چهارشنبه شب( ۹۲/۱/۲۱ )در مسجد مراسم شهادت حضرت زهرا (س) ب
چهارشنبه شب( ۹۲/۱/۲۱ )در مسجد مراسم شهادت حضرت زهرا (س) بود . تعدادی از اعضای
کانون داخل حیاط مسجد مشغول بستن سربند یا زهرا (س)،و تعدادی هم مشغول اسپند دود کردن. تعدادی هم مقابل درب مسجد منتظر بودند.منتظر… منتظر… و منتظرتر از همیشه…
همه منتظر یک مسافر بودند. یک مسافر ویژه از راه دور. که پس از سالها دوری به شهر برگشته بود . حال و هوای خاصی حاکم بود. که یکدفعه با تماسی خاص تر هم شد،وخبر از نزدیک بودن مسافر می داد.همه آماده شدند.
پس از یکی دو دقیقه تویوتای سفید رنگی مقابل درب مسجد پارک کرد.که پشت درش نوشته شده بود: « شهید گمنام »…
بله مهمون ما شهید گمنام بود.با رسیدن مهمون حال و هوا به کلی تغییر کرد.
نه فقط حال وهوا،بلکه حال و هوای دل هم تغییر کرد.حال و هوای دلی که تا دقایقی پیش منتظر بود و حال پس از سالیانی بلند به شوق وصال با شهداء فریاد اشک هایش بلند تر از فریاد یا حسینی بود که از زبان بر می خواست…
عطر گلاب ، بوی خوش اسپند و فضای پر از دود سراسر مسجد رو پر کرده بود و حسابی حال و هوا عوض شده بود.مردم،چه زن،چه مرد و چه کوچک و بزرگ همه آمدند به استقبال.با دلی پر از دلتنگی…
مهمان گمناممان روی دست عاشقانش به داخل مسجد دعوت شد.فقط اشک بود و ندای یا حسین(ع).به سختی می شد نزدیک شی.همه افتاده بودند روی تابوت و خلاصه هرکس تو اون هیاهو درد و دلی می کرد،دعایی و حتی دلنوشته ای. نگاه کردم…نوشته بود: (برادر عزیزم،خوش آمدی).
حال و هوا اونقدر عجیب و وصف نشدنی بود که فقط باید نگاه می کردی…نگاه می کردی و اشک می ریختی…
سر و صدایی حال و هوا رو تغییر داد.جمعیت خواهرانی بود که جلودارشان مادران شهداء، با ندای یا زهراء(س) و گونه هایی خیس از اشک چشم…
دست خودشون نبود.!!! به استقبال پسرشان آمده بودند.تابوت به سختی به سمت خواهران منتقل شد…
دیگر هیچ نمیشنیدی. جز ناله هایی از شوق وصال.جز صدای یا فاطمه ای که مداح با دلتنگی سر می داد… جز اشکهایی که صدای سرازیر شدنش به وسعت یک آه بود…
دقایق بود که به سرعت می گذشت.عجب از این زمان… که لحظه وصال مثل چشم بر هم زدنی گذشت.
برای آخرین بار مهمان رو به سمت میزی که از قبل حاضر شده بود بردیم تا باری دیگر لذت سینه زدن و طواف دور شهداء رو تجربه کنیم…
گذشت و گذشت و گذشت… و همین جور زمان در حال گذر بود.
وچه سخت است لحظه وداع…
با چشمانی پر از اشک،یا بهتر بگیم، دلی پر از اشک، مهمون رو بر دوش گرفتیم و راهی شدیم سمت اتاق کانون.اتاقی که تا سالیانی پیش قدمگاه همین شهدایی بود که با دل به دیدار معبود شتافتند.
