***رمان در تعقیب شیطان***
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت ۲۷
یک ماهی از اقامتمون توی اون بعد کذایی می گذشت و من هم چنان به تمرین هر روزه ی خود ادامه می دادم. اما به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم بیچاره پاتریک هم از کار و زندگی انداخته بودم کارش شده بود که روی صندلی راحتی بشینه و کتاب بخونه تا شاید من بتونم اون تمرین مزخرف رو انجام بدم. در حال تمرکز بودم که سنگینی نگاه هایی رو احساس کردم تو این یک ماه فقط تونستم سنگینی نگاه ها یی که منو زیر نظر داشتن رو احساس کنم برام عجیب بود که چرا فقط نگامون می کنن و هیچ وقت بهمون نزدیک نمی شن خسته از تمرین به طرف پاتریک رفتم که زیر نوز اندک خورشیدی که حداقل ۱۰ سال نوری باهاممون فاصله داشت کتاب می خوند و گفتم: پاتریک میشه یه سوالی ازت بپرسم؟
- بپرس
- من حضور نگاه هایی در اطراف رو احساس می کنم اما نمی تونم ببینمشون خیلی برام عجیبه چرا فقط نگامون می کنند؟ اگه دشمنند چرا اقدامی نمیکنند و اگه دوستند چرا خودشون رو نشون نمیدن؟
پاتریک سرش رو از توی کتاب در آورد و گفت: این چیزیه که خودت باید متوجهش بشی هر وقت اونقدر تمرین کردی که بتونی ببینیشون متوجه میشی که چرابهمون حمله نمی کند و فقط نظاره گر هستند.
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و به سراغ تمرینم رفتم خسته بودم تا کی باید اینجا می موندم و تمرین می کردم یک ماه بود که داشتم همین تمرین مزخرف رو انجام می دادم. چشمام رو بستم و تمرکزم رو بیشتر روی حس شنوایی و لامسه ام قرار دادم احساس عجیبی داشتم انقدر عجیب که لرزی به بدنم افتاد و تموم موهای بدنم سیخ شد صداهایی می شنیدم صداهایی که به نظر صدای آدم نبود انگار داشتن به زبان دیگه ای صحبت می کردند ناگهان در حالی که چشمام بسته بود یک جفت چشم کاملا قرمز به رنگ خون در ذهنم نقش بست . از ترس می لرزیدم این دیگه چه کوفتی بود؟
بلافاصله چشمام رو باز کردم و ناگهان با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم حیواناتی عجیب با چشمانی کاملا قرمز با چهره هایی بسیار زشت و کریه در حالی که پاها و دستاشون در زمین زنجیر شده بود ایستاده بودند و منو نگاه می کردند تعدادشون از پنجاه تا بیشتر بود صدا هایی عجیب از خودشون در می آوردند که متوجه نمی شدم.
شاااااااخخخهه شااااااههههه کافه هیسا مانیارسه بیساریا هکو سانیه
نمی فهمیدم چی میگن انگار داشتن پچ پچ می کردند لرز عجیبی به دلم افتاده بود نا گهان دیدم پاتریک از جاش بلند شد و با صدای بلنی گفت: اسمش آپ (نابودی)
با گفتن این ورد همه ی اون موجودات وحشتناک به آتش کشیده شدند.
پاتریک آروم به طرفم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: حالت خوبه؟ رنگت پریده
- اره خوبم فقط کمی ترسیدم وقتی دیدمشون. تو زنجیرشون کرده بودی؟
با باز و بسته کردن چشماش جواب مثبتی داد و فهمیدم که اگه پاتریک نبود الان معلوم نبود که چه بلایی سرم میومد. زانو هام سست شد و روی زمین افتادم . پاتریک سریع دستش رو دور کمرم حلقه کرد و آروم بلندم کرد و به داخل خونه برد و آروم روی مبل نشستم پاتریک به آشپز خونه رفت و یک لیوان آب قند برام آورد.
آروم لیوان سرد رو از دستش گرفتم و کمی از مایع شیرین درون لیوان رو خوردم. کمی حالم بهتر شده بود.
