ولم کن تا ازشرش خلاص شم باابروی من بازی میکنی دختره ی نمک
ولم کن تا ازشرش خلاص شم باابروی من بازی میکنی دختره ی نمک به حروم؟کم به تومحبت کردم گفتی میخوام درس بخونم گفتم چشم .گفتی نمیخوای ازدواج کنی گفتم چشموولی اجازه نمیدم با ابروی چندین ساله ی من بازی کنی.فک میکردم خودت انقد معرقپفت وشعور داری که بتونی برای زندگیت تصمیم بگیری .ولی ازحالا به بعد نه اجازه ی درس خوندن داری ونه بیرون رفتن ازخونه به همین سادگی خیلی راحت
حالا ماوای من بهدجای درختان ودشت وجنگل چهار دیواری اتاقم بود.شاید باورکردن نباشد ولی هنوز نمیدانستم چرا وبه چه علت دراتاقم زندانی هستم تا هنگام شب که خواهرم به اتاقم امد بادیدن چهره ی اوبازهم اشکهایم سرازیر شد به سختی اززمین بلند شدم خواستم حرف بزنم ولی سرفه امانم نداد.خواهرم شونه هایم راگرفت ومرا روی زمین نشاند .باناله ی جانکاه گفتم:
نسرین چرا یکدفعه اینجوری شد به خدا من ازهیچی خبر ندارم.من که رفته بودم دشت .تویکی حرف بزن جراپدردیگراجازه نمیده که درس بخوانم؟فقط یک ماه دیگه مونده تا دیپلمم رابگیرم .این بی انصافیه خیلی زحمت کشیدم. اوهم پا به پای من اشک می ریخت .دستم راگرفت وگفت:
حق به پدر بده امروز مادرپویا امده بود اینجا هرچی دلش خواست نثار پدرومادرکرد.چه تهمت های ناروای به تونزد ان هم جلوی همسایه ها.بهار .من میدونم هیچ رابطه ی نامشروعی بین تووپویا نیست ولی مردم اینطور فکرنمیکنند.انها عقلشان با چشمانشان است .هرچه راببیند وبشنوند باورمیکنند.بهتر است عشق پویا راازسرت بیرون کنی چون مطمءنم هیچ فایده ی برایت ندارد شما به دردهم نمیخورید...
صدای جوادکه اورا صدا میزد .اورا ازادامه ی سخن باز داشت.
نسرین چقد ساده حرف ارجدای میزد به سادگی سوختن بال یه پروانه.به سادگی اب شدن قطره قطره وجود شمع.من باید اورافراموش میکردم ولی نه...این امکان نداشت.
من قادربه همچنین کاری نبودم من به عشق پاکمان قسم خوردم که به اووفاداربمانم نمیتوانم پشت پا به ان روزها بزنم.گریه ام به هق هق تبدیل شددفتر خاطراتم راگشودم دفترم بوی کهنه ی زندگی میداد.بوی رفتگی های مانده.چشمم به شعر فروغ افتاد:
ان روزها رفتند
ان روزهای خوب
ان روزهای سالم وسرشار
ان روزهای پر ازپولک
ان خانه های تکیه داده درحفاظ سبز پیچک هابه یک دیگر
ان بام های بادبادکهای بازی گوش
ان گوچه های گیچ از عطر اقاقی ها
ان رابه سینه فشردم چقد دلتنگ ان روزها بود
ازصدای مهیب باز شدن در به عقب برگشتم پدرهنوز عصبانی بود
این را میتوانستم ازجشمان به ختن نشسته اش حدس بزنم .کاغذهای که دردسش بود رابه طرفم پرتاب کرد.بادیدن نامه های پویا که زیر پاهایم زانو زده بود نزدیک بود از حال بروم.حالا فهمیدم دیروز پدر دراتاق من چی میکرد.دلم میخواست خودن رادراغوشش می انداختم وصادقانه همه چی رابرایش باز میکردم.وبه اومیگفتم که بین ما هیچ رابطی نامشروعی وجودنداشته هرجی بود صداقت بود وعشق.
ولی افسوس که حریم من وپدرم شکسته بود.من برای او بهار گذشته نبودم.پدرباصدای گرفته ی گفت:
فکرمیکردم همه ی حرفهایش دروغ نیرنگ بیش نیست چون.من به توایمان داشتم .فکر میکردم اینقد منودوستم داری که هیچ گاه سعی نمیکنی مراجلوی دیگران خارو ذلیل کنی.
باصدای یلند فریاد زد:
ولی اینا که دروغ نیست.چرا اینکارروکردی توکه طالب ازدواج نبودی .فقط میخواستی بازندگی ما بازی کنی؟
ولی پدر...
خفه شو دیگه بمن پدر نگو.
ازترس خودرامچاله وردم کردم .چرا سعی نمیکرد حرفهایم رابفهمد .چرا اجازه ندادکلمه ی سخن بگویم.وحرفهایم رابزنم.نمیدانستم حرفهای وه.منیژه به پدرم زده تا این حد پدرراسرشکسته کرده بود.
