***رمان در تعقیب شیطان***
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۲۳
معنی حرفش رو نمی فهمیدم. بی تفاوت ازمقابلش گذشتم و وارد جنگل شدم. همین که وارد جنگل شدم نگاهی به پشت سرم انداختم اما هیچ چیز جز جنگل بی انتها ندیدم انگار که توی جنگل ظاهر شده باشم هیچ راه ورود یا خروجی دیده نمی شد. جنگل خیلی زیبا و سر سبز بود صدای پرنده ها از هر طرف شنیده می شد و چون فصل پاییز بود برگ ها به آرامی از درخت می افتادند کف جنگل پر بود از برگ های خشک و زرد که با هرقدم صدای خرد شدنشون به گوش می رسید. نمی دونستم که توی یه همچین جنگلی چه چیز هایی در انتظارمه وگرنه عمرا می تونستم ازاین زیبایی لذت ببرم.
یک ساعت از ورودم به جنگل می گذشت و من سرگران توی جنگل می چرخیدم نمیدونستم باید چیکارکنم؟ هوا دیگه داشت تاریک می شد مگه چند ساعت بود که تو جنگل بودم صبح که ساعت نه بود؟ با فکر از راه رسیدن شب تنم به لرزش افتاد یعنی چه اتفاقی ممکن بود برام بیوفته توی تاریکی شب زمانیکه حتی یک نور شمع هم مشخص نبود و معلوم هم نبود که چه موجوداتی ممکنه توی تاریکی به کمینم نشسته باشند نمی دونستم چیکار کنم باید به دنبال یه غار یا درختی می گشتم تا بتونم شب رودر پناهش به صبح برسونم. بعد از کلی گشتن موفق شدم تا یک درخت غول پیکر پیدا کنم و در حفره ی بزرگی که در وسطش بود سکنی کنم فقط امیدوار بودم که اون حفره محل زندگی یک حیون یا یه موجود جادویی نباشه. دستم رو به درخت زدم و کمی نوازشش کردم و گفتم: خواهش می کنم برای امشب منو تو خودت پناه بده من جایی رو ندارم. بعد از این حرف وارد درخت شدم. و با برگ های زردی که پای درخت ریخته شده بود خودم رو پوشوندم تا اگه موجودی از مقابل درخت عبور کرد نتونه منو ببینه. عمق حفره حدود یک و نیم متر بود و این باعث می شد تا خود به خود درون تنه ی این درخت غول پیکر محو بشم و اصلا به چشم نمیومدم. با غروب آفتاب و تابیدن نور ماه صای زوره ی گرگ ها و حیوانات عجیب و غریب بلند شد. خیلی می ترسیدم. تو عمرم هم یک شب رو توی یک جنگل وحشت ناک نگذرونده بودم. اما حالا بدون هیچ دفاعی توی یه جنگل که با جادوی سیاه به وجود اومده بود تنها بودم. آخه چطور باید به ترسم غلبه می کردم؟ باد سردی می وزید و باعث می شد که به خودم بلرزم. برای اینکه کمی از سرما کم کنم خودم رو جمع کردم و به انتهای حفره درخت چسبوندم. نور مهتاب تا دهانه ی ورودی حفره رو روشن میکرد و این باعث می شد تا سایه ی درختا و هر چیزی که خارج از درخت بود روی زمین بیفته ومن از این طریق تا حدی می تونستم از وقایع بیرون درخت مطلع بشم.
نیمه های شب با صدای عجیبی از خواب بیدار شدم بعد از چند ثانیه تونستم موقعیتم رو درک کنم و تازه متوجه شدم که وسط یه جنگل وحشتناک توی تنه ی یک درخت هستم. صدای عجیبی از بیرون درخت به گوش می رسید و یه سایه ی مبهم که در اثر تابش نور ماه ایجاد شده بود دیده می شد. کمی به صدا گوش دادم تا شاید بفهمم چه موجودیه. اما هیچی متوجه نشدم. انگار که به یک زبان دیگه ای صحبت می کرد باشنیدن صداش ترس وحشتناکی به دلم راه یافته بود. نمی دونستم چیکار کنم. سایه به طرف ورودی درخت می اومد و این باعث می شد تا تپش های قلبم به حداکثر خودشون برسن.
