***رمان در تعقیب شیطان***
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۱۱
بعد از کلاس شادی در حالی که دست سهیل روگرفته بود اومد پیشم و گفت: پریسا سهیل امروز ما رو به یه مهمونی دوستانه دعوت کرده میای باهم بریم؟
- مهمونی؟ نه من نمی تونم بیام کلی کار دارم.
- عههه بیا دیگه تو بهترین دوستمی بیا بریم خوش می گذره.
- ببین شادی من اهل اینجور مهمونی ها نیستم. یادته توی عروسی چیکارا کردی؟
- خب اون دفعه زیاده روی کرده بودم این بار قول میدم خوددار باشم.
کمی فکر کردم و با خودم گفتم: شاید بتونم توی این مهمونی سهیل رو بیشتر بشناسم شاید اون چیزی که فکر می کنم نباشه.
- باشه قبول می کنم اما همین که دیدم داری زیاده روی می کنی بر می گردم.
بعد از خداحافظی از سهیل شادی رو سوار کردم و به خونشون رسوندم قرار شد ساعت 4 بعد از ظهر برم دنبال شادی تا با هم بریم خونه ی سهیل اینا. با اینکه
احساس خطر می کردم اما باید در مورش اطلاعات جمع می کردم. باید می فهمیدم چجور خانواده ای هستن یا حداقل بفهمم که چجور دوستایی داره.
وقتی به خونه رسیدم دیدم مامان داره با تلفن صحبت می کنه و خیلی عصبانیه. وقتی دید که اومدم خدا حافظی کرد و گفت: سلام خسته نباشی.
- سلام ممنون. اتفاقی افتاده؟
- نه دخترم چیزی نیست برو لباست رو عوض کن بیا نهار حاضره.
سریع به اتاقم رفتم و لباسم رو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم. موهامم باز کردم و دورم ریختم و به آشپز خونه رفتم و پشت میز نشستم و آروم شروع کردم به خوردن.
- مامان؟
- جانم؟
راستش امروز بعد از ظهر خونه ی دوستم مهمونیه می خواستم بگم که دارم میرم خونشون؟
مامان کمی دقیق شد و گفت: دوست؟ دوستت دختره یا پسره؟
- دوستم؟ مگه من دوست پسری هم دارم؟
- نه ولی همینجوری پرسیدم.
- مشکوک میزنیا مامان چیزی شده؟
- نه نه چیز خاصی نیست برودخترم خوش بگذره فقط خیلی مراقب خودت باش. دور بر آدمای مشکوک هم نپلک .
- باشه.
آدمای مشکوک؟ منظورش چیه؟ این مامان و بابا دارن چیزی رو ازم مخفی می کنن.
بعد نهار یه دوش گرفتم و توی کمدم دنبال یه لباس خوب می گشتم. با دیدن مانتوی مشکیم لبخندی زدم و آروم از توی کمد برش داشتم و روی تخت انداختم بعد از
کمی گشتن یه شلوار جین آبی انتخاب کردم همینطور یه کتونی آل استار مشکی برداشتم بعد ازپوشیدن لباسام کمی آرایش کردم و شال سفیدم رو سر کردم و از
خونه زدم بیرون. با رسیدن جلوی برج به شادی پیام دادم و گفتم که جلوی برجم زودتر بیا.
پنج ثانیه بعد جواب داد و گفت: الان میام.
حدود ده مین بعد دیدم که شادی از مجتمع خارج شد. براش چراغ زدم تا متوجه من بشه. با دیدن من به طرفم اومد. با اون کفش پاشنه بلندش خیلی آروم راه می
رفت وقتی به ماشین رسید سوار شد.
- سلام به پری جون خودم.
- سلام. خوشتیپ کردی.
- خوشتیپ بودم. می خوانم دل سهیل رو امروز ببرم.
- فقط مراقب باش زیاد باهاش صمیمی نشی فهمیدی؟ تو هنوز کاملا نمی شناسیش.
- باشه حالا راه بیفت که دیرمون شد.
بعد از گذشتن از چند اتوبان در مقابل یه خونه ی ویلایی که تو بهترین منطقه ی تهران بود متوقف شدیم.
شادی: خونه ی سهیل اینجاست.
با تعجب گفتم: مگه قبلا هم اومدی اینجا؟
- آره مگه میشه نیومده باشم؟
از ماشین پیاده شدم و با هم به طرف در ورودی رفتیم. شادی زنگ زد و بعد از چند ثانیه در باز شد.