بانگ پدر افکارم راگسست چشمان پرازاشکم رابه اودوختم منتظر سخن تند بعدی پدر بودم صورتش را ازمن برگرداند وگفت:
باامدن اقای رضایی وخانوادشان به ارزویت میرسی...
حالا ماوای من بهدجای درختان ودشت وجنگل چهار دیواری اتاقم بود.شاید باورکردن نباشد ولی هنوز نمیدانستم چرا وبه چه علت دراتاقم زندانی هستم تا هنگام شب که خواهرم به اتاقم امد بادیدن چهره ی اوبازهم اشکهایم سرازیر شد به سختی اززمین بلند شدم خواستم حرف بزنم ولی سرفه امانم نداد.خواهرم شونه هایم راگرفت ومرا روی زمین نشاند .باناله ی جانکاه گفتم:
نسرین چرا یکدفعه اینجوری شد به خدا من ازهیچی خبر ندارم.من که رفته بودم دشت .تویکی حرف بزن جراپدردیگراجازه نمیده که درس بخوانم؟فقط یک ماه دیگه مونده تا دیپلمم رابگیرم .این بی انصافیه خیلی زحمت کشیدم. اوهم پا به پای من اشک می ریخت .دستم راگرفت وگفت:
حق به پدر بده امروز مادرپویا امده بود اینجا هرچی دلش خواست نثار پدرومادرکرد.چه تهمت های ناروای به تونزد ان هم جلوی همسایه ها.بهار .من میدونم هیچ رابطه ی نامشروعی بین تووپویا نیست ولی مردم اینطور فکرنمیکنند.انها عقلشان با چشمانشان است .هرچه راببیند وبشنوند باورمیکنند.بهتر است عشق پویا راازسرت بیرون کنی چون مطمءنم هیچ فایده ی برایت ندارد شما به دردهم نمیخورید...
صدای جوادکه اورا صدا میزد .اورا ازادامه ی سخن باز داشت.
نسرین چقد ساده حرف ارجدای میزد به سادگی سوختن بال یه پروانه.به سادگی اب شدن قطره قطره وجود شمع.من باید اورافراموش میکردم ولی نه...این امکان نداشت.
من قادربه همچنین کاری نبودم من به عشق پاکمان قسم خوردم که به اووفاداربمانم نمیتوانم پشت پا به ان روزها بزنم.گریه ام به هق هق تبدیل شددفتر خاطراتم راگشودم دفترم بوی کهنه ی زندگی میداد.بوی رفتگی های مانده.چشمم به شعر فروغ افتاد:
ان روزها رفتند
ان روزهای خوب
ان روزهای سالم وسرشار
ان روزهای پر ازپولک
ان خانه های تکیه داده درحفاظ سبز پیچک هابه یک دیگر
ان بام های بادبادکهای بازی گوش
ان گوچه های گیچ از عطر اقاقی ها
ان رابه سینه فشردم چقد دلتنگ ان روزها بود
ازصدای مهیب باز شدن در به عقب برگشتم پدرهنوز عصبانی بود
این را میتوانستم ازجشمان به ختن نشسته اش حدس بزنم .کاغذهای که دردسش بود رابه طرفم پرتاب کرد.بادیدن نامه های پویا که زیر پاهایم زانو زده بود نزدیک بود از حال بروم.حالا فهمیدم دیروز پدر دراتاق من چی میکرد.دلم میخواست خودن رادراغوشش می انداختم وصادقانه همه چی رابرایش باز میکردم.وبه اومیگفتم که بین ما هیچ رابطی نامشروعی وجودنداشته هرجی بود صداقت بود وعشق.
ولی افسوس که حریم من وپدرم شکسته بود.من برای او بهار گذشته نبودم.پدرباصدای گرفته ی گفت:
فکرمیکردم همه ی حرفهایش دروغ نیرنگ بیش نیست چون.من به توایمان داشتم .فکر میکردم اینقد منودوستم داری که هیچ گاه سعی نمیکنی مراجلوی دیگران خارو ذلیل کنی.
باصدای یلند فریاد زد:
ولی اینا که دروغ نیست.چرا اینکارروکردی توکه طالب ازدواج نبودی .فقط میخواستی بازندگی ما بازی کنی؟
ولی پدر...
خفه شو دیگه بمن پدر نگو.
ازترس خودرامچاله وردم کردم .چرا سعی نمیکرد حرفهایم رابفهمد .چرا اجازه ندادکلمه ی سخن بگویم.وحرفهایم رابزنم.نمیدانستم حرفهای وه.منیژه به پدرم زده تا این حد پدرراسرشکسته کرده بود.
بانگ پدر افکارم راگسست چشمان پرازاشکم رابه اودوختم منتظر سخن تند بعدی پدر بودم صورتش را ازمن برگرداند وگفت:
باامدن اقای رضایی وخانوادشان به ارزویت میرسی...
۴.۵k
۱۶ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.