پاتریک: بهتری؟
اولین باری بود که نگرانی رو توی چشماش می دیدم. انگار دیگه از اون آدم مغرور هیچ اثری نمونده بود الان پاتریک در هیبت یک استاد در برابرم ننشسته بود اون یه پسر ۲۷ – ۲۸ ساله بود که نگرانی در چشماش موج می زد از نگاه مشکیش غم می بارید غمی پنهان که شاید برای سالیان دراز بود که در چشمش بود.
- بهترم پاتریک ممنونم.
نفس راحتی کشید و به پشتی مبل تکیه داد و گفت:" خوبه آفرین اولین مرحله از آموزش رو پشت سر گذاشتی. حالا می تونی با هوشیاری بیشتری اطرافت رو بنگری راستشو بخوای کمی خیالم راحت شد.
- اون موجودات چی بودن؟
- اونا موجوداتی بودند که نصفشون جن و نصف دیگشون حیون بود. جن هایی که می خواستن بدن موجواتی رو تسخیر کنند اما نتوستن به درستی این کار رو انجام بدن معمولا اراده ی حیوانات باعث میشه که جن ها نتونن بیشتر از اون پیشروی کنند.
- منظورت از اراده چیه؟ مگه حیوانات اراده دارند؟
- آره حیوانات این دنیا اراده دارن حتی صحبت هم می کنند اونا با اراده ی خودشون سعی کردن تا از پیشروی جن در جسمشون جلو گیری کنن و به این شکل در اومدند. جن های واقعی خیلی خطرناک تر از این ها هستن ما نمی تونیم ببینیمشون فقط با جادو های خیلی پیشرفته میشه یک جن رو احضار کرد و تحت فرمان قرار داد.
- تو بلدی احضارشون کنی؟
نفسشو صدا دار بیرون داد و گفت: آره ولی خیلی انرژی می بره باید از روش های خاصی استفاده کنی تا جن مورد نظر رو از بعد خودش به بعد خودت بیاری.
از حرفاش سر در نیاوردم منظورش چی بود؟
انگار که سوالم رو توی چشمم خونده باشه گفت: ما هفت بعد داریم یک بعد بعدیه که توش زندگی می کنیم دنیای
پارت ۲۷
یک ماهی از اقامتمون توی اون بعد کذایی می گذشت و من هم چنان به تمرین هر روزه ی خود ادامه می دادم. اما به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم بیچاره پاتریک هم از کار و زندگی انداخته بودم کارش شده بود که روی صندلی راحتی بشینه و کتاب بخونه تا شاید من بتونم اون تمرین مزخرف رو انجام بدم. در حال تمرکز بودم که سنگینی نگاه هایی رو احساس کردم تو این یک ماه فقط تونستم سنگینی نگاه ها یی که منو زیر نظر داشتن رو احساس کنم برام عجیب بود که چرا فقط نگامون می کنن و هیچ وقت بهمون نزدیک نمی شن خسته از تمرین به طرف پاتریک رفتم که زیر نوز اندک خورشیدی که حداقل ۱۰ سال نوری باهاممون فاصله داشت کتاب می خوند و گفتم: پاتریک میشه یه سوالی ازت بپرسم؟
- بپرس
- من حضور نگاه هایی در اطراف رو احساس می کنم اما نمی تونم ببینمشون خیلی برام عجیبه چرا فقط نگامون می کنند؟ اگه دشمنند چرا اقدامی نمیکنند و اگه دوستند چرا خودشون رو نشون نمیدن؟
پاتریک سرش رو از توی کتاب در آورد و گفت: این چیزیه که خودت باید متوجهش بشی هر وقت اونقدر تمرین کردی که بتونی ببینیشون متوجه میشی که چرابهمون حمله نمی کند و فقط نظاره گر هستند.