شهدایی که به قول حاج حسین یکتا،کفاره گناهان ما شدند…
اتاق متبرک شد به عطر شهداء . عطری که موجب جلای روح و قوتی است بر دلها…
دیدم کسانی رو که با دل خون و چشم اشکبار تابوت رو بر دوش گرفتند و به لحظه وداع نزدیک می شدند…
دیدم همرزم شهیدی رو که منتظر پیوستن بود…
دیدم مادر شهیدی رو که گله از گمنامی شهید می کرد…
دیدم تکه هایی از دل رو که با دست خود بر روی تابوت به یادگاری گذاشتند…
دیدم خانواده ای رو که فقط به عشق متبرک شدن به شهداء ماشینشون رو به سرعت پارک کردند و سریع به سمت شهید آمدند.
دیدم پسرکی را که با تعجب سوال کرد که این کیست؟؟؟
و گفتند:همان که بهترین لحظات عمرش را در جبهه جنگید و دم نزد از سختی.و با بهترین سرمایه اش که جان و جوانی اش بود،با خدا تجارت کرد…
تجارتی که هدفش آزادی بی قید و شرط من و تو بود. و این شهید تنها یک فرق داشت…
فقط گمنام بود… فقط مخفی بود… عین قبر مادرشان زهرا(س)…
و بازهم دیدم…
و اما این بار دیگر هیچ ندیدم…
جز اینکه…
من با دو چشم خویشتن،دیدم که جانــــــــم می رود…
ای کاش می دانستیم که در این هیاهوی شهر، راه ما،راه ناتمام آنها بود…
و گفتند چیزی از او باقی نمانده است،جز راه ناتمام…
کانون داخل حیاط مسجد مشغول بستن سربند یا زهرا (س)،و تعدادی هم مشغول اسپند دود کردن. تعدادی هم مقابل درب مسجد منتظر بودند.منتظر… منتظر… و منتظرتر از همیشه…
همه منتظر یک مسافر بودند. یک مسافر ویژه از راه دور. که پس از سالها دوری به شهر برگشته بود . حال و هوای خاصی حاکم بود. که یکدفعه با تماسی خاص تر هم شد،وخبر از نزدیک بودن مسافر می داد.همه آماده شدند.
پس از یکی دو دقیقه تویوتای سفید رنگی مقابل درب مسجد پارک کرد.که پشت درش نوشته شده بود: « شهید گمنام »…
بله مهمون ما شهید گمنام بود.با رسیدن مهمون حال و هوا به کلی تغییر کرد.
نه فقط حال وهوا،بلکه حال و هوای دل هم تغییر کرد.حال و هوای دلی که تا دقایقی پیش منتظر بود و حال پس از سالیانی بلند به شوق وصال با شهداء فریاد اشک هایش بلند تر از فریاد یا حسینی بود که از زبان بر می خواست…
عطر گلاب ، بوی خوش اسپند و فضای پر از دود سراسر مسجد رو پر کرده بود و حسابی حال و هوا عوض شده بود.مردم،چه زن،چه مرد و چه کوچک و بزرگ همه آمدند به استقبال.با دلی پر از دلتنگی…
مهمان گمناممان روی دست عاشقانش به داخل مسجد دعوت شد.فقط اشک بود و ندای یا حسین(ع).به سختی می شد نزدیک شی.همه افتاده بودند روی تابوت و خلاصه هرکس تو اون هیاهو درد و دلی می کرد،دعایی و حتی دلنوشته ای. نگاه کردم…نوشته بود: (برادر عزیزم،خوش آمدی).
حال و هوا اونقدر عجیب و وصف نشدنی بود که فقط باید نگاه می کردی…نگاه می کردی و اشک می ریختی…
سر و صدایی حال و هوا رو تغییر داد.جمعیت خواهرانی بود که جلودارشان مادران شهداء، با ندای یا زهراء(س) و گونه هایی خیس از اشک چشم…
دست خودشون نبود.!!! به استقبال پسرشان آمده بودند.تابوت به سختی به سمت خواهران منتقل شد…
دیگر هیچ نمیشنیدی. جز ناله هایی از شوق وصال.جز صدای یا فاطمه ