****رمان در تعقیب شیطان****
****رمان در تعقیب شیطان****
پارت۱۳
بدون هیچ حرفی لباسم رو پوشیدم و خواستم که از خونه بزنم بیرون.
مامان: کجا میری دخترم؟
- میرم دانشگاه شاید تنها جایی باشه که توش امنیت داشته باشم.
هه امنیت ؟ تموم این بلاها از همونجا نشات می گیره.
سریع با آسانسور به پارکینگ رفتم و بعدش مستقیم به دانشگاه رفتم. نمی تونستم به کسی اعتماد کنم برای همین تصمیم گرفتم ازماجراهایی که برام پیش اومده بود به کسی چیزی نگم حتی شادی.
توی کلاس نشسته بودم اما فکرم توی کلاس نبود فقط منتظر بودم تا استاد بیاد و درس بده و کلاس تموم بشه. تا حالا اینقدر از بی همزبونی کلافه نشده بودم. تا حالا اینقدر نسبت به اطرافم مشکوک نبودم. همینطور در افکارم غرق شده بودم که دیدم ابوالهول وارد شد همین که وارد شد با دیدن من چشماش گرد شد اولین باری بود که تعجبش رو می دیدم دلیل تعجبش رو نمی دونستم یه نگاهی به سر و وضعم انداختم و دیدم که نه خدا رو شکر سر و وضعم مرتبه. دوباره به ابوالهول نگاه کردم. پسری که حتی اسمش رو نمی دونستم. حالا که می دیدمش فهمیدم که چقدر خوش تیپه توی چشماش خشم رو میدیم. رگ های برجسته ی چشماش به وضوح نشون می داد که خشم گینه. اما از چی خشمگین بود؟ از من؟ مگه چی کارکرده بودم؟
در کمال تعجب مسیرش رو به طرفم تغییر داد و مستقیم در مقابلم ایستاد همه ی بچه ها از این کارش تعجب کرده بودند و زیر گوش هم پچ پچ می کردند یه دفعه دستاش رو محکم کوبید روی صندلی که در مقابلم بود و دستش رو روی صندلی تکیه داد و کمی خم شد حالا صورت خشمگینش در برابر چشمام قرارداشت. دلیلی این خشم رو نمی دونستم گفتم: چیه؟ چی شده؟ یه دفعه یه صدای بم مردونه گفت: تو با سهیل جایی رفتی؟
همه ی بچه ها داشتن از تعجب می مردن. پسری که تا حالا کسی صداش رو نشنیده بود حالا داشت با من حرف می زد.
نمی دونستم که چه جوابی باید می دادم. تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که سکوت کنم. کاملا مشخص بود که با سکوتم خشمش دو برابر شده. اینبار با دستش محکم تر کوبید روی صندلی و فریاد زد و گفت: گفتم با سهیل جایی رفتی؟ با ضربه ای که به صندلی وارد کرده بود صندلی ترک برداشت.
آروم با صدایی بریده بریده گفتم: آره سهیل یه مهمونی داشت منو شادی رو دعوت کرده بود.
نمی تونستم چیزی بیشتر از اون بگم. هم به خاطر اینکه توی دانشگاه بودیم هم ممکن بود که حرفام رو باور نکنه.
ابوالهول سکوت کرده بود و در سکوت باچشمای مشکیش به چشمام زل زده بود. این از کجا فهمیده بود که با سهیل جایی رفتم؟
در همین لحظه در با صدایی باز شد و صدای سهیل که داتشت می خندید و با یکی از دخترا صحبت می کرد به گوشم رسید. همینکه سهیل پاش روتوی کلاس گذاشت ابوالهول چشماش رو بست و توی چند صدم ثانیه سهیل به هوا پرتاب شد و محکم با پشت خورد وسط تابلوی وایت برد که روی دیوار نصب بود و محکم خورد زمین.
همه ی بچه ها از چنین اتفاقی شوکه شده بودند. دخترا جیغ کشیدند. ابوالهول به طرف سهیل رفت و بادست راستش گلوی سهیل رو گرفت و بلندش کرد و گفت: مگه بهت نگفته بودم که بهش نزدیک نشی؟ هاااان؟ اون وقت تو اون و دوستش رو به مهمونی شیطانیت دعوت کردی؟
سهیل همینطور توی هوا دست و پا می زد گفت: باور کن من ... من...
