اذان و اقامه که تمام می شود جانباز از کوهنورد بودنش می گو
اذان و اقامه که تمام میشود جانباز از کوهنورد بودنش میگوید. آقا میپرسند اهل کجاست. میگوید سبزوار.
-سبزوار کوه درست و حسابی چی داره؟
جانباز چند اسم را میبرد و آقا دقیقتر سئوال میکنند. جانباز اسم کوه «شاه جهان» را میبرد.
-کوه شاه جهان که خیلی دوره!
آقا با این جمله صحبت با این جانباز را تمام میکنند.
..................................................................
«میهمانها دور تا دور حسینیه نشستهاند و چشم دوختهاند به درِ ورودی و منتظرند تا آقا وارد...» نه، این دیدار حتی همین شروع حاشیهنگاریاش هم فرق میکند. میهمانها همگی ننشستهاند، یعنی همهشان نمیتوانستند که بنشینند. بعضیهایشان روی تخت دراز کشیدهاند. نه فقط الان، که ۲۸ سال است! ۹۴ را که امسال باشد منهای ۶۶ که آخرین مرحله مجروحیت یکی از همین میهمانها باشد میکنم و میشود ۲۸. علاوه بر این، میهمانها همه چشم ندوختهاند به در، یعنی همگی آنها چشم ظاهر ندارند که بدوزند به در. بعضیهایشان قریب همان ۲۸ سال –چند سال کمتر و بیشتر- است که چشمان ظاهرشان دیگر جایی را نمیبیند. حاشیه نگاری دیدار رهبر معظم انقلاب با جانبازان حتی شروعش هم فرق میکند و نمیتوان از آن شروعهای کلیشهای را از بقیه دیدارها کند و آورد چسباند اینجا.
نه تنها شروع حاشیه نگاری این دیدار که حتی خود این دیدار هم با بقیه دیدارها فرق میکند. مثلاً حاشیه هایی دارد که مفصلتر و شاید جذابتر از متن باشد. وارد حسینیه که میشوم یک ربعی به ساعت ده صبح مانده هنوز. جانبازها دور تا دور نشسته... نه، نشسته و دراز کشیدهاند! خانوادههایشان کمی آنطرفتر روی زمین نشستهاند. با چند تایشان گپ میزنم. بیشترشان برای بار اول است میآیند دیدار آقا. بعضیها در سفرهای استانی ملاقات داشتهاند. یکیشان که دو چشم و دو دست ندارد، میگوید که در دیداری نامهای نوشته بودم برای آقا و توی جیبم بود. موقع روبوسی به آقا گفتم توی جیبم است و خود آقا از جیبم برداشتند. دیگری از جملهای که چند سال پیش از آقا شنیده میگوید: دستها رو زودتر فرستادی بهشت تا بعد خودتم بری...
جانبازها از شهرهای مختلف هستند. زاهدان و کرمان و تهران و مشهد و علیآباد و زنجان و ایلام و خوزستان و... و در عملیاتهای مختلف هم جانباز شدهاند. چند جانباز نیروی انتظامی هم البته هستند. امیر سرلشکر صالحی فرمانده ارتش زودتر از بقیه فرماندهان آمده و دارد با تک تک جانبازها خوش و بش میکند. دور حسینیه میگردد و با یک یک جانبازها حال و احوال میکند و چیزهایی مینویسد.
بعدتر همین کار را سردار سرلشکر جعفری فرمانده سپاه هم انجام میدهد و بعدتر سردار اشتری فرمانده نیروی انتظامی. فرمانده ارتش به یکی از جانبازها میگوید: ما رو بخاطر شما اجازه میدن بیایم اینجا ها!
کمکم خانوادههای جانبازها از آنطرف حسینیه میآیند و پشت سر جانبازشان میایستند. بعضیها یکی دو نفر هستند و بعضیهم به حرف مسئولان بنیاد شهید گوش نکردهاند و بجای حداکثر دو تا همراه، با چهار پنج نفر آمدهاند. یکی از جانبازها نوزاد کوچکی را در بغل گرفته و عکاسها دارند عکس میگیرند. فکر میکنیم نوهاش باشد اما فیلمبرداری به حسین عکاس میگوید: حسین! فکر نکنی نوهشه ها، پسرشه!
