
حالت بهترشد¿
به زورسرم رابه نشانه ی تاییدتکان دادم.
دیگه ازاین شوخی های بینزه باکسی نکن اگه بلای سرش می اومدچی؟
اونوقت جواب پدرومادرش راچی می دادی،بچه که نیستی سرخودهرکاری دلت خواست میکنی.
دلم نمیخواست شاهدمشاجره ی اندوباشم باصدای که انگارازاعماق چاه بیرون میزدگفتم:
خواهش میکنم بس کنید.
زینت اشکش سرازیرشد ومرادراغوش گرفت ودرمیان گریه گفت:
من معذرت میخوام به خدامنظوری نداشتم.نمیدانستم عمق رودخانه اینقدزیاده...منوببخش بهار.
لبخندی زدم وگفتم:
اشکالی نداره اگه توهم این کاررونمیکردم حتما پاهام لیزمیخوردوپایبن می افتادم چون بدجوری رورودخانه خم شده بودم.
به عمدجمله ی اخرروگفتم تاپویاتمام تقصیرات راگردن زینت نندازه....
۲.۳k
۰۱ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.