ابوالهول با همون دستی که گلوی سهیل رو گرفته بود سهیل رو به طرف دیوار پرتاب کرد و سهیل با کوبیده شدن به دیوار محکم روی زمین افتاد.
سهیل: تو یه جادوگر سیاهی لعنتی؟؟؟؟؟
ابوالهول پوزخندی زد و گفت: هه جادوگر سیاه؟ یه نگاه به خودت کردی ببینی چه شیطانی هستی؟ اون وقت به من میگی جادوگر سیاه؟ من کسیم که باید شما لعنتی ها رو نابود کنه. یه روز میام سراغت و نابودت می کنم تا اون موقع تا می تونی خودت رو قوی کن لعنتی نمی خوام ضعیف کشی کنم. بعد رو به من کرد و گفت: تو و دوستت شادی همین الان دانشگاه رو ترک کنید برید خونه. این حرف رو زد و مثل دود توی هوا ناپدید شد.
همه ی دانشجوها از ترس فرار کردند و سریع از کلاس خارج شدند منم دست شادی رو محکم گرفتم و دنبال خودم کشوندم و باهم به طرف ماشین دویدیم. احساس می کردم که یه سایه ی شیطانی در تعقیبمه. درسته حدسم درست بود که ابوالهول مشکوکه اون یه جادوگر بود. حالا سفید یا سیاهش رو نمی دونم اما فهمیدم که یه جادوگره. احتمالا سهیل هم یه جادو گره . اون داشت یه چیز خیلی شیطانی رواحظار می کرد پس احتمالا این سهیله که جادوگر سیاهه. با رسیدن به ماشین سریع خودمون رو انداختیم توی ماشین و با تموم سرعت خودمون رو به خونه رسونیدم من شادی رو با اتاقم بردم بعد از چنددقیقه مامان اومد بالا و دولیوان آب قند برامون آورد. و من هم تموم ماجرا رو براش تعریف کردم.
چهره ی مامان برافروخته شد سریع بلند شد و گفت همین الان لوازمتون رو جمع کنید باید از اینجا بریم زود باشید.
شادی با بغض گفت: من که وسایلی اینجا ندا
پارت۱۳
بدون هیچ حرفی لباسم رو پوشیدم و خواستم که از خونه بزنم بیرون.
مامان: کجا میری دخترم؟
- میرم دانشگاه شاید تنها جایی باشه که توش امنیت داشته باشم.
هه امنیت ؟ تموم این بلاها از همونجا نشات می گیره.
سریع با آسانسور به پارکینگ رفتم و بعدش مستقیم به دانشگاه رفتم. نمی تونستم به کسی اعتماد کنم برای همین تصمیم گرفتم ازماجراهایی که برام پیش اومده بود به کسی چیزی نگم حتی شادی.
توی کلاس نشسته بودم اما فکرم توی کلاس نبود فقط منتظر بودم تا استاد بیاد و درس بده و کلاس تموم بشه. تا حالا اینقدر از بی همزبونی کلافه نشده بودم. تا حالا اینقدر نسبت به اطرافم مشکوک نبودم. همینطور در افکارم غرق شده بودم که دیدم ابوالهول وارد شد همین که وارد شد با دیدن من چشماش گرد شد اولین باری بود که تعجبش رو می دیدم دلیل تعجبش رو نمی دونستم یه نگاهی به سر و وضعم انداختم و دیدم که نه خدا رو شکر سر و وضعم مرتبه. دوباره به ابوالهول نگاه کردم. پسری که حتی اسمش رو نمی دونستم. حالا که می دیدمش فهمیدم که چقدر خوش تیپه توی چشماش خشم رو میدیم. رگ های برجسته ی چشماش به وضوح نشون می داد که خشم گینه. اما از چی خشمگین بود؟ از من؟ مگه چی کارکرده بودم؟
در کمال تعجب مسیرش رو به طرفم تغییر داد و مستقیم در مقابلم ایستاد همه ی بچه ها از این کارش تعجب کرده بودند و زیر گوش هم پچ پچ می کردند یه دفعه دستاش رو محکم کوبید روی صندلی که در مقابلم بود و دستش رو روی صندلی تکیه داد و کمی خم شد حالا صورت خشمگینش در برابر چشمام قرارداشت. دلیلی این خشم رو نمی دونستم گفتم: چیه؟ چی شده؟ یه دفعه یه صدای بم مردونه گفت: تو با سهیل جایی رفتی؟
همه ی بچه ها داشتن از تعجب می مردن. پسری که تا حالا کسی صداش رو نشنیده بود حالا داشت با من حرف می زد.
