****رمان در تعقیب شیطان****
****رمان در تعقیب شیطان****
پارت۱۵
دستم خونی شده بود و از روی سقف قطره قطره خون می چکید روی شالم. با هر زحمتی بود سرمو بلند کردم و به سقف نگاه کردم. از شدت وحشت زبونم بند اومده بود. چطور ممکن بود تا همین چند لحظه ی پیش چیزی اونجا نبود. اما الان ...الان ...الان یه جنازه از سقف اتاقم آویزون بود. و در حال تاب خوردن بود همینکه چهره ی جسد به طرفم چرخید با دیدن صورت متلاشی شده و چشم های از حدقه خارج شده از شدت ترس و وحشت جیغ کشیدم. صدای جیغم به حدی بلند بود که خودمم وحشت کرده بودم. انگار کنترلم دست خودم نبود و همچنان از ترس جیغ می کشیدم. از شدت صدای جیغم شیشه ها می لرزیدند نه شیشه که سهله حتی می تونستم لرزش هوا رو هم ببینم. هوا به صورت امواج از جایی که دهنم قرار داشت به اطراف منتشر می شد.درست مثل زمانی که یه سنگ میندازی توی آب یه دفعه در با لگدی که ساسان بهش زده بود شکست و ساسان دست راستش رو به طرفم گرفت و گفت: کالمنِس سولِس(Calmness . ) Solace با این کلمه ای که گفت ناگهان جیغ هام قطع شد. و آرامشم بهم برگشت. پاهام سست شده بود و زانوهام توان ایستادن نداشت. برای همین بدون اراده روی زمین زانو زدم.
چهره ی ساسان رنگ پریده به نظر می رسید. نگاهی به جسد انداخت و گفت: اینو می شناسی؟
نمی تونستم حرفی بزنم مثل مجسمه بهش خیره شده بودم.
ساسان بلند تر پرسید: گفتم اینو می شناسی؟
- فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
- اون کیه؟ اون کیه پریسا؟
- به زور زبون باز کردم و گفتم : اون شهرامه پسر همسایمون که کشته شده بود.
ساسان کمی پیشونیش رو ماساژ داد و گفت: چطور ممکنه که پیدامون کرده باشند؟
ساسان کمی به اطراف روی دیوارا نگاه کرد و گفت: پریسا نوشته های روی دیواررو می بینی؟
از چی داره صحبت می کنه؟ نکنه توهم زده؟
- نه چیزی نمی بینم.
ساسان دستش رو به طرف دیوار گرفت و گفت: آستن سیبِل (Ostensible )
با گفتن این کلمه نوری از دستش ساطع شد و تموم اتاق رو روشن کرد. بعد از چند ثانیه نور از بین رفت اما تموم نوشته های روی دیوار برام ظاهر شده بودند. نوشته هایی که با خون به روی دیوار نقش بسته بودند. نوشته بود: خود را به آغوش من بسپار. البته به انگلیسی نوشته شده بود. نوشته ی دیگه این بود : آن زمان که سایه همه جا را فرا می گیرد مرگ بساط هم آغوشی می گسترد روز ها به تاریکی نزدیک می شوند چشم ها به سفیدی می گرایند و در میان انبوه جسد ها به رقص خون خواهی پرداخت و خیزش سایه را در درونت حس خواهی کرد.
متونی که روی دیوار ها نوشته شده بود به ظاهر بی معنی بودند اما یه حس غریب و وحشت آوری رو به درونم تزریق می کرد. انگار که یه اتفاق وحشتناک در راهه.
ساسان: من به اتاقم میرم تا لباس عوض کنم. تو هم بهتره لباسات رو عوض کنی باید بریم به یه مخفی گاه دیگه.