خونه ی سهیل خیلی شیک و با کلاس بود. حیاط خیلی بزرگی داشت یه استخر بزرگ وسط حیاط بود و یه فواره ی بزرگ داشت آب رو به ارتفاع بلندی پمپاژ می کرد.
اطراف حیاط چراغ های رنگی قشنگی نصب شده بود دور تا دور حیاط باغچه بود و کف حیاط هم تماما سنگ ریزه ریخته بودن. به همراه شادی به طرف ساختمون که
در واقع شبیه یه کاخ بود رفتیم. شادی در رو هل داد و با هم وارد شدیم . به محض وارد شدن یه احساس عجیبی بهم دست داست. احساس می کردم که یک نوع
انرژی مرموز در تک تک اجزای خونه جریان داره. یه لحظه داشتم پشیمون می شدم که اومدم. داخل ساختمون فضای بسیار بزرگی بود . پله هایی مارپیچ از پایین تا
بالای ساختمون قرار داشت و یه لوستر خیلی خیلی بزرگ هم از سقف آویزون شد یه لحظه یاد کاخ های فرمانرواها افتادم کفش همه سنگ مرمر بود در کل فضای
جالبی داشت.
پس از ورودمون سهیل به استقبالمون اومد و گفت : سلام خوش اومدید لطفا دنبالم بیاید تا با هم بریم پیش سایر مهمونا. با هم از پله های مارپیچ بالا رفتیم و از یه در وارد شدیم. وقتی از در عبور کردیم با صحنه ای مواجه شدم که مو به تنم سیخ شد. یه سالن بزرگ که دور تا دورش ستون هایی بزرگ و وسیع زمین رو به سقف متصل کرده بود روی هر یک از ستون ها اشکالی کشیه شده بود که ازشون سر در نمیاوردم. سقف سالن از یک آینه ی بزرگ و یک پارچه تشکیل شده بود و هر چیزی که در کف ساختمون بود توی آینه روی سقف منعکس می شد. چیزی که متعجبم کرده بود کف سالن بود. کف سالن به صورت یک پارچه شطرنجی بود یعنی
پارت۱۱
بعد از کلاس شادی در حالی که دست سهیل روگرفته بود اومد پیشم و گفت: پریسا سهیل امروز ما رو به یه مهمونی دوستانه دعوت کرده میای باهم بریم؟
- مهمونی؟ نه من نمی تونم بیام کلی کار دارم.
- عههه بیا دیگه تو بهترین دوستمی بیا بریم خوش می گذره.
- ببین شادی من اهل اینجور مهمونی ها نیستم. یادته توی عروسی چیکارا کردی؟
- خب اون دفعه زیاده روی کرده بودم این بار قول میدم خوددار باشم.
کمی فکر کردم و با خودم گفتم: شاید بتونم توی این مهمونی سهیل رو بیشتر بشناسم شاید اون چیزی که فکر می کنم نباشه.
- باشه قبول می کنم اما همین که دیدم داری زیاده روی می کنی بر می گردم.
بعد از خداحافظی از سهیل شادی رو سوار کردم و به خونشون رسوندم قرار شد ساعت 4 بعد از ظهر برم دنبال شادی تا با هم بریم خونه ی سهیل اینا. با اینکه
احساس خطر می کردم اما باید در مورش اطلاعات جمع می کردم. باید می فهمیدم چجور خانواده ای هستن یا حداقل بفهمم که چجور دوستایی داره.
وقتی به خونه رسیدم دیدم مامان داره با تلفن صحبت می کنه و خیلی عصبانیه. وقتی دید که اومدم خدا حافظی کرد و گفت: سلام خسته نباشی.
- سلام ممنون. اتفاقی افتاده؟
- نه دخترم چیزی نیست برو لباست رو عوض کن بیا نهار حاضره.
سریع به اتاقم رفتم و لباسم رو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم. موهامم باز کردم و دورم ریختم و به آشپز خونه رفتم و پشت میز نشستم و آروم شروع کردم به خوردن.
- مامان؟
- جانم؟
راستش امروز بعد از ظهر خونه ی دوستم مهمونیه می خواستم بگم که دارم میرم خونشون؟
مامان کمی دقیق شد و گفت: دوست؟ دوستت دختره یا پسره؟
- دوستم؟ مگه من دوست پسری هم دارم؟
- نه ولی همینجوری پرسیدم.