نمی دونستم که چه جوابی باید می دادم. تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که سکوت کنم. کاملا مشخص بود که با سکوتم خشمش دو برابر شده. اینبار با دستش محکم تر کوبید روی صندلی و فریاد زد و گفت: گفتم با سهیل جایی رفتی؟ با ضربه ای که به صندلی وارد کرده بود صندلی ترک برداشت.
آروم با صدایی بریده بریده گفتم: آره سهیل یه مهمونی داشت منو شادی رو دعوت کرده بود.
نمی تونستم چیزی بیشتر از اون بگم. هم به خاطر اینکه توی دانشگاه بودیم هم ممکن بود که حرفام رو باور نکنه.
ابوالهول سکوت کرده بود و در سکوت باچشمای مشکیش به چشمام زل زده بود. این از کجا فهمیده بود که با سهیل جایی رفتم؟
در همین لحظه در با صدایی باز شد و صدای سهیل که داتشت می خندید و با یکی از دخترا صحبت می کرد به گوشم رسید. همینکه سهیل پاش روتوی کلاس گذاشت ابوالهول چشماش رو بست و توی چند صدم ثانیه سهیل به هوا پرتاب شد و محکم با پشت خورد وسط تابلوی وایت برد که روی دیوار نصب بود و محکم خورد زمین.
همه ی بچه ها از چنین اتفاقی شوکه شده بودند. دخترا جیغ کشیدند. ابوالهول به طرف سهیل رفت و بادست راستش گلوی سهیل رو گرفت و بلندش کرد و گفت: مگه بهت نگفته بودم که بهش نزدیک نشی؟ هاااان؟ اون وقت تو اون و دوستش رو به مهمونی شیطانیت دعوت کردی؟
سهیل همینطور توی هوا دست و پا می زد گفت: باور کن من ... من...
ابوالهول با همون دستی که گلوی سهیل رو گرفته بود سهیل رو به طرف دیوار پرتاب کرد و سهیل با کوبیده شدن به دیوار محکم روی زمین افتاد.
سهیل: تو یه جادوگر سیاهی لعنتی؟؟؟؟؟
ابوالهول پوزخندی زد و گفت: هه جادوگر سیاه؟ یه نگاه به خودت کردی ببینی چه شیطانی هستی؟ اون وقت به من میگی جادوگر سیاه؟ من کسیم که باید شما لعنتی ها رو نابود کنه. یه روز میام سراغت و نابودت می کنم تا اون موقع تا می تونی خودت رو قوی کن لعنتی نمی خوام ضعیف کشی کنم. بعد رو به من کرد و گفت: تو و دوستت شادی همین الان دانشگاه رو ترک کنید برید خونه. این حرف رو زد و مثل دود توی هوا ناپدید شد.
همه ی دانشجوها از ترس فرار کردند و سریع از کلاس خارج شدند منم دست شادی رو محکم گرفتم و دنبال خودم کشوندم و باهم به طرف ماشین دویدیم. احساس می کردم که یه سایه ی شیطانی در تعقیبمه. درسته حدسم درست بود که ابوالهول مشکوکه اون یه جادوگر بود. حالا سفید یا سیاهش رو نمی دونم اما فهمیدم که یه جادوگره. احتمالا سهیل هم یه جادو گره . اون داشت یه چیز خیلی شیطانی رواحظار می کرد پس احتمالا این سهیله که جادوگر سیاهه. با رسیدن به ماشین سریع خودمون رو انداختیم توی ماشین و با تموم سرعت خودمون رو به خونه رسونیدم من شادی رو با اتاقم بردم بعد از چنددقیقه مامان اومد بالا و دولیوان آب قند برامون آورد. و من هم تموم ماجرا رو براش تعریف کردم.
چهره ی مامان برافروخته شد سریع بلند شد و گفت همین الان لوازمتون رو جمع کنید باید از اینجا بریم زود باشید.
شادی با بغض گفت: من که وسایلی اینجا ندا
۱۱۳.۴k
۱۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.