***رمان در تعقیب شیطان***
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت ۲۰
با گفتن این ورد تموم دنیای اطرافم به لرزه افتاد انگار که از پشت آتش یا یه وسیله ی گرما زا به طرف دیگه نگاه کنی انگار که هوا داشت می لرزید. با توقف این لرزش ها خودم رو در شهردیدم.
پسری رو میدیم که دست یه دختر فوق العاده زیبا رو گرفته بود و با هم می گفتن و می خندیدند و با هم قدم می زدند. دختر موهایی لخت و بور داشت و یه شال سفید رنگ مخملی سرش بود و چند دسته از موهاش توی صورتش ریخته بود پوست سفیدی داشت و چشمایی طوسی رنگ و درشت و مژه هایی بلند و لبی به رنگ قرمز. هیچ آرایشی نداشت و زیبایی خدادای بود. یه مانتوی قهوه ای کمر دار پوشیده بود و یه شلوار جین مشکی و یه کتونی مشکی. و پسر کنارش کسی نبود جز ساسان. به نظرم ساسان خیلی خوشحال بود.
دختر: ساسان بیا پشت این ویترین ببین چه گردن بند خوشگلیه؟
ساسان کمی جلو رفت و سرش رو کمی پایین انداخت. حس میکردم که احساس شرمندگی می کنه.ساسان کمی توی جیبش رو گشت اما به جز چند تا اسکناس دوهزارتومنی چیزی نداشت. اسکناس ها روتوی جیبش قراراد و با شونه هایی افتاده به طرف ویترین رفت.
کاش می تونستم این گردنبند رو براش بخرم. نمی دونم چطور مهربونی هاش رو جبران کنم.
ساسان دستش رو روی شونه ی دختر گذاشت و کمی دختر رو به خودش فشرد و گفت: آره عزیزم خیلی خوشگله. ولی خودمونیما خیلی خوش سلیقه ای.
دختر خندید و گفت: معلومه که خیلی خوش سلیقه ام.
ساسان لبخندی زد و گفت: فقط یه بار انتخابت بد بود و سلیقه به خرج ندادی.
- دختر لبش رو غنچه کرد و کمی ادای بغض کردن در آورد و گفت: جدی میگی ؟ کجا انتخابم بد بود که من خبر ندارم؟
ساسان: خودمو میگم عزیزم. تو انتخاب شوهرت سلیقه به خرج ندادی.
دختر خنده ی بلندی کرد و گفت: دیوونه ای به خدا کجا می تونستم شوهری به خوبی تو پیدا کنم؟
ساسان توی دلش گفت: من لیاقت تو رو ندارم قربونت برم. حتی نمی تونم برای شاد کردن دلت یه هدیه کوچیک برات بخرم.
دختر صورتش رو به گوش ساسان نزدیک کرد و آروم گفت: نگران نباش عزیزم درسته که وضع مالیمون خوب نیست ولی من خیلی خوشحالم که تو رو دارم. خیلی دوستت دارم ساسان.
دختر اینو گفت و با شیطنت از ساسان فاصله گرفت و گفت: حالا بیا زود تر بریم خونه دیگه.
دختر جلو جلو راه می رفت و هرزگاهی به عقب نگاه می کرد ساسان نیم نگاهی به گردنبند انداخت و با سری پایین دنبال دختر حرکت کرد. از اینکه می دیدم یه مرد اینجور جلوی عشقش شرمنده شده دلم به درد اومده بود. چطور ممکنه ساسان با اون ماشین آخرین سیستمش نتونه یه گردنبند برا عشقش بخره؟
نه مثل اینکه قبل از پولدار شدنشه. حوادث زیادی رو از مقابل چشمام می گذشت حوادثی دردناک که شونه های یک مرد تاب تحملشون رو نداشت. ساسان دلش می خواست بهترین زندگی رو برای عشقش بسازه دلش می خواست که هرچی عشقش ازش خواست براش بخره و تهیه کنه. اما سرنوشت جور دیگه ای باهاش تا می کرد. ساسان وضع مالی افتضاحی داشت گاهی اون قدر پول نداشت تا خواهرش رو برای درمان یه سرماخوردگی ساده به مطب دکتر ببره. پدرش تو کودکی فوت کرده بود و اون از بچگی بار سنگین یه خانواده رو به دوش می کشید. ساسان تنها بود در عین اینکه اطرافش رو آدما پر کرده بودند. ساسان هرگز برای خودش چیزی نمی خرید هر پولی که به دست میاورد جمع می کرد تا بتونه یه هدیه ی نا قابل برای عشقش بخره و خرج خونوادش رو بده. عشقشم دختر خوبی بود چون همیشه به حقوق کم ساسان قانع بود. البته فعلا نامزد بودند و هنوز عقد نکرده بودند. این روال همینطور ادامه داشت تا اینکه توی محل کار ساسان یه اتفاق افتاد.
