***رمان در تعقیب شیطان***
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۱۲
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
با این جمله همه از حرکت متوقف شدند.
بسم الله الرحمن الرحیم
با این جمله همه ی بچه ها دستاشون رو روی سرشون قرار دادن و جیغ می کشیدن.
الله لا اله الا هو الحی القیوم
لا تاخذه سنه ولا نوم
له ملک السماوات والارض
منزل لذی یشفع عنده الا باذنه
و...
آیه الکرسی با صوتی زیبا از گوشیم پخش می شد و با هر جملش جو تاریک سالن به روشنایی نزدیکتر می شد. تموم بچه ها بیهوش شدند و روی زمین افتادند. صدایی وحشتناک گفت: این بار شکست خوردم اما دفعه ی دیگه حتما موفق خواهم شد. منتظر باش...منتظر باش...
با روشن شدن چراغ ها همه ی بچه ها به هوش اومدند وقتی دست های بریده شده و خونی خودشون رو دیدند از وحشت و ترس جیغ کشیدند شادی هم که از ترس داشت می لرزید به طرفم اومد و خودش رو توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. دیگه خبری از زمین شطرنجی و اون هرم و حوضی که وسط سالن بود نبود حتی آینه ای هم که روی سقف بود غیبش زده بود.
در همین حال دیدم که سهیل یه گوشه ایستاده و دست به سینه به دیوار تکیه داده و با چهره ای عصبانی و منقبض به من خیره شده. ازش ترسیدم. اون یه موجود ناشناخته بود یه جورایی حس می کردم که خود شیطانه. شادی که گریش به هق هق تبدیل شده بود گفت: چه اتفاقی برای ما افتاده پری؟
من که از ترس مو به تنم سیخ شده بود گفتم: نمی دونم اما داشتین تسخیر می شدین. شما لعنتی ها داشتین چیزی رو می پرستیدین که همه ازش متنفرند.
شادی با تعجب نگاهی به سهیل انداخت و وقتی که چهره ی منقبضش رو دید گفت بلند شو بریم اینجا دیگه جای ما نیست. با هم از ساختمون خارج شدیم با سرعتی که شبیه دویدن بود به طرف ماشین رفتیم و بلافاصله سوار شدیم و از اون منطقه ی نحس خارج شدیم.
شادی: باورم نمیشه. باورم نمیشه که سهیل اون آشغال پست فطرت داشت این کار رو با ما می کرد.
مشتی رو فرمون زدم و گفتم: می دونستم یه جای کار می لنگه اون آشغال یه شیطان پرسته شادی می فهمی؟ فقط خدا به دادمون رسید اگه اون لحظه آیه الکرسی از گوشیم پخش نمی شد معلوم نبود چی پیش میاد. تنم از حرفی که زده بودم لرزید. شادی من یه صدای وحشتناکی شنیدم که گفت این بار شکست خوردم.
شادی: تو آیه الکرسی از کجا آوردی؟ نمی دونستم اهل قرآنی؟!!!
- نیستم اما نمی دونم کی آیته الکرسی رو به عنوان زنگ گوشیم تنظیم کرده بود هر کسی این کار رو کرده دستش درد نکنه. واقعا بهش مدیونم.
با رسیدن به کنار یه داروخونه توقف کردم. و یه بسته پنبه و گاز استریل گرفتم همینطور یه بتادین گرفتم تا باهاشون زخم مچ شادی رو پانسمان کنم. بعد از شستوشوی زخم زخمش رو بستم و شادی رو به خونش رسوندم و خودم به طرف خونه حرکت کردم.
دیگه شک نداشتم....!! دیگه شک نداشتم که تموم این مدت در تمام مدتی که فکر می کردم جادو و شیاطین وجود ندارن اشتباه می کردم. من تموم مدتی که در رشته ی علوم ماورا بودم اشتباه می کردم. اشتباه محض!!!
وقتی که از در وارد خونه شدم مامان با دیدنم ازجاش بلند شد یه لحظه حس کردم که چهرش کبود شده اما نه مثل اینکه توهم زدم.
مامان: مهمونی خوب بود؟
- ای بد نبود.