دور گردن جانبازها کارتهایی آویخته شده که عکس و مشخصاتی مثل درصد جانبازی و محل مجروحیت و... نوشته شده است. البته کارتها اشتباه هم دارد و برای برخی افراد مشخصات اشتباهی درج شده! مثلا یکی از جانبازها به من میگوید نمیدونم کِی تو اینجا بدنیا اومدم و خودم خبر ندارم! میچرخم و به کارتها نگاه میکنم، به عکسها. برخی عکسها مال دوران جوانی آنهاست. خوش تیپهایی بودهاند برای خودشان..
یک ربعی به آمدن آقا مانده. جانبازها میزنند زیر آواز! یکی شعر دکلمه میکند:
رفت اگر از جبهه روح الله پاک
چون علی با ماست از دشمن چه باک
جانبازی دیگر شعری دیگر میخواند. چند نفر که شعر میخوانند، نوبت مداحی میشود. یکی میخواند بقیه دم میگیرند: حسین سالار زینب...
جانبازی که دو دست ندارد و روی ویلچر هم نشسته اشک میریزد. دخترش از پشت سر خم میشود و اشکهای پدر را پاک میکند. او اشک میریزد و دختر اشک میگیرد. آخر سر هم عینک پدر را پاک میکند و میگذارد روی صورتش.
آقا وارد میشوند و دیدار از سمت جانبازهایی که روی تخت دراز کشیدهاند شروع میشود.
از دیدار سال ۹۰ آقا با جانبازان قطع نخاعی، روبوسیهای طولانی آقا در یادها مانده است. اینجا هم همینطور است. آقا جانبازها را درآغوش میگیرند و صورت و سر آنها را پشت سر هم چند ماچ میکنند. بیشتر جانبازها روی صورت هم آثاری از مجروحیت دارند. جانباز اول از آقا میخواهد که با مردم اردبیل دیدار داشته باشند. آقا یکی از اعضای دفتر را صدا میکنند و میگویند
-سبزوار کوه درست و حسابی چی داره؟
جانباز چند اسم را میبرد و آقا دقیقتر سئوال میکنند. جانباز اسم کوه «شاه جهان» را میبرد.
-کوه شاه جهان که خیلی دوره!
آقا با این جمله صحبت با این جانباز را تمام میکنند.
..................................................................
«میهمانها دور تا دور حسینیه نشستهاند و چشم دوختهاند به درِ ورودی و منتظرند تا آقا وارد...» نه، این دیدار حتی همین شروع حاشیهنگاریاش هم فرق میکند. میهمانها همگی ننشستهاند، یعنی همهشان نمیتوانستند که بنشینند. بعضیهایشان روی تخت دراز کشیدهاند. نه فقط الان، که ۲۸ سال است! ۹۴ را که امسال باشد منهای ۶۶ که آخرین مرحله مجروحیت یکی از همین میهمانها باشد میکنم و میشود ۲۸. علاوه بر این، میهمانها همه چشم ندوختهاند به در، یعنی همگی آنها چشم ظاهر ندارند که بدوزند به در. بعضیهایشان قریب همان ۲۸ سال –چند سال کمتر و بیشتر- است که چشمان ظاهرشان دیگر جایی را نمیبیند. حاشیه نگاری دیدار رهبر معظم انقلاب با جانبازان حتی شروعش هم فرق میکند و نمیتوان از آن شروعهای کلیشهای را از بقیه دیدارها کند و آورد چسباند اینجا.
