برای لحظه ی نگاهم رابه حاضرین دوختم دروهله ی اول نگاهم به
برای لحظه ی نگاهم رابه حاضرین دوختم دروهله ی اول نگاهم به شهین افتاد تا نگاهش به من افتاد لبخندی زد وسلام کرد.برایم عجیب بودولی باورکردنی نبودشایداوهم ازنیت قلبی من اگاه بود .گوشه ی دیگر عده ی ازدختران روستاییمان جمع بودند که با حسرت نگاهم میکردند شاید اگر ازقلب من باخبر بودند به جای نگاه حسرت بار برایم اشک می ریختند .دربین انهازیبا رادیدم وقتی دید نگاهش میکنم گوشه ی چشمی نازک کرد وباغیظ صورتش رابطرف دیگران چرخاند.
بانگاه کردن به اوبه یادپویا افتادم وناخوداگاه نگاهم به سمت در چرخید خاطره ی یک سال قبل درنظرم زنده شد ولی افسوس که انتظار امشبم خیالی بیش نیست.
صدای ارام وموقر امیردرگوشم طنین انداخت:
بهار اتفاقی افتاده؟
چشمانم رابه او انداختم .تاری از موهای سیاهش که برروی پیشانیش ریخته بود اوراجذابتر کرده بود.
بانگاه بران چشمان مهربان دلم میخواست تمام حقایق رافاش می کردم.ولی وقتی به یاد چهره ی تکیده ی پدرم افتادم همه ی ان گفته ها راناگفته باقی گذاشتم وفقط به کلمه ب نه بسنده کردم.
نگاه نافذش رابرمن.خیره ماند فهمیدم حرفم راباورنکرده زیرنگاه سنگینش احساس شرم می کردم.
باز گفت:
ولی حالت چهره ونگاهت بیان گر چیز دیگری است امشب خیلی بی قراری.
با دستپاچگی گفتم:
حالم زیادخوش نیست شاید بخاطر شلوغی زیاداینجاست.
مثل اینکه حرفم راباورکرد چون لبخندی زدوگفت:
دریک عمر زندگی فقط خاطره ی از امشب باقی می ماند باید امشب روتحمل کنی.
ازاینکه به اودروغ گفته بودم نزد وجدانم شرمنده گشتم.
هنوز ساعتی نگذشته بودکه نامزدی راباصدای بلند اعلام کردند.
حلقه ی که دردستانم خودنمایی میکرد درخشش وزیبایش بیشترازحلقه ی پویا بودبا این فرق که که ان.حلقه ازعشق بود واین حلقه عاری ازهرگونه عشق ومحبت.بعدازان تبریک گفتن همه ی اهالی جز پدرومادرم .باز دلم گرفته شود وباز بغضم رافرو دادم.
بعد ازپایان مراسم ویلای بزرگ انهاخالی شد وفقط عده ی ازدوستان امیر باقی مانده بودند .حتی پدرومادرم هم رفته بودند احساس غریبی میکردم.نگاهی به امیرکه کنارم ایستاده بودکردم
سنگینی نگاهم اورا به خوداورد خیلی گرفته بنظر میرسید گفتم:
مرامی رسانی خانه مان...خیلی خسته م سرم هم درد میکند.
هنگام خداحافظی بوسه های گرم خانواده ی رضایی کمی امیدوارم ساخت ان هم نسبت به هدفی که درسر داشتم .دراخر مادرامیر سفارش کرد خودم رابرای دوروز دیگراماده کنم.
هنگامی که درماشین جا گرفتم متوجه کوفتگی بدنم شدم تمام استخوانهایم دردمیکرد.
بهاراین سرفه های امشب تومنونگران کرده تازه متوجه شدم که تب هم داری.
به خودم امدم ودستمالی راکه جلوی دهانم گرفته بودم رابا دستانم فشردم وباصدای که انگارازاعماق چاه بیرون می اید گفتم:
فکرکنم سرماخورده باشم چیز مهمی نیست.
گفت:
امیدوارم که اینطور باشد اگر دیدی حالت بدتر شد بگوتاتورانزد پزشک ببرم.
خنده ی تلخی برلبان نشست وتا رسیدن به خانه دیگر کلامی بین ماردوبدل نشد.زیادبرای داخل شدن امیراسرارنکردم دلم میخواست تنها باشم .اوهم خداحافظ کوتاهی کرد ورفت.درحیاط خانه مان بازبودپدرومادربه همراه نسرین ومادرزینت درحیاط نشسته بودند.سلام کوتاهی کردم بجز صدای نسرین ومادرزینت صدا دیکری نشنیدم.باز بغضم گرفت وبه سرفه افتادم.
به مادرنگاه کردم شایددلش به رحم بیاید ولی بی تفاوت مشغول دوختن لباس بودوپدرهم باابروانی درهم مشغول کشیدن قلیان بود.
ماندن راجایز ندانستم بطرف اتاقم پیش رفتم صدای مادرزینت مرا ازرفتن باداشت
بیا پیش ما برایمان تعریف کن چی شد چی گذشا.
پوزخند تلخی زدم وگفتم:
اونای که بایدبرایشون مهم باشه بی تفاوتند پس گفتن من هم فایده ی نداره.
داخل اتاق شدم ودررا ازداخل قفل کردم .دستمالی برداشتم وصورتم را ازارایش پاک کردم لباس ساده ی خودم هم بهترازان لباس سنگین وزنی بودکه به زورتحملش می کردم تمام طلا وجواهراتی که بهم اویزان کرده بودند را ازخودم دور کردم اسم ان شب راشب وداع گذاشتم.
