دلم برای خودم سوخت که نه قدرت تصمیم گیری داشتم ونه جرات ح
دلم برای خودم سوخت که نه قدرت تصمیم گیری داشتم ونه جرات حرف زدن.مثل اینکه اوهم فراموش کرده بودکه من هم میخواستم حرفی بزنم .بغضم رافرودادم وبه ساعت نگاهی انداختم برای یکبارسیردیدن هنوز خیلی وقت بود.ارام وبی صدابدون.اینکه کسی متوجه بشود ازخانه خارج شدم اولین جا دشت کودکی مان بود.دلم میخواست تمام خاطرات رادراغوش می کشیدم دلم میخواست خورشید رامی بوسید وبا همه ی گلها وداع می کردم ولی افسوس که خاطره ها به خواب رفته بودند وخورشید خودراازمن پنهان کرده بودودرپناه تکه ی ابر ماواگزیده بودوگلها با دیدن من سر درگریبان کشیده بودند.
اشکم سرازیرشد .خندیدم وگفتم:
می دانم بامن قهرید حق باشماست من برای شما همسفرخوبی نبودم دیگربهاری نیست تادرمیان شمابه بازی بنشیند.دیگربهاری نیست تاپابرسفره ی دل شما بگذردواوازبخواند گل وجودتان رابچیند ولی ناراحت نشویدبعدازمن کسی است که هرروزوهر ساعت باشما باشد وشمارادوست داشته باشد وباشمابه گذشته سفر کندمیدانم که اوبه شما وفادادخواهدماند.
خنده م بند امد وگریه ام به هق هق تبدیل شد .فریا زدم:
مرابی وفا نخوانید به خدامجبورم تقدیردستم راگرفته هیچ وقت شماروفراموش نخواهم کردوشماهم مرافراموش نکنید به یاد داشته باشید سالهاقبل دختری وپسری این دشت رابا تمام وجود دوست داشتند به یادداشته باشید عشق وجودما ازشماهابود.
حالم خیلی خراب بود به زور راه می رفتم دلم برای کلبه مان تنگ شده بود
کلبه ام عاری ازهروسایلی بودولی خوشحال بودم که لااقل بوی عشق می داد.برای اخرین بار جنگل رابوسیدم ونگاه حسرت باربه کلبه دوختم کلبه ی منوپویا.
حالادیگه راحت شده بودم احساس تهی بودن می کردم .غم ازوجودم رخت بر بسته بود احسای خوشایندی داشتم ولی ای کاش بادردهمراه نبود.جسمم بودولی روحمم .قلبم رامیان خاطرها رها کردم .وقتی به خانه یمان رسیدم متوجه ماشین امیر شدم نمیدانستم ساعت چند است ولی ازغروب خورشید معلوم بودکه ساعتهای زیادی رابه خلوت خوداختصاص داده بودم اما دیگر برایم مهم نبود.
وقتی که داخل حیاط شدم همه رانگراندمنتظر خود دیدم .اول ازهمه امیر جلو امد وشانه های لرزانم راگرفت وگفت:
تا الان کجا بودی مارونگران کردی.
بدون کوچکترین نگاهی باخستگی گفتم :
رفته بودم با گذشته ام خداحافظی کنم .
بی تفاوت ازکنارش گذشتم ودرمقابل دیدگان حیرت زده دیگران به اتاقم رفتم همه چیز برای رفتن اماده بود. چمدانم رابرداشتم وازاتاق بیرون امدم پشت دراتاقربرای لحظه ی ایستادم دلم اتاقم ازمن دلگیر شود.باردیگر برگشتم وخوب به ان نگاه کردم وبا لمس کردن اشیای اتاقم صدای گریه م بلندشد برایم خیلی سخت بود خیلی سخت بودکه این چنین زود دست ازهمه چیرم می کشیدم .وقتی بیرون امدم یکراست بطرف خواهرم نسرین رفتم واوراسخت دراغوش کشیدم بوی تنش هنوزعطر ان سالهارا می دادروزهای که با اوبه صحبت می نشستم روزهای که بخاطر من باپدر در می افتاد.
اهی کشیدم وخودم را ازاغوشش بیرون کشیدم.