ساسان توی یک رستوران کار می کرد. یه رستوران شیک که البته اونجا کارگر بود و سفارشات مشتری ها رو به دستشون می رسوند. ساسان همینطور که مشغول کار بود یه مرد عجیب و غریب وارد رستوران شد.
مرد بدون توجه به اطرافش روی یکی از میز ها نشست.
ساسان هم طبق معمول برای گرفتن سفارش جلو رفت.
ساسان: قربان چه خدمتی ازمن ساختست؟
مرد نگاهی گذرا به منو انداخت و گفت: یه قهوه لطفا.
ساسان سفارش رو نوشت و رفت تا سفارش رو آماده کنه.
بعد از چند دقیقه سفارش رو آورد و به مرد تحویل داد . همینکه میخواست برگرده و ظرف های خالی ای که روی میزها بود رو جمع کنه مرد دستش رو گرفت و گفت: میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
ساسان که در تعجب محض به سر می برد گفت: قربان من کلی کار دارم اگه سریع کارام رو انجام ندم اخراجم می کنند. نزدیکای آخر شب بود و رستوران دیگه باید تعطیل می شد. اما ساسان مجبور بود که بعد از تعطیلی رستوران رو تمیز کنه بعد برگرده خونه. ساسان به اجبار روی صندلی کنار مرد نشست. کمی به چهرش دقت کردم مردی با پالتوی مشکی که یقه اش رو بلند کرده بود و یه عینک دودی بزرگ هم زده بود به چشمش.
ساسان پیش خودش فکر کرد:آخه کی اون وقت شب آفتابی می
پارت ۲۰
با گفتن این ورد تموم دنیای اطرافم به لرزه افتاد انگار که از پشت آتش یا یه وسیله ی گرما زا به طرف دیگه نگاه کنی انگار که هوا داشت می لرزید. با توقف این لرزش ها خودم رو در شهردیدم.
پسری رو میدیم که دست یه دختر فوق العاده زیبا رو گرفته بود و با هم می گفتن و می خندیدند و با هم قدم می زدند. دختر موهایی لخت و بور داشت و یه شال سفید رنگ مخملی سرش بود و چند دسته از موهاش توی صورتش ریخته بود پوست سفیدی داشت و چشمایی طوسی رنگ و درشت و مژه هایی بلند و لبی به رنگ قرمز. هیچ آرایشی نداشت و زیبایی خدادای بود. یه مانتوی قهوه ای کمر دار پوشیده بود و یه شلوار جین مشکی و یه کتونی مشکی. و پسر کنارش کسی نبود جز ساسان. به نظرم ساسان خیلی خوشحال بود.
دختر: ساسان بیا پشت این ویترین ببین چه گردن بند خوشگلیه؟
ساسان کمی جلو رفت و سرش رو کمی پایین انداخت. حس میکردم که احساس شرمندگی می کنه.ساسان کمی توی جیبش رو گشت اما به جز چند تا اسکناس دوهزارتومنی چیزی نداشت. اسکناس ها روتوی جیبش قراراد و با شونه هایی افتاده به طرف ویترین رفت.
کاش می تونستم این گردنبند رو براش بخرم. نمی دونم چطور مهربونی هاش رو جبران کنم.
ساسان دستش رو روی شونه ی دختر گذاشت و کمی دختر رو به خودش فشرد و گفت: آره عزیزم خیلی خوشگله. ولی خودمونیما خیلی خوش سلیقه ای.
دختر خندید و گفت: معلومه که خیلی خوش سلیقه ام.
ساسان لبخندی زد و گفت: فقط یه بار انتخابت بد بود و سلیقه به خرج ندادی.