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و به سراغ تمرینم رفتم خسته بودم تا کی باید اینجا می موندم و تمرین می کردم یک ماه بود که داشتم همین تمرین مزخرف رو انجام می دادم. چشمام رو بستم و تمرکزم رو بیشتر روی حس شنوایی و لامسه ام قرار دادم احساس عجیبی داشتم انقدر عجیب که لرزی به بدنم افتاد و تموم موهای بدنم سیخ شد صداهایی می شنیدم صداهایی که به نظر صدای آدم نبود انگار داشتن به زبان دیگه ای صحبت می کردند ناگهان در حالی که چشمام بسته بود یک جفت چشم کاملا قرمز به رنگ خون در ذهنم نقش بست . از ترس می لرزیدم این دیگه چه کوفتی بود؟
بلافاصله چشمام رو باز کردم و ناگهان با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم حیواناتی عجیب با چشمانی کاملا قرمز با چهره هایی بسیار زشت و کریه در حالی که پاها و دستاشون در زمین زنجیر شده بود ایستاده بودند و منو نگاه می کردند تعدادشون از پنجاه تا بیشتر بود صدا هایی عجیب از خودشون در می آوردند که متوجه نمی شدم.
شاااااااخخخهه شااااااههههه کافه هیسا مانیارسه بیساریا هکو سانیه
نمی فهمیدم چی میگن انگار داشتن پچ پچ می کردند لرز عجیبی به دلم افتاده بود نا گهان دیدم پاتریک از جاش بلند شد و با صدای بلنی گفت: اسمش آپ (نابودی)
با گفتن این ورد همه ی اون موجودات وحشتناک به آتش کشیده شدند.
پاتریک آروم به طرفم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: حالت خوبه؟ رنگت پریده
- اره خوبم فقط کمی ترسیدم وقتی دیدمشون. تو زنجیرشون کرده بودی؟
با باز و بسته کردن چشماش جواب مثبتی داد و فهمیدم که اگه پاتریک نبود الان معلوم نبود که چه بلایی سرم میومد. زانو هام سست شد و روی زمین افتادم . پاتریک سریع دستش رو دور کمرم حلقه کرد و آروم بلندم کرد و به داخل خونه برد و آروم روی مبل نشستم پاتریک به آشپز خونه رفت و یک لیوان آب قند برام آورد.
آروم لیوان سرد رو از دستش گرفتم و کمی از مایع شیرین درون لیوان رو خوردم. کمی حالم بهتر شده بود.
پاتریک: بهتری؟
اولین باری بود که نگرانی رو توی چشماش می دیدم. انگار دیگه از اون آدم مغرور هیچ اثری نمونده بود الان پاتریک در هیبت یک استاد در برابرم ننشسته بود اون یه پسر ۲۷ – ۲۸ ساله بود که نگرانی در چشماش موج می زد از نگاه مشکیش غم می بارید غمی پنهان که شاید برای سالیان دراز بود که در چشمش بود.
- بهترم پاتریک ممنونم.
نفس راحتی کشید و به پشتی مبل تکیه داد و گفت:" خوبه آفرین اولین مرحله از آموزش رو پشت سر گذاشتی. حالا می تونی با هوشیاری بیشتری اطرافت رو بنگری راستشو بخوای کمی خیالم راحت شد.
- اون موجودات چی بودن؟
- اونا موجوداتی بودند که نصفشون جن و نصف دیگشون حیون بود. جن هایی که می خواستن بدن موجواتی رو تسخیر کنند اما نتوستن به درستی این کار رو انجام بدن معمولا اراده ی حیوانات باعث میشه که جن ها نتونن بیشتر از اون پیشروی کنند.
- منظورت از اراده چیه؟ مگه حیوانات اراده دارند؟
- آره حیوانات این دنیا اراده دارن حتی صحبت هم می کنند اونا با اراده ی خودشون سعی کردن تا از پیشروی جن در جسمشون جلو گیری کنن و به این شکل در اومدند. جن های واقعی خیلی خطرناک تر از این ها هستن ما نمی تونیم ببینیمشون فقط با جادو های خیلی پیشرفته میشه یک جن رو احضار کرد و تحت فرمان قرار داد.
- تو بلدی احضارشون کنی؟
نفسشو صدا دار بیرون داد و گفت: آره ولی خیلی انرژی می بره باید از روش های خاصی استفاده کنی تا جن مورد نظر رو از بعد خودش به بعد خودت بیاری.
از حرفاش سر در نیاوردم منظورش چی بود؟
انگار که سوالم رو توی چشمم خونده باشه گفت: ما هفت بعد داریم یک بعد بعدیه که توش زندگی می کنیم دنیای
۵۶.۱k
۱۸ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.