نه تنها شروع حاشیه نگاری این دیدار که حتی خود این دیدار هم با بقیه دیدارها فرق میکند. مثلاً حاشیه هایی دارد که مفصلتر و شاید جذابتر از متن باشد. وارد حسینیه که میشوم یک ربعی به ساعت ده صبح مانده هنوز. جانبازها دور تا دور نشسته... نه، نشسته و دراز کشیدهاند! خانوادههایشان کمی آنطرفتر روی زمین نشستهاند. با چند تایشان گپ میزنم. بیشترشان برای بار اول است میآیند دیدار آقا. بعضیها در سفرهای استانی ملاقات داشتهاند. یکیشان که دو چشم و دو دست ندارد، میگوید که در دیداری نامهای نوشته بودم برای آقا و توی جیبم بود. موقع روبوسی به آقا گفتم توی جیبم است و خود آقا از جیبم برداشتند. دیگری از جملهای که چند سال پیش از آقا شنیده میگوید: دستها رو زودتر فرستادی بهشت تا بعد خودتم بری...
جانبازها از شهرهای مختلف هستند. زاهدان و کرمان و تهران و مشهد و علیآباد و زنجان و ایلام و خوزستان و... و در عملیاتهای مختلف هم جانباز شدهاند. چند جانباز نیروی انتظامی هم البته هستند. امیر سرلشکر صالحی فرمانده ارتش زودتر از بقیه فرماندهان آمده و دارد با تک تک جانبازها خوش و بش میکند. دور حسینیه میگردد و با یک یک جانبازها حال و احوال میکند و چیزهایی مینویسد.
بعدتر همین کار را سردار سرلشکر جعفری فرمانده سپاه هم انجام میدهد و بعدتر سردار اشتری فرمانده نیروی انتظامی. فرمانده ارتش به یکی از جانبازها میگوید: ما رو بخاطر شما اجازه میدن بیایم اینجا ها!
کمکم خانوادههای جانبازها از آنطرف حسینیه میآیند و پشت سر جانبازشان میایستند. بعضیها یکی دو نفر هستند و بعضیهم به حرف مسئولان بنیاد شهید گوش نکردهاند و بجای حداکثر دو تا همراه، با چهار پنج نفر آمدهاند. یکی از جانبازها نوزاد کوچکی را در بغل گرفته و عکاسها دارند عکس میگیرند. فکر میکنیم نوهاش باشد اما فیلمبرداری به حسین عکاس میگوید: حسین! فکر نکنی نوهشه ها، پسرشه!
دور گردن جانبازها کارتهایی آویخته شده که عکس و مشخصاتی مثل درصد جانبازی و محل مجروحیت و... نوشته شده است. البته کارتها اشتباه هم دارد و برای برخی افراد مشخصات اشتباهی درج شده! مثلا یکی از جانبازها به من میگوید نمیدونم کِی تو اینجا بدنیا اومدم و خودم خبر ندارم! میچرخم و به کارتها نگاه میکنم، به عکسها. برخی عکسها مال دوران جوانی آنهاست. خوش تیپهایی بودهاند برای خودشان..
یک ربعی به آمدن آقا مانده. جانبازها میزنند زیر آواز! یکی شعر دکلمه میکند:
رفت اگر از جبهه روح الله پاک
چون علی با ماست از دشمن چه باک
جانبازی دیگر شعری دیگر میخواند. چند نفر که شعر میخوانند، نوبت مداحی میشود. یکی میخواند بقیه دم میگیرند: حسین سالار زینب...
جانبازی که دو دست ندارد و روی ویلچر هم نشسته اشک میریزد. دخترش از پشت سر خم میشود و اشکهای پدر را پاک میکند. او اشک میریزد و دختر اشک میگیرد. آخر سر هم عینک پدر را پاک میکند و میگذارد روی صورتش.
آقا وارد میشوند و دیدار از سمت جانبازهایی که روی تخت دراز کشیدهاند شروع میشود.
از دیدار سال ۹۰ آقا با جانبازان قطع نخاعی، روبوسیهای طولانی آقا در یادها مانده است. اینجا هم همینطور است. آقا جانبازها را درآغوش میگیرند و صورت و سر آنها را پشت سر هم چند ماچ میکنند. بیشتر جانبازها روی صورت هم آثاری از مجروحیت دارند. جانباز اول از آقا میخواهد که با مردم اردبیل دیدار داشته باشند. آقا یکی از اعضای دفتر را صدا میکنند و میگویند
۲۶.۳k
۳۰ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.