مرضیه با دیدن اشکهای من ومادرش ترسیده بودوخودرابه پدرش چسبانده بودارام اوراباتمام ضعفی که داشتم بغل کردم گونه ش رابوسیدم وگفتم:
خاله جان دختر خوبی باش وهیچ وقت مادرت رواذیت نکن کاری نکن که محبتش را ازتودریغ کنه اخه بی مهری مادر برای فرزند خیلی سخته .خیلی..
جوادکه دید حالم خوش نیست اورا ازم گرفت ودستمالی را ازجیبش بیرون اورد وبهم داد.بسختی لب باز کردم وگفتم:جواداقا شایداین اخرین باری باشه که می بینمتون ولی یه خواهش ازتون دارم .مرضیه راطوری تربیت کن که فردابراتون مثل یه سربارنباشه اونوهیچ وقت توسختی ها تنها نذارعلاوه براینکه پدراوهستی دوست اوهم باش تا بتواندبه توتکیه کند.وقتی بزرگ شد ازسرگذشت خاله ش برایش بگو بهش بگوخاله ی داشتی دریایی. ازارزوها بودولی یک روزه ویران شد بگوگلها رادوست داشت بازی دردشت ارزویش بود .نذارفردابشه مثل من .بهش بگوتنها ارزوی خاله اش این بود که بره دانشگاه ..اشکهای که بر روی صورت مردانه ش سرازیر میشد مرضیه رابه گریه انداخت .دستمال راجلوی دهانم گذاشتم تا صدای سرفه م بالا نگیرد .بی توجه به پدرومادرم که گوشه ی ایستاده بودم به طرف در رفتم شاید میخواستم انتقام روزهای سختی راکه پشت دربودم را از انها بگیرم .شاید فکرمیکردند دختری سنگدل هستم ولی بی رحمی را از انها اموخته بودم .کنار امیر ایستادم وخودرا اماده نشان دادم اوهم مثل من گریه کرده بود چمدان رااردستم گرفت هنورپاهایم را ازدربیرون نگذاشته بودم که باصدای پدرکه مرا به نام میخواند برجای میخکوب شدم به عقب برگشتم مثل اینکه سالها پیرترشده بود چشمانم ازگریه مثل دوتا کایه خون بود دست هایش را ازهم بازکردناخوداگاه بطرفش دویدم. چقد دلم برای این اغوش تنگ شده بود دلم برای بوی تن پدر.برای ان دستان زبروخشن که همیشه ازدردانها می نالید .بران دستان زحمت کش بوسه ی زدم وگفتم:
مواظب خود
اشکم سرازیرشد .خندیدم وگفتم:
می دانم بامن قهرید حق باشماست من برای شما همسفرخوبی نبودم دیگربهاری نیست تادرمیان شمابه بازی بنشیند.دیگربهاری نیست تاپابرسفره ی دل شما بگذردواوازبخواند گل وجودتان رابچیند ولی ناراحت نشویدبعدازمن کسی است که هرروزوهر ساعت باشما باشد وشمارادوست داشته باشد وباشمابه گذشته سفر کندمیدانم که اوبه شما وفادادخواهدماند.
خنده م بند امد وگریه ام به هق هق تبدیل شد .فریا زدم:
مرابی وفا نخوانید به خدامجبورم تقدیردستم راگرفته هیچ وقت شماروفراموش نخواهم کردوشماهم مرافراموش نکنید به یاد داشته باشید سالهاقبل دختری وپسری این دشت رابا تمام وجود دوست داشتند به یادداشته باشید عشق وجودما ازشماهابود.
حالم خیلی خراب بود به زور راه می رفتم دلم برای کلبه مان تنگ شده بود
کلبه ام عاری ازهروسایلی بودولی خوشحال بودم که لااقل بوی عشق می داد.برای اخرین بار جنگل رابوسیدم ونگاه حسرت باربه کلبه دوختم کلبه ی منوپویا.
حالادیگه راحت شده بودم احساس تهی بودن می کردم .غم ازوجودم رخت بر بسته بود احسای خوشایندی داشتم ولی ای کاش بادردهمراه نبود.جسمم بودولی روحمم .قلبم رامیان خاطرها رها کردم .وقتی به خانه یمان رسیدم متوجه ماشین امیر شدم نمیدانستم ساعت چند است ولی ازغروب خورشید معلوم بودکه ساعتهای زیادی رابه خلوت خوداختصاص داده بودم اما دیگر برایم مهم نبود.
