ول کن فقط یک گناه وجود داره اونم
ول کن فقط یک گناه وجود داره اونم
دزدیه و السلام .هر گناه دیگه ای هم نوعی دزدیه . اگر مردی رو بکشی
یک زندگی رو می دزدی حق زنش رو از داشتن شوهر می دزدی .وقتی
دروغ می گویی حق کسی رو از دانستن حقیقت می دزدی وقتی تقلب
می کنی حق رو از انصاف می دزدی. می فهمی... ؟
روزی میرسد که در خیال خود
جای خالی ام را حس کنی
در دلت با بغض بگویی :
“ کاش اینجآ بود “
امامَـندیگر
.
.
.
بهخوابت هم نمی آیم...
...................................................................""".........
کمی عوض شدم؛
دیریست از خداحافظی ها غمگیننمیشوم؛
به کسی تکیه نمیکنم .؛
ازکسیانتظار محبت ندارم؛خودمبوسه میزنم بر دستانم ؛
سر به زانو هایم میگذارم و سنگ صبور خودممیشوم…
چقدر بزرگ شدم یک شبه ... !!!
تلخ ترین خرید دنیا،خرید عصا برای پدرم بود...
چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند تا درد
گرسنگی را تحمل نماید. ... - جبران خلیل جبران
دائم شکر گذار باشیم که :
شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگرا آرزو باشد ....
نه چتری داشت
نه روزنامه ای
نهچمدانی...
عاشقش شدم…!
.
.
.
.
.
...................................................................................
.
.
.
.
از کجا میدانستم که مسافر
است…
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC
برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاًنیم
ساعت صبر کنید تا من برگردم.راننده گفت: “ نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی
چرچیلراازرادیو گوش دهم” .چرچیل از علاقهی این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک
اسکناسده
پوندی به او داد. راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید،
تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!”...
...................................................................................
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛
روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی ؟
- نه.
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین
دختری هستی که من تا
حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شادشاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛
عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!...
...................................................................................
شــک نـدارم هـمـین روزها …هیـچ گـرسـنه ای باقی نمــــی ماند …
هـــمه سیــــر مـی شـوند, از زنــدگی ...
دندانم شکست . . .
برای شن ریزه ای که درغذایم بود. . .
دردکشیدم...
نه برای دندانم . . .
برای کــم شدن ســوی چشمان مادرم . . !
...................................................................................
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و
ازجیبکوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
را زیاد میکند، منصرف شد و رفت...
...................................................................................
این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی
ست درونم …. نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه
چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!
نمی دانم .
...................................................................................
آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که
میخواند و نگاهی رو به آسمان
نگاه میکنم این روزها …این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !
...................................................................................
نمی دانــــــــســــت کــه به قــــــربانــــگاه میـــــــــبرنــــــدش
گوســـفندی کــــــــه شــــادمـــان در پــــــی کودکان می دود
تـــــــا عــــــقـــــــب نــــمــانـــد .... !
...................................................................................
بابا نان ندارد
چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.
کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:
اقااجازه!چرادروغ می گویید؟
…معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟
همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پد
دزدیه و السلام .هر گناه دیگه ای هم نوعی دزدیه . اگر مردی رو بکشی
یک زندگی رو می دزدی حق زنش رو از داشتن شوهر می دزدی .وقتی
دروغ می گویی حق کسی رو از دانستن حقیقت می دزدی وقتی تقلب
می کنی حق رو از انصاف می دزدی. می فهمی... ؟
روزی میرسد که در خیال خود
جای خالی ام را حس کنی
در دلت با بغض بگویی :
“ کاش اینجآ بود “
امامَـندیگر
.
.
.
بهخوابت هم نمی آیم...
...................................................................""".........
کمی عوض شدم؛
دیریست از خداحافظی ها غمگیننمیشوم؛
به کسی تکیه نمیکنم .؛
ازکسیانتظار محبت ندارم؛خودمبوسه میزنم بر دستانم ؛
سر به زانو هایم میگذارم و سنگ صبور خودممیشوم…
چقدر بزرگ شدم یک شبه ... !!!
تلخ ترین خرید دنیا،خرید عصا برای پدرم بود...
چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند تا درد
گرسنگی را تحمل نماید. ... - جبران خلیل جبران
دائم شکر گذار باشیم که :
شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگرا آرزو باشد ....
نه چتری داشت
نه روزنامه ای
نهچمدانی...
عاشقش شدم…!
.
.
.
.
.
...................................................................................
.
.
.
.
از کجا میدانستم که مسافر
است…
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC
برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاًنیم
ساعت صبر کنید تا من برگردم.راننده گفت: “ نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی
چرچیلراازرادیو گوش دهم” .چرچیل از علاقهی این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک
اسکناسده
پوندی به او داد. راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید،
تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!”...
...................................................................................
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛
روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی ؟
- نه.
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین
دختری هستی که من تا
حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شادشاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛
عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!...
...................................................................................
شــک نـدارم هـمـین روزها …هیـچ گـرسـنه ای باقی نمــــی ماند …
هـــمه سیــــر مـی شـوند, از زنــدگی ...
دندانم شکست . . .
برای شن ریزه ای که درغذایم بود. . .
دردکشیدم...
نه برای دندانم . . .
برای کــم شدن ســوی چشمان مادرم . . !
...................................................................................
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و
ازجیبکوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
را زیاد میکند، منصرف شد و رفت...
...................................................................................
این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی
ست درونم …. نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه
چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!
نمی دانم .
...................................................................................
آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که
میخواند و نگاهی رو به آسمان
نگاه میکنم این روزها …این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !
...................................................................................
نمی دانــــــــســــت کــه به قــــــربانــــگاه میـــــــــبرنــــــدش
گوســـفندی کــــــــه شــــادمـــان در پــــــی کودکان می دود
تـــــــا عــــــقـــــــب نــــمــانـــد .... !
...................................................................................
بابا نان ندارد
چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.
کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:
اقااجازه!چرادروغ می گویید؟
…معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟
همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پد
۱۵.۸k
۰۹ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.