سکوت عاشقانه - داستانه کوتاه ( حتما بخونید )
سکوت عاشقانه - داستانه کوتاه ( حتما بخونید )
پسر :
شاید خیلی زیبا نبود ، اما من عاشقش بودم . از وقتی که تو این پارک می گرده ، شهرداری لعنتی دقیقا نیمکت روبروییش رو برداشته ، اخه چرا ؟
باغبون می گه " می خوان اونجا اب خوری نصب کنند " .
اوایل از دور به چهره ی معصومش خیره می شدم ، عشق وجودم را فرا می گرفت و بازی کودکان پارک در چشمانم اهسته و اهسته تر می شد و کم کم اجزای ادم ها و اشیا اطرافم ناپدید می شد ، فقط چهره ی او را می دیدم . یه بار که مثل سوسک به چهره اش خیره شده بودم ، ناگهان پسری را دیدم که از روبرویش عبور کرد و کاغذی را سمت او انداخت . بی انکه لحظه ای فکر کنم ، به سمتش حمله ور شدم . جمعیت پارک ، تجمع کردند و ما را جدا کردند ، به خونش تشنه شده بودم ، برگشتم تا دختر را ببینم ، دیدم که کیفش را برداشته و از صحنه دور می شود .
بالاخره یه روز رفتم تو فضای چمن های پشت سرش نشستم ، او همچنان به اطراف نگاه می کرد . کمی به او نزدیک شدم ، فرم بد بینی اش از پشت معلوم نبود و این خودش می تونست یه امتیاز باشه . در کمال تعجب موبایلشو در اورد و گذاشت رو گوشش ، صدای بازی بچه ها تو گوشم پیچیده بود و نمی گذاشت که بشنوم چه چیزی می گوید . وقتی موبایل را قطع کرد و در کیفش گذاشت ، دلم را زدم به دریا و خیلی بهش نزدیک شدم . قبلا این صحنه ها رو بارها در رویا هایم دیده بودم ، از شدت اضطراب و ترس بدنم به لرزه افتاده بود و مانند کتری جوش امده قل قل می کرد . خواستم چیزی بگویم اما لبانم افتاده بود و مانند شیرخوارگانی شده بودم که بغض کرده اند . با من من و قطع وصلی گفتم " اسـ اسمم کـ ..
کیــ کیارشِ ..اسم تو چیه ؟ "
چند نفس عمیق کشیدم و دهانم را روی استینم گذاشتم تا صدای نفس هایم تابلو نشود . چیزی نگفت ، فکر کنم او هم ترسیده بود . کمی دل و جرعت پیدا کردم " از روز اولی که دیدمت... " ناگهان باغبان که لحجه ی خاصی هم داشت حرف را برید و از دور که ا شلنگ اب می امد گفت " اوی پسر بِرو اون وَر ... خیس نِشی "
با خودم گفتم " این زندگی منه " . و بلند شدم رفتم ، پت سرمم نگاه نکردم از خجالت . چند روز بعد دوباره پاپی شدم و رفتم سراغش ، خیلی تمرین کرده بودم و شب ها گریه می کردم ، حتی چندبار بعضی از معلم ها هم وقتی دیدند من تو خودم هستم بهم گفتن " کجایی پسر؟ عاشق شدی؟ "
و من کلی خجالت کشیده بودم ولی برام مهم نبود ، فقط اون برام مهم بود . این بار با اماده گی قبلی رفتم سراغش و دوباره مثل قبل از پشت سرش " ببین من از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم ، به خدا هر روز از اون نیمکته که ته پارکه تورو نگاه می کنم . اون روز یادته به خاطرت با پسره دعوا کردم ...من دوست دارم "
سرم رو بلند کردم و دیدم که عکس العمل خاصی نشون نمی ده و همچنان داره به روبرو نگاه می کنه و انگار نه انگار دارم با او حرف می زنم . گفتم " ببین اصلا خجالت نکش ... اگه اینجا نمی تونی حرف بزنی برو رو اون یکی نیمکت ، اونجا می تونم پشت پرچین قایم بشم ... چرا هیچی نمی گی ؟ "
از اینکه بر نمی گشت و عقب را نگاه کند نهایت استفاده را بردم و کاغذی از جیبم در اوردم که چند بیت شعر عاشقانه روی ان نوشته بود .