اینو گفت و به اتاقش رفت. منم سریع از کیفم یه شال تمیز در آوردم و سر کردم. شالی که روی سرم بود خونی شده بود و دیگه قابل استفاده نبود برای همین انداختمش دور. کیفم رو روی شونم انداختمو از اتاق خارج شدم. با رسیدنم به هال ساسان هم از پله ها پایین اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و آستینم رو گرفت. خوشم میومد که اینقدر شعور داره که دستم رو نگیره. با گفتن کلمه ای که متوجه نشدم چی بود ناگهان همه چیز به سرعت نور از مقابل چشمام می گذشت. از کوه ها، دریاها، جنگل ها، ایستگاه قطار، فرودگاه ها، از رود خونه ها
و خلاصه از کلی جا های مختلف به سرعت نور عبور می کردیم و با توقف این تصاویر که بیشتر شبیه تماشای فیلم با دور تند بود خودم رو توی یه جنگل پر از درختای سکویا دیدم. درخت هایی که مطمئن بودم توی ایران وجود ندارند ارتفاع هر درخت حدودا صد متری بود. از چنین درخت های با عظمتی تعجب کرده بود و با شوق به اطرافم نگاه می کردم.
ساسان: چی توجهت رو جلب کرده؟
- این ...این درختا توی ایران رشد نمی کنن؟
- خب ما تو ایران نیستیم.
- چی؟ یعنی به این سرعت از کشور خارج شدیم؟
- آره من از جادوی جا به جایی استفاده کردم برای همین توی یه کشور استوایی ظاهر شدیم. الانم باید بریم به ارتفاع ۹۰ متری اون درختی که اونجاست.
من که چشمام از تعجب داشتن از حدقه بیرون میزد گفتم: چی؟ چطور باید بریم اونجا؟ اصلا برای چی؟
ساسان لبخندی زد و گفت: من اون بالا یه خونه ی درختی درست کردم تا در مواقع اضطراری ازش به عنوان مخفی گاه استفاده کنم. این پایین شبا خیلی خطرناکه همه جور حیوون و جونور پیدا میشه ولی اون بالا خیلی امنه.
- چطور تونستی توی یه همچین ارتفاعی خونه ی درختی بسازی؟
- هیچ فکر کردی که چطور توی چند ثانیه اومدیم اینجا؟
درست می گفت. وقتی تونست منو توی چند ثانیه بیاره اینجا خب معلومه که می تونه با جادو در چنین ارتفاعی خونه بسازه.
- خب حالا چطور میریم بالا؟
- با همون جادویی که آوردمت اینج
پارت۱۵
دستم خونی شده بود و از روی سقف قطره قطره خون می چکید روی شالم. با هر زحمتی بود سرمو بلند کردم و به سقف نگاه کردم. از شدت وحشت زبونم بند اومده بود. چطور ممکن بود تا همین چند لحظه ی پیش چیزی اونجا نبود. اما الان ...الان ...الان یه جنازه از سقف اتاقم آویزون بود. و در حال تاب خوردن بود همینکه چهره ی جسد به طرفم چرخید با دیدن صورت متلاشی شده و چشم های از حدقه خارج شده از شدت ترس و وحشت جیغ کشیدم. صدای جیغم به حدی بلند بود که خودمم وحشت کرده بودم. انگار کنترلم دست خودم نبود و همچنان از ترس جیغ می کشیدم. از شدت صدای جیغم شیشه ها می لرزیدند نه شیشه که سهله حتی می تونستم لرزش هوا رو هم ببینم. هوا به صورت امواج از جایی که دهنم قرار داشت به اطراف منتشر می شد.درست مثل زمانی که یه سنگ میندازی توی آب یه دفعه در با لگدی که ساسان بهش زده بود شکست و ساسان دست راستش رو به طرفم گرفت و گفت: کالمنِس سولِس(Calmness . ) Solace با این کلمه ای که گفت ناگهان جیغ هام قطع شد. و آرامشم بهم برگشت. پاهام سست شده بود و زانوهام توان ایستادن نداشت. برای همین بدون اراده روی زمین زانو زدم.
چهره ی ساسان رنگ پریده به نظر می رسید. نگاهی به جسد انداخت و گفت: اینو می شناسی؟
نمی تونستم حرفی بزنم مثل مجسمه بهش خیره شده بودم.
ساسان بلند تر پرسید: گفتم اینو می شناسی؟
- فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
- اون کیه؟ اون کیه پریسا؟
- به زور زبون باز کردم و گفتم : اون شهرامه پسر همسایمون که کشته شده بود.