- مشکوک میزنیا مامان چیزی شده؟
- نه نه چیز خاصی نیست برودخترم خوش بگذره فقط خیلی مراقب خودت باش. دور بر آدمای مشکوک هم نپلک .
- باشه.
آدمای مشکوک؟ منظورش چیه؟ این مامان و بابا دارن چیزی رو ازم مخفی می کنن.
بعد نهار یه دوش گرفتم و توی کمدم دنبال یه لباس خوب می گشتم. با دیدن مانتوی مشکیم لبخندی زدم و آروم از توی کمد برش داشتم و روی تخت انداختم بعد از
کمی گشتن یه شلوار جین آبی انتخاب کردم همینطور یه کتونی آل استار مشکی برداشتم بعد ازپوشیدن لباسام کمی آرایش کردم و شال سفیدم رو سر کردم و از
خونه زدم بیرون. با رسیدن جلوی برج به شادی پیام دادم و گفتم که جلوی برجم زودتر بیا.
پنج ثانیه بعد جواب داد و گفت: الان میام.
حدود ده مین بعد دیدم که شادی از مجتمع خارج شد. براش چراغ زدم تا متوجه من بشه. با دیدن من به طرفم اومد. با اون کفش پاشنه بلندش خیلی آروم راه می
رفت وقتی به ماشین رسید سوار شد.
- سلام به پری جون خودم.
- سلام. خوشتیپ کردی.
- خوشتیپ بودم. می خوانم دل سهیل رو امروز ببرم.
- فقط مراقب باش زیاد باهاش صمیمی نشی فهمیدی؟ تو هنوز کاملا نمی شناسیش.
- باشه حالا راه بیفت که دیرمون شد.
بعد از گذشتن از چند اتوبان در مقابل یه خونه ی ویلایی که تو بهترین منطقه ی تهران بود متوقف شدیم.
شادی: خونه ی سهیل اینجاست.
با تعجب گفتم: مگه قبلا هم اومدی اینجا؟
- آره مگه میشه نیومده باشم؟
از ماشین پیاده شدم و با هم به طرف در ورودی رفتیم. شادی زنگ زد و بعد از چند ثانیه در باز شد.
خونه ی سهیل خیلی شیک و با کلاس بود. حیاط خیلی بزرگی داشت یه استخر بزرگ وسط حیاط بود و یه فواره ی بزرگ داشت آب رو به ارتفاع بلندی پمپاژ می کرد.
اطراف حیاط چراغ های رنگی قشنگی نصب شده بود دور تا دور حیاط باغچه بود و کف حیاط هم تماما سنگ ریزه ریخته بودن. به همراه شادی به طرف ساختمون که
در واقع شبیه یه کاخ بود رفتیم. شادی در رو هل داد و با هم وارد شدیم . به محض وارد شدن یه احساس عجیبی بهم دست داست. احساس می کردم که یک نوع
انرژی مرموز در تک تک اجزای خونه جریان داره. یه لحظه داشتم پشیمون می شدم که اومدم. داخل ساختمون فضای بسیار بزرگی بود . پله هایی مارپیچ از پایین تا
بالای ساختمون قرار داشت و یه لوستر خیلی خیلی بزرگ هم از سقف آویزون شد یه لحظه یاد کاخ های فرمانرواها افتادم کفش همه سنگ مرمر بود در کل فضای
جالبی داشت.
پس از ورودمون سهیل به استقبالمون اومد و گفت : سلام خوش اومدید لطفا دنبالم بیاید تا با هم بریم پیش سایر مهمونا. با هم از پله های مارپیچ بالا رفتیم و از یه در وارد شدیم. وقتی از در عبور کردیم با صحنه ای مواجه شدم که مو به تنم سیخ شد. یه سالن بزرگ که دور تا دورش ستون هایی بزرگ و وسیع زمین رو به سقف متصل کرده بود روی هر یک از ستون ها اشکالی کشیه شده بود که ازشون سر در نمیاوردم. سقف سالن از یک آینه ی بزرگ و یک پارچه تشکیل شده بود و هر چیزی که در کف ساختمون بود توی آینه روی سقف منعکس می شد. چیزی که متعجبم کرده بود کف سالن بود. کف سالن به صورت یک پارچه شطرنجی بود یعنی
۱۵.۴k
۱۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.