- پس چرا هاله ات عوض شده؟
- چی؟ هاله دیگه چیه؟
مامان که فهمیده بود سوتی داده با کمی دست پاچگی گفت: هیچی بی خیال برو لباست رو عوض کن.
وقتی وارد اتاقم شدم در رو قفل کردمو مانتوم رو در آوردم. یه دفعه از دیدن بدنم وحشت کردم. همینطور که داشتم بدنم رو توی آینه نگاه می کردم روی قسمت هایی از قفسه ی سینم کبود شده بود و با کبودی نوشته شده بود "آغوش" خدا رو شکر قسمت دومش رو ننوشته بود چون اگه نوشته می شد الان منم به سرنوشت شهرام دچار شده یودم. خدا بهم رحم کرد خدا به هممون رحم کرد.
بعد از یه دوش رفتم پایین و کنار پیمان نشستم.
پیمان: سلام ولوله ی خودم خوبی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم: اهوم.
- آبجی پریسا دیشب از طریق اینترنت با دوستم صحبت کردم .
- بااین حرفش تموم حواسم رو دادم به پیمان که ببینم چی میگه.
پیمان ادامه داد: جانسون گفت که جادو و رو اونقدرا هم نمی شناسه امامی تونه چند برگه باستانی که از اجدادش بهش رسیده رو بهت بده تا شاید چیز هایی ازش بفهمی.
با اینکه اطلاعات زیادی بهم نداد اما همین قدر هم غنیمت بود.
- داداش من چطور باید زبان باستانی شون رو بخونم ؟
- نگران نباش آبجی گلم خودش گفت ترجمش رو هم برات می فرسته.
از حرفش خوشحال شدم و پریدم تو بغل داداش و یه بوس از لپاش گرفتم.
- حالا این نامه های و نوشته های باستانی رو چطور برام ارسال می کنه؟
جانسون اونا رو دیشب اسکن کرد و برام ایمیل کرد پس همین امشب می تونی توی ایمیلت ببینیشون.
بعد از تشکر از پیمان به اتاقم رفتم وسیستم رو روشن کردم و وارد میلم شدم. با دیدن نامه ی پیمان لبخندی به لبم نشست و روی نامه دو کلیک کردم و بازش کردم.
پارت۱۲
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
با این جمله همه از حرکت متوقف شدند.
بسم الله الرحمن الرحیم
با این جمله همه ی بچه ها دستاشون رو روی سرشون قرار دادن و جیغ می کشیدن.
الله لا اله الا هو الحی القیوم
لا تاخذه سنه ولا نوم
له ملک السماوات والارض
منزل لذی یشفع عنده الا باذنه
و...
آیه الکرسی با صوتی زیبا از گوشیم پخش می شد و با هر جملش جو تاریک سالن به روشنایی نزدیکتر می شد. تموم بچه ها بیهوش شدند و روی زمین افتادند. صدایی وحشتناک گفت: این بار شکست خوردم اما دفعه ی دیگه حتما موفق خواهم شد. منتظر باش...منتظر باش...
با روشن شدن چراغ ها همه ی بچه ها به هوش اومدند وقتی دست های بریده شده و خونی خودشون رو دیدند از وحشت و ترس جیغ کشیدند شادی هم که از ترس داشت می لرزید به طرفم اومد و خودش رو توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. دیگه خبری از زمین شطرنجی و اون هرم و حوضی که وسط سالن بود نبود حتی آینه ای هم که روی سقف بود غیبش زده بود.
در همین حال دیدم که سهیل یه گوشه ایستاده و دست به سینه به دیوار تکیه داده و با چهره ای عصبانی و منقبض به من خیره شده. ازش ترسیدم. اون یه موجود ناشناخته بود یه جورایی حس می کردم که خود شیطانه. شادی که گریش به هق هق تبدیل شده بود گفت: چه اتفاقی برای ما افتاده پری؟
من که از ترس مو به تنم سیخ شده بود گفتم: نمی دونم اما داشتین تسخیر می شدین. شما لعنتی ها داشتین چیزی رو می پرستیدین که همه ازش متنفرند.
شادی با تعجب نگاهی به سهیل انداخت و وقتی که چهره ی منقبضش رو دید گفت بلند شو بریم اینجا دیگه جای ما نیست. با هم از ساختمون خارج شدیم با سرعتی که شبیه دویدن بود به طرف ماشین رفتیم و بلافاصله سوار شدیم و از اون منطقه ی نحس خارج شدیم.