شروع کردم به خواندن و در همین حال بغضی در گلویم بود " انقدر عاشقانه تنها بودم ...که تنهایی شده تار و پودم ... عشق تو دلم را ویران کرده... ولی من تورا دوست دارم با وجودم "
سرم را بلند کردم و دیدم ک همچنان بی خیال نشسته ، بغضم شکست و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم " چرا به مننگاه نمی کنی ؟؟ چرا منو دوست نداری ؟؟ تو رو خـــــــدا !! من عاشقتم ... هر کار بگی می کنم ... " و اشکانم روی گونه هایم جاری شده بود . دختر خیلی بی رحمی بود . ای خدا ؟؟ چرا هیچکس منو دوست نداره ... سرم دوباره بلند کردم و با چشمانی خیس به دختری که از دور به سمت نیمکت می امد نگاه کردم ، به من خیره شده بود و لبخندی روی لبانش بود ، فکر کنم دم خنده بود و می خواست قهقه بزنه . کمی با دستانم چشمانم را پاک کردم . به سمت دختر امد و با علایم دست چیز هایی به او گفت . دختر از روی نیمکت بلند شد و دستانش را به نشانه ی رد کردن درخواست اون دختر رد کرد و در کمال تعجب گفت " آآآآآآ اَاِاِ اوو ااا لااا اآآآِ اِاِاِ .. "
چشمانم گشاد شد و برگه ی کاغذ شعر ها از دستان رها شد و به دست باد سپره شد . اون یکی دختره به من نگاه کرد و تعجب کرده بود سپس رو کرد به دختر و بلند گفت " می گم بیا بریم خونه ، مهمون اومده " . دختر دوباره گفت " آآآ؟ " . دختر دستش را در کیف او کرد و چیزی را بیرون اورد و در گوش عشق من کرد . سمعک بود ! بلند شدم و از پارک بیرون اومدم و به خیابون صاف و خلوت نگاه کردم ، به راحتی افق قابل رویت بود . سپس قدم زنان همین طور به سمتش حرکت کردم ، رفتم و رفتم و رفت
پسر :
شاید خیلی زیبا نبود ، اما من عاشقش بودم . از وقتی که تو این پارک می گرده ، شهرداری لعنتی دقیقا نیمکت روبروییش رو برداشته ، اخه چرا ؟
باغبون می گه " می خوان اونجا اب خوری نصب کنند " .
اوایل از دور به چهره ی معصومش خیره می شدم ، عشق وجودم را فرا می گرفت و بازی کودکان پارک در چشمانم اهسته و اهسته تر می شد و کم کم اجزای ادم ها و اشیا اطرافم ناپدید می شد ، فقط چهره ی او را می دیدم . یه بار که مثل سوسک به چهره اش خیره شده بودم ، ناگهان پسری را دیدم که از روبرویش عبور کرد و کاغذی را سمت او انداخت . بی انکه لحظه ای فکر کنم ، به سمتش حمله ور شدم . جمعیت پارک ، تجمع کردند و ما را جدا کردند ، به خونش تشنه شده بودم ، برگشتم تا دختر را ببینم ، دیدم که کیفش را برداشته و از صحنه دور می شود .
بالاخره یه روز رفتم تو فضای چمن های پشت سرش نشستم ، او همچنان به اطراف نگاه می کرد . کمی به او نزدیک شدم ، فرم بد بینی اش از پشت معلوم نبود و این خودش می تونست یه امتیاز باشه . در کمال تعجب موبایلشو در اورد و گذاشت رو گوشش ، صدای بازی بچه ها تو گوشم پیچیده بود و نمی گذاشت که بشنوم چه چیزی می گوید . وقتی موبایل را قطع کرد و در کیفش گذاشت ، دلم را زدم به دریا و خیلی بهش نزدیک شدم . قبلا این صحنه ها رو بارها در رویا هایم دیده بودم ، از شدت اضطراب و ترس بدنم به لرزه افتاده بود و مانند کتری جوش امده قل قل می کرد . خواستم چیزی بگویم اما لبانم افتاده بود و مانند شیرخوارگانی شده بودم که بغض کرده اند . با من من و قطع وصلی گفتم " اسـ اسمم کـ ..