وقتی که داخل حیاط شدم همه رانگراندمنتظر خود دیدم .اول ازهمه امیر جلو امد وشانه های لرزانم راگرفت وگفت:
تا الان کجا بودی مارونگران کردی.
بدون کوچکترین نگاهی باخستگی گفتم :
رفته بودم با گذشته ام خداحافظی کنم .
بی تفاوت ازکنارش گذشتم ودرمقابل دیدگان حیرت زده دیگران به اتاقم رفتم همه چیز برای رفتن اماده بود. چمدانم رابرداشتم وازاتاق بیرون امدم پشت دراتاقربرای لحظه ی ایستادم دلم اتاقم ازمن دلگیر شود.باردیگر برگشتم وخوب به ان نگاه کردم وبا لمس کردن اشیای اتاقم صدای گریه م بلندشد برایم خیلی سخت بود خیلی سخت بودکه این چنین زود دست ازهمه چیرم می کشیدم .وقتی بیرون امدم یکراست بطرف خواهرم نسرین رفتم واوراسخت دراغوش کشیدم بوی تنش هنوزعطر ان سالهارا می دادروزهای که با اوبه صحبت می نشستم روزهای که بخاطر من باپدر در می افتاد.
اهی کشیدم وخودم را ازاغوشش بیرون کشیدم.
مرضیه با دیدن اشکهای من ومادرش ترسیده بودوخودرابه پدرش چسبانده بودارام اوراباتمام ضعفی که داشتم بغل کردم گونه ش رابوسیدم وگفتم:
خاله جان دختر خوبی باش وهیچ وقت مادرت رواذیت نکن کاری نکن که محبتش را ازتودریغ کنه اخه بی مهری مادر برای فرزند خیلی سخته .خیلی..
جوادکه دید حالم خوش نیست اورا ازم گرفت ودستمالی را ازجیبش بیرون اورد وبهم داد.بسختی لب باز کردم وگفتم:جواداقا شایداین اخرین باری باشه که می بینمتون ولی یه خواهش ازتون دارم .مرضیه راطوری تربیت کن که فردابراتون مثل یه سربارنباشه اونوهیچ وقت توسختی ها تنها نذارعلاوه براینکه پدراوهستی دوست اوهم باش تا بتواندبه توتکیه کند.وقتی بزرگ شد ازسرگذشت خاله ش برایش بگو بهش بگوخاله ی داشتی دریایی. ازارزوها بودولی یک روزه ویران شد بگوگلها رادوست داشت بازی دردشت ارزویش بود .نذارفردابشه مثل من .بهش بگوتنها ارزوی خاله اش این بود که بره دانشگاه ..اشکهای که بر روی صورت مردانه ش سرازیر میشد مرضیه رابه گریه انداخت .دستمال راجلوی دهانم گذاشتم تا صدای سرفه م بالا نگیرد .بی توجه به پدرومادرم که گوشه ی ایستاده بودم به طرف در رفتم شاید میخواستم انتقام روزهای سختی راکه پشت دربودم را از انها بگیرم .شاید فکرمیکردند دختری سنگدل هستم ولی بی رحمی را از انها اموخته بودم .کنار امیر ایستادم وخودرا اماده نشان دادم اوهم مثل من گریه کرده بود چمدان رااردستم گرفت هنورپاهایم را ازدربیرون نگذاشته بودم که باصدای پدرکه مرا به نام میخواند برجای میخکوب شدم به عقب برگشتم مثل اینکه سالها پیرترشده بود چشمانم ازگریه مثل دوتا کایه خون بود دست هایش را ازهم بازکردناخوداگاه بطرفش دویدم. چقد دلم برای این اغوش تنگ شده بود دلم برای بوی تن پدر.برای ان دستان زبروخشن که همیشه ازدردانها می نالید .بران دستان زحمت کش بوسه ی زدم وگفتم:
مواظب خود
۱۱.۶k
۲۲ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.