شادی: باورم نمیشه. باورم نمیشه که سهیل اون آشغال پست فطرت داشت این کار رو با ما می کرد.
مشتی رو فرمون زدم و گفتم: می دونستم یه جای کار می لنگه اون آشغال یه شیطان پرسته شادی می فهمی؟ فقط خدا به دادمون رسید اگه اون لحظه آیه الکرسی از گوشیم پخش نمی شد معلوم نبود چی پیش میاد. تنم از حرفی که زده بودم لرزید. شادی من یه صدای وحشتناکی شنیدم که گفت این بار شکست خوردم.
شادی: تو آیه الکرسی از کجا آوردی؟ نمی دونستم اهل قرآنی؟!!!
- نیستم اما نمی دونم کی آیته الکرسی رو به عنوان زنگ گوشیم تنظیم کرده بود هر کسی این کار رو کرده دستش درد نکنه. واقعا بهش مدیونم.
با رسیدن به کنار یه داروخونه توقف کردم. و یه بسته پنبه و گاز استریل گرفتم همینطور یه بتادین گرفتم تا باهاشون زخم مچ شادی رو پانسمان کنم. بعد از شستوشوی زخم زخمش رو بستم و شادی رو به خونش رسوندم و خودم به طرف خونه حرکت کردم.
دیگه شک نداشتم....!! دیگه شک نداشتم که تموم این مدت در تمام مدتی که فکر می کردم جادو و شیاطین وجود ندارن اشتباه می کردم. من تموم مدتی که در رشته ی علوم ماورا بودم اشتباه می کردم. اشتباه محض!!!
وقتی که از در وارد خونه شدم مامان با دیدنم ازجاش بلند شد یه لحظه حس کردم که چهرش کبود شده اما نه مثل اینکه توهم زدم.
مامان: مهمونی خوب بود؟
- ای بد نبود.
- پس چرا هاله ات عوض شده؟
- چی؟ هاله دیگه چیه؟
مامان که فهمیده بود سوتی داده با کمی دست پاچگی گفت: هیچی بی خیال برو لباست رو عوض کن.
وقتی وارد اتاقم شدم در رو قفل کردمو مانتوم رو در آوردم. یه دفعه از دیدن بدنم وحشت کردم. همینطور که داشتم بدنم رو توی آینه نگاه می کردم روی قسمت هایی از قفسه ی سینم کبود شده بود و با کبودی نوشته شده بود "آغوش" خدا رو شکر قسمت دومش رو ننوشته بود چون اگه نوشته می شد الان منم به سرنوشت شهرام دچار شده یودم. خدا بهم رحم کرد خدا به هممون رحم کرد.
بعد از یه دوش رفتم پایین و کنار پیمان نشستم.
پیمان: سلام ولوله ی خودم خوبی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم: اهوم.
- آبجی پریسا دیشب از طریق اینترنت با دوستم صحبت کردم .
- بااین حرفش تموم حواسم رو دادم به پیمان که ببینم چی میگه.
پیمان ادامه داد: جانسون گفت که جادو و رو اونقدرا هم نمی شناسه امامی تونه چند برگه باستانی که از اجدادش بهش رسیده رو بهت بده تا شاید چیز هایی ازش بفهمی.
با اینکه اطلاعات زیادی بهم نداد اما همین قدر هم غنیمت بود.
- داداش من چطور باید زبان باستانی شون رو بخونم ؟
- نگران نباش آبجی گلم خودش گفت ترجمش رو هم برات می فرسته.
از حرفش خوشحال شدم و پریدم تو بغل داداش و یه بوس از لپاش گرفتم.
- حالا این نامه های و نوشته های باستانی رو چطور برام ارسال می کنه؟
جانسون اونا رو دیشب اسکن کرد و برام ایمیل کرد پس همین امشب می تونی توی ایمیلت ببینیشون.
بعد از تشکر از پیمان به اتاقم رفتم وسیستم رو روشن کردم و وارد میلم شدم. با دیدن نامه ی پیمان لبخندی به لبم نشست و روی نامه دو کلیک کردم و بازش کردم.
۳۶.۳k
۱۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.