- دختر لبش رو غنچه کرد و کمی ادای بغض کردن در آورد و گفت: جدی میگی ؟ کجا انتخابم بد بود که من خبر ندارم؟
ساسان: خودمو میگم عزیزم. تو انتخاب شوهرت سلیقه به خرج ندادی.
دختر خنده ی بلندی کرد و گفت: دیوونه ای به خدا کجا می تونستم شوهری به خوبی تو پیدا کنم؟
ساسان توی دلش گفت: من لیاقت تو رو ندارم قربونت برم. حتی نمی تونم برای شاد کردن دلت یه هدیه کوچیک برات بخرم.
دختر صورتش رو به گوش ساسان نزدیک کرد و آروم گفت: نگران نباش عزیزم درسته که وضع مالیمون خوب نیست ولی من خیلی خوشحالم که تو رو دارم. خیلی دوستت دارم ساسان.
دختر اینو گفت و با شیطنت از ساسان فاصله گرفت و گفت: حالا بیا زود تر بریم خونه دیگه.
دختر جلو جلو راه می رفت و هرزگاهی به عقب نگاه می کرد ساسان نیم نگاهی به گردنبند انداخت و با سری پایین دنبال دختر حرکت کرد. از اینکه می دیدم یه مرد اینجور جلوی عشقش شرمنده شده دلم به درد اومده بود. چطور ممکنه ساسان با اون ماشین آخرین سیستمش نتونه یه گردنبند برا عشقش بخره؟
نه مثل اینکه قبل از پولدار شدنشه. حوادث زیادی رو از مقابل چشمام می گذشت حوادثی دردناک که شونه های یک مرد تاب تحملشون رو نداشت. ساسان دلش می خواست بهترین زندگی رو برای عشقش بسازه دلش می خواست که هرچی عشقش ازش خواست براش بخره و تهیه کنه. اما سرنوشت جور دیگه ای باهاش تا می کرد. ساسان وضع مالی افتضاحی داشت گاهی اون قدر پول نداشت تا خواهرش رو برای درمان یه سرماخوردگی ساده به مطب دکتر ببره. پدرش تو کودکی فوت کرده بود و اون از بچگی بار سنگین یه خانواده رو به دوش می کشید. ساسان تنها بود در عین اینکه اطرافش رو آدما پر کرده بودند. ساسان هرگز برای خودش چیزی نمی خرید هر پولی که به دست میاورد جمع می کرد تا بتونه یه هدیه ی نا قابل برای عشقش بخره و خرج خونوادش رو بده. عشقشم دختر خوبی بود چون همیشه به حقوق کم ساسان قانع بود. البته فعلا نامزد بودند و هنوز عقد نکرده بودند. این روال همینطور ادامه داشت تا اینکه توی محل کار ساسان یه اتفاق افتاد.
ساسان توی یک رستوران کار می کرد. یه رستوران شیک که البته اونجا کارگر بود و سفارشات مشتری ها رو به دستشون می رسوند. ساسان همینطور که مشغول کار بود یه مرد عجیب و غریب وارد رستوران شد.
مرد بدون توجه به اطرافش روی یکی از میز ها نشست.
ساسان هم طبق معمول برای گرفتن سفارش جلو رفت.
ساسان: قربان چه خدمتی ازمن ساختست؟
مرد نگاهی گذرا به منو انداخت و گفت: یه قهوه لطفا.
ساسان سفارش رو نوشت و رفت تا سفارش رو آماده کنه.
بعد از چند دقیقه سفارش رو آورد و به مرد تحویل داد . همینکه میخواست برگرده و ظرف های خالی ای که روی میزها بود رو جمع کنه مرد دستش رو گرفت و گفت: میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
ساسان که در تعجب محض به سر می برد گفت: قربان من کلی کار دارم اگه سریع کارام رو انجام ندم اخراجم می کنند. نزدیکای آخر شب بود و رستوران دیگه باید تعطیل می شد. اما ساسان مجبور بود که بعد از تعطیلی رستوران رو تمیز کنه بعد برگرده خونه. ساسان به اجبار روی صندلی کنار مرد نشست. کمی به چهرش دقت کردم مردی با پالتوی مشکی که یقه اش رو بلند کرده بود و یه عینک دودی بزرگ هم زده بود به چشمش.
ساسان پیش خودش فکر کرد:آخه کی اون وقت شب آفتابی می
۵۱.۹k
۱۷ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.