کیــ کیارشِ ..اسم تو چیه ؟ "
چند نفس عمیق کشیدم و دهانم را روی استینم گذاشتم تا صدای نفس هایم تابلو نشود . چیزی نگفت ، فکر کنم او هم ترسیده بود . کمی دل و جرعت پیدا کردم " از روز اولی که دیدمت... " ناگهان باغبان که لحجه ی خاصی هم داشت حرف را برید و از دور که ا شلنگ اب می امد گفت " اوی پسر بِرو اون وَر ... خیس نِشی "
با خودم گفتم " این زندگی منه " . و بلند شدم رفتم ، پت سرمم نگاه نکردم از خجالت . چند روز بعد دوباره پاپی شدم و رفتم سراغش ، خیلی تمرین کرده بودم و شب ها گریه می کردم ، حتی چندبار بعضی از معلم ها هم وقتی دیدند من تو خودم هستم بهم گفتن " کجایی پسر؟ عاشق شدی؟ "
و من کلی خجالت کشیده بودم ولی برام مهم نبود ، فقط اون برام مهم بود . این بار با اماده گی قبلی رفتم سراغش و دوباره مثل قبل از پشت سرش " ببین من از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم ، به خدا هر روز از اون نیمکته که ته پارکه تورو نگاه می کنم . اون روز یادته به خاطرت با پسره دعوا کردم ...من دوست دارم "
سرم رو بلند کردم و دیدم که عکس العمل خاصی نشون نمی ده و همچنان داره به روبرو نگاه می کنه و انگار نه انگار دارم با او حرف می زنم . گفتم " ببین اصلا خجالت نکش ... اگه اینجا نمی تونی حرف بزنی برو رو اون یکی نیمکت ، اونجا می تونم پشت پرچین قایم بشم ... چرا هیچی نمی گی ؟ "
از اینکه بر نمی گشت و عقب را نگاه کند نهایت استفاده را بردم و کاغذی از جیبم در اوردم که چند بیت شعر عاشقانه روی ان نوشته بود .
شروع کردم به خواندن و در همین حال بغضی در گلویم بود " انقدر عاشقانه تنها بودم ...که تنهایی شده تار و پودم ... عشق تو دلم را ویران کرده... ولی من تورا دوست دارم با وجودم "
سرم را بلند کردم و دیدم ک همچنان بی خیال نشسته ، بغضم شکست و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم " چرا به مننگاه نمی کنی ؟؟ چرا منو دوست نداری ؟؟ تو رو خـــــــدا !! من عاشقتم ... هر کار بگی می کنم ... " و اشکانم روی گونه هایم جاری شده بود . دختر خیلی بی رحمی بود . ای خدا ؟؟ چرا هیچکس منو دوست نداره ... سرم دوباره بلند کردم و با چشمانی خیس به دختری که از دور به سمت نیمکت می امد نگاه کردم ، به من خیره شده بود و لبخندی روی لبانش بود ، فکر کنم دم خنده بود و می خواست قهقه بزنه . کمی با دستانم چشمانم را پاک کردم . به سمت دختر امد و با علایم دست چیز هایی به او گفت . دختر از روی نیمکت بلند شد و دستانش را به نشانه ی رد کردن درخواست اون دختر رد کرد و در کمال تعجب گفت " آآآآآآ اَاِاِ اوو ااا لااا اآآآِ اِاِاِ .. "
چشمانم گشاد شد و برگه ی کاغذ شعر ها از دستان رها شد و به دست باد سپره شد . اون یکی دختره به من نگاه کرد و تعجب کرده بود سپس رو کرد به دختر و بلند گفت " می گم بیا بریم خونه ، مهمون اومده " . دختر دوباره گفت " آآآ؟ " . دختر دستش را در کیف او کرد و چیزی را بیرون اورد و در گوش عشق من کرد . سمعک بود ! بلند شدم و از پارک بیرون اومدم و به خیابون صاف و خلوت نگاه کردم ، به راحتی افق قابل رویت بود . سپس قدم زنان همین طور به سمتش حرکت کردم ، رفتم و رفتم و رفت
۳۲.۴k
۰۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.