ساسان کمی پیشونیش رو ماساژ داد و گفت: چطور ممکنه که پیدامون کرده باشند؟
ساسان کمی به اطراف روی دیوارا نگاه کرد و گفت: پریسا نوشته های روی دیواررو می بینی؟
از چی داره صحبت می کنه؟ نکنه توهم زده؟
- نه چیزی نمی بینم.
ساسان دستش رو به طرف دیوار گرفت و گفت: آستن سیبِل (Ostensible )
با گفتن این کلمه نوری از دستش ساطع شد و تموم اتاق رو روشن کرد. بعد از چند ثانیه نور از بین رفت اما تموم نوشته های روی دیوار برام ظاهر شده بودند. نوشته هایی که با خون به روی دیوار نقش بسته بودند. نوشته بود: خود را به آغوش من بسپار. البته به انگلیسی نوشته شده بود. نوشته ی دیگه این بود : آن زمان که سایه همه جا را فرا می گیرد مرگ بساط هم آغوشی می گسترد روز ها به تاریکی نزدیک می شوند چشم ها به سفیدی می گرایند و در میان انبوه جسد ها به رقص خون خواهی پرداخت و خیزش سایه را در درونت حس خواهی کرد.
متونی که روی دیوار ها نوشته شده بود به ظاهر بی معنی بودند اما یه حس غریب و وحشت آوری رو به درونم تزریق می کرد. انگار که یه اتفاق وحشتناک در راهه.
ساسان: من به اتاقم میرم تا لباس عوض کنم. تو هم بهتره لباسات رو عوض کنی باید بریم به یه مخفی گاه دیگه.
اینو گفت و به اتاقش رفت. منم سریع از کیفم یه شال تمیز در آوردم و سر کردم. شالی که روی سرم بود خونی شده بود و دیگه قابل استفاده نبود برای همین انداختمش دور. کیفم رو روی شونم انداختمو از اتاق خارج شدم. با رسیدنم به هال ساسان هم از پله ها پایین اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و آستینم رو گرفت. خوشم میومد که اینقدر شعور داره که دستم رو نگیره. با گفتن کلمه ای که متوجه نشدم چی بود ناگهان همه چیز به سرعت نور از مقابل چشمام می گذشت. از کوه ها، دریاها، جنگل ها، ایستگاه قطار، فرودگاه ها، از رود خونه ها
و خلاصه از کلی جا های مختلف به سرعت نور عبور می کردیم و با توقف این تصاویر که بیشتر شبیه تماشای فیلم با دور تند بود خودم رو توی یه جنگل پر از درختای سکویا دیدم. درخت هایی که مطمئن بودم توی ایران وجود ندارند ارتفاع هر درخت حدودا صد متری بود. از چنین درخت های با عظمتی تعجب کرده بود و با شوق به اطرافم نگاه می کردم.
ساسان: چی توجهت رو جلب کرده؟
- این ...این درختا توی ایران رشد نمی کنن؟
- خب ما تو ایران نیستیم.
- چی؟ یعنی به این سرعت از کشور خارج شدیم؟
- آره من از جادوی جا به جایی استفاده کردم برای همین توی یه کشور استوایی ظاهر شدیم. الانم باید بریم به ارتفاع ۹۰ متری اون درختی که اونجاست.
من که چشمام از تعجب داشتن از حدقه بیرون میزد گفتم: چی؟ چطور باید بریم اونجا؟ اصلا برای چی؟
ساسان لبخندی زد و گفت: من اون بالا یه خونه ی درختی درست کردم تا در مواقع اضطراری ازش به عنوان مخفی گاه استفاده کنم. این پایین شبا خیلی خطرناکه همه جور حیوون و جونور پیدا میشه ولی اون بالا خیلی امنه.
- چطور تونستی توی یه همچین ارتفاعی خونه ی درختی بسازی؟
- هیچ فکر کردی که چطور توی چند ثانیه اومدیم اینجا؟
درست می گفت. وقتی تونست منو توی چند ثانیه بیاره اینجا خب معلومه که می تونه با جادو در چنین ارتفاعی خونه بسازه.
- خب حالا چطور میریم بالا؟
- با همون جادویی که آوردمت اینج
۹۴.۵k
۱۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.