ناگهان صدای وحشتناکی ماند صدای کرکز تموم جنگل رو پر کرد صدا به حدی قوی بود که باعث می شد تا بتونم به وضوح لرزش هوا رو ببینم. به شدت گوش هامو گرفته بودم و نزدیک شدن سایه رو مشاهده می کردم. یعنی متوجه من شده بود؟
در کمال تعجب دیدم که درختی که توش مخفی شده بودم تکونی به خودش داد و با شاخه هاش به اطراف ضربه وارد می کرد انگار داشت از من و خودش دفاع می کرد در همین هنگام صدایی به گوش رسید که گفت: از اینجا دور شو ای موجود نفرت انگیز صدا صدای یک زن بود احساس کردم که این صدا صدای درخته.
درخت دوباره گفت: این منطقه تحت سلطه ی منه و من امنیت این قسمت رو تضمین می کنم و تو ای شیطان جنگل تاریک از این جا دور شو که نابود خواهی شد.
بعد از چند ثانیه دوباره صدای وحشتناک کرکز بلند شد و همه جا رو شعله های آتش فرا گرفت. درخت با گفتن جمله ای که نفهمیدم چی بود تموم آتش ها رو خاموش کرد و بلافاصله بعد از این کار اون شیطان لعنتی گورش رو گم کرد. خودم رو به درخت چسبوندم و گفتم: ازت ممونم درخت مهربون.
درخت: قابلی نداشت عزیزم تو امشب مهمون منی تا وقتی که درون منی در امنیت خواهی بود پس راحت بخواب که روز سختی رو در پیش داری.
و من با احساس آرامش ناشی از امنیت به خواب رفتم. صبح با صدای زیبای پرنده ها از خواب بیدار شدم. خیلی آروم از درون درخت خارج شدم و در مقابل درخت ایستادم و ازش تشکر کردم.
درخت: من درخت زندگی هستم و خوشحالم که شب رو مهمون من بودی عزیزم.
درخت چند تا میوه که گلابی سیب انار و موز بود از شاخه های خودش چید و به من داد و گفت: این ها رو بخور
پارت۲۳
معنی حرفش رو نمی فهمیدم. بی تفاوت ازمقابلش گذشتم و وارد جنگل شدم. همین که وارد جنگل شدم نگاهی به پشت سرم انداختم اما هیچ چیز جز جنگل بی انتها ندیدم انگار که توی جنگل ظاهر شده باشم هیچ راه ورود یا خروجی دیده نمی شد. جنگل خیلی زیبا و سر سبز بود صدای پرنده ها از هر طرف شنیده می شد و چون فصل پاییز بود برگ ها به آرامی از درخت می افتادند کف جنگل پر بود از برگ های خشک و زرد که با هرقدم صدای خرد شدنشون به گوش می رسید. نمی دونستم که توی یه همچین جنگلی چه چیز هایی در انتظارمه وگرنه عمرا می تونستم ازاین زیبایی لذت ببرم.