چون تمام نامه های پویا را ازکمدم بیرون ریختم دلم نمیخواست تابا مروردوباره ی عذاب بکشم باسنگدلی تمام همه ی انها راپاره کردم حتی برای شکسته شدن تکه تکه قلبم که به همراه نامه هاخرد میشد اشکی نفشاندم واین برای خودم هم عجیب بود ان شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد.
صبح با صدای ضربه ی به در به زحمت بلند شدم....
بانگاه کردن به اوبه یادپویا افتادم وناخوداگاه نگاهم به سمت در چرخید خاطره ی یک سال قبل درنظرم زنده شد ولی افسوس که انتظار امشبم خیالی بیش نیست.
صدای ارام وموقر امیردرگوشم طنین انداخت:
بهار اتفاقی افتاده؟
چشمانم رابه او انداختم .تاری از موهای سیاهش که برروی پیشانیش ریخته بود اوراجذابتر کرده بود.
بانگاه بران چشمان مهربان دلم میخواست تمام حقایق رافاش می کردم.ولی وقتی به یاد چهره ی تکیده ی پدرم افتادم همه ی ان گفته ها راناگفته باقی گذاشتم وفقط به کلمه ب نه بسنده کردم.
نگاه نافذش رابرمن.خیره ماند فهمیدم حرفم راباورنکرده زیرنگاه سنگینش احساس شرم می کردم.
باز گفت:
ولی حالت چهره ونگاهت بیان گر چیز دیگری است امشب خیلی بی قراری.
با دستپاچگی گفتم:
حالم زیادخوش نیست شاید بخاطر شلوغی زیاداینجاست.
مثل اینکه حرفم راباورکرد چون لبخندی زدوگفت:
دریک عمر زندگی فقط خاطره ی از امشب باقی می ماند باید امشب روتحمل کنی.
ازاینکه به اودروغ گفته بودم نزد وجدانم شرمنده گشتم.
هنوز ساعتی نگذشته بودکه نامزدی راباصدای بلند اعلام کردند.
حلقه ی که دردستانم خودنمایی میکرد درخشش وزیبایش بیشترازحلقه ی پویا بودبا این فرق که که ان.حلقه ازعشق بود واین حلقه عاری ازهرگونه عشق ومحبت.بعدازان تبریک گفتن همه ی اهالی جز پدرومادرم .باز دلم گرفته شود وباز بغضم رافرو دادم.
بعد ازپایان مراسم ویلای بزرگ انهاخالی شد وفقط عده ی ازدوستان امیر باقی مانده بودند .حتی پدرومادرم هم رفته بودند احساس غریبی میکردم.نگاهی به امیرکه کنارم ایستاده بودکردم
سنگینی نگاهم اورا به خوداورد خیلی گرفته بنظر میرسید گفتم:
مرامی رسانی خانه مان...خیلی خسته م سرم هم درد میکند.
هنگام خداحافظی بوسه های گرم خانواده ی رضایی کمی امیدوارم ساخت ان هم نسبت به هدفی که درسر داشتم .دراخر مادرامیر سفارش کرد خودم رابرای دوروز دیگراماده کنم.
هنگامی که درماشین جا گرفتم متوجه کوفتگی بدنم شدم تمام استخوانهایم دردمیکرد.
بهاراین سرفه های امشب تومنونگران کرده تازه متوجه شدم که تب هم داری.
به خودم امدم ودستمالی راکه جلوی دهانم گرفته بودم رابا دستانم فشردم وباصدای که انگارازاعماق چاه بیرون می اید گفتم:
فکرکنم سرماخورده باشم چیز مهمی نیست.
گفت:
امیدوارم که اینطور باشد اگر دیدی حالت بدتر شد بگوتاتورانزد پزشک ببرم.
خنده ی تلخی برلبان نشست وتا رسیدن به خانه دیگر کلامی بین ماردوبدل نشد.زیادبرای داخل شدن امیراسرارنکردم دلم میخواست تنها باشم .اوهم خداحافظ کوتاهی کرد ورفت.درحیاط خانه مان بازبودپدرومادربه همراه نسرین ومادرزینت درحیاط نشسته بودند.سلام کوتاهی کردم بجز صدای نسرین ومادرزینت صدا دیکری نشنیدم.باز بغضم گرفت وبه سرفه افتادم.
به مادرنگاه کردم شایددلش به رحم بیاید ولی بی تفاوت مشغول دوختن لباس بودوپدرهم باابروانی درهم مشغول کشیدن قلیان بود.
ماندن راجایز ندانستم بطرف اتاقم پیش رفتم صدای مادرزینت مرا ازرفتن باداشت
بیا پیش ما برایمان تعریف کن چی شد چی گذشا.
پوزخند تلخی زدم وگفتم:
اونای که بایدبرایشون مهم باشه بی تفاوتند پس گفتن من هم فایده ی نداره.
داخل اتاق شدم ودررا ازداخل قفل کردم .دستمالی برداشتم وصورتم را ازارایش پاک کردم لباس ساده ی خودم هم بهترازان لباس سنگین وزنی بودکه به زورتحملش می کردم تمام طلا وجواهراتی که بهم اویزان کرده بودند را ازخودم دور کردم اسم ان شب راشب وداع گذاشتم.
چون تمام نامه های پویا را ازکمدم بیرون ریختم دلم نمیخواست تابا مروردوباره ی عذاب بکشم باسنگدلی تمام همه ی انها راپاره کردم حتی برای شکسته شدن تکه تکه قلبم که به همراه نامه هاخرد میشد اشکی نفشاندم واین برای خودم هم عجیب بود ان شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد.
صبح با صدای ضربه ی به در به زحمت بلند شدم....
۶.۵k
۲۰ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.