خدا جان بعضی وقتها فقط بعضی وقتها چیزهایی به ذهنم میاد که
خدا جان بعضی وقتها فقط بعضی وقتها چیزهایی به ذهنم میاد که فقط خودم و خودت میدانیم چیست چه قدر شیرین اند آن لحظات کوتاه ولی نمی دانم که چرا سریع سپری می شوند آن لحظات .نمی دانم چرا با وجودیکه لذت با تو بودن را حتی برای لحظاتی چشیدیم باز از تو گریزان می شویم چرا با هم از تو سخن نمی گوییم چرا از کلام تو با هم سخن نمی گوییم چرا از هم خجالت می کشیم درباره عشق به تو سخن بگوییم چرا کلام و اندیشه ما تنها تو نیستی چه چیز تو را از ما گرفته است معشوق من محبوب من .من هیچ استحاقی نداشتم تو به من هستی بخشیدی و به دنیا آوردی وجود من به خاطر لطف توست همه چیز من از توست من در عوض برایت چه کردم شرمسارم شرمسارم شرمسارم نمی دانم چه کنم در بی خبری و ترس روزگار را گذراندم در حالیکه تو با من بودی و کنارم و من از تو دور بودم و غافل . عزیز من نمی دانم چه بگویم و چه بخواهم اصلا با چه رویی از تو چیزی بخواهم من هیچ هیچم به من امیدی نیست من لیاقت روح پاکی که درون من گذاشته بودی را ندارم ندارم عزیزم از اعماق قلبم می خواهم مرا به خودم وا نگذاری هیچوقت هیچوقت هبچوقت......
۱.۰k
۰۵ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.