یک ساعت از ورودم به جنگل می گذشت و من سرگران توی جنگل می چرخیدم نمیدونستم باید چیکارکنم؟ هوا دیگه داشت تاریک می شد مگه چند ساعت بود که تو جنگل بودم صبح که ساعت نه بود؟ با فکر از راه رسیدن شب تنم به لرزش افتاد یعنی چه اتفاقی ممکن بود برام بیوفته توی تاریکی شب زمانیکه حتی یک نور شمع هم مشخص نبود و معلوم هم نبود که چه موجوداتی ممکنه توی تاریکی به کمینم نشسته باشند نمی دونستم چیکار کنم باید به دنبال یه غار یا درختی می گشتم تا بتونم شب رودر پناهش به صبح برسونم. بعد از کلی گشتن موفق شدم تا یک درخت غول پیکر پیدا کنم و در حفره ی بزرگی که در وسطش بود سکنی کنم فقط امیدوار بودم که اون حفره محل زندگی یک حیون یا یه موجود جادویی نباشه. دستم رو به درخت زدم و کمی نوازشش کردم و گفتم: خواهش می کنم برای امشب منو تو خودت پناه بده من جایی رو ندارم. بعد از این حرف وارد درخت شدم. و با برگ های زردی که پای درخت ریخته شده بود خودم رو پوشوندم تا اگه موجودی از مقابل درخت عبور کرد نتونه منو ببینه. عمق حفره حدود یک و نیم متر بود و این باعث می شد تا خود به خود درون تنه ی این درخت غول پیکر محو بشم و اصلا به چشم نمیومدم. با غروب آفتاب و تابیدن نور ماه صای زوره ی گرگ ها و حیوانات عجیب و غریب بلند شد. خیلی می ترسیدم. تو عمرم هم یک شب رو توی یک جنگل وحشت ناک نگذرونده بودم. اما حالا بدون هیچ دفاعی توی یه جنگل که با جادوی سیاه به وجود اومده بود تنها بودم. آخه چطور باید به ترسم غلبه می کردم؟ باد سردی می وزید و باعث می شد که به خودم بلرزم. برای اینکه کمی از سرما کم کنم خودم رو جمع کردم و به انتهای حفره درخت چسبوندم. نور مهتاب تا دهانه ی ورودی حفره رو روشن میکرد و این باعث می شد تا سایه ی درختا و هر چیزی که خارج از درخت بود روی زمین بیفته ومن از این طریق تا حدی می تونستم از وقایع بیرون درخت مطلع بشم.
نیمه های شب با صدای عجیبی از خواب بیدار شدم بعد از چند ثانیه تونستم موقعیتم رو درک کنم و تازه متوجه شدم که وسط یه جنگل وحشتناک توی تنه ی یک درخت هستم. صدای عجیبی از بیرون درخت به گوش می رسید و یه سایه ی مبهم که در اثر تابش نور ماه ایجاد شده بود دیده می شد. کمی به صدا گوش دادم تا شاید بفهمم چه موجودیه. اما هیچی متوجه نشدم. انگار که به یک زبان دیگه ای صحبت می کرد باشنیدن صداش ترس وحشتناکی به دلم راه یافته بود. نمی دونستم چیکار کنم. سایه به طرف ورودی درخت می اومد و این باعث می شد تا تپش های قلبم به حداکثر خودشون برسن.
ناگهان صدای وحشتناکی ماند صدای کرکز تموم جنگل رو پر کرد صدا به حدی قوی بود که باعث می شد تا بتونم به وضوح لرزش هوا رو ببینم. به شدت گوش هامو گرفته بودم و نزدیک شدن سایه رو مشاهده می کردم. یعنی متوجه من شده بود؟
در کمال تعجب دیدم که درختی که توش مخفی شده بودم تکونی به خودش داد و با شاخه هاش به اطراف ضربه وارد می کرد انگار داشت از من و خودش دفاع می کرد در همین هنگام صدایی به گوش رسید که گفت: از اینجا دور شو ای موجود نفرت انگیز صدا صدای یک زن بود احساس کردم که این صدا صدای درخته.
درخت دوباره گفت: این منطقه تحت سلطه ی منه و من امنیت این قسمت رو تضمین می کنم و تو ای شیطان جنگل تاریک از این جا دور شو که نابود خواهی شد.
بعد از چند ثانیه دوباره صدای وحشتناک کرکز بلند شد و همه جا رو شعله های آتش فرا گرفت. درخت با گفتن جمله ای که نفهمیدم چی بود تموم آتش ها رو خاموش کرد و بلافاصله بعد از این کار اون شیطان لعنتی گورش رو گم کرد. خودم رو به درخت چسبوندم و گفتم: ازت ممونم درخت مهربون.
درخت: قابلی نداشت عزیزم تو امشب مهمون منی تا وقتی که درون منی در امنیت خواهی بود پس راحت بخواب که روز سختی رو در پیش داری.
و من با احساس آرامش ناشی از امنیت به خواب رفتم. صبح با صدای زیبای پرنده ها از خواب بیدار شدم. خیلی آروم از درون درخت خارج شدم و در مقابل درخت ایستادم و ازش تشکر کردم.
درخت: من درخت زندگی هستم و خوشحالم که شب رو مهمون من بودی عزیزم.
درخت چند تا میوه که گلابی سیب انار و موز بود از شاخه های خودش چید و به من داد و گفت: این ها رو بخور
۵۷.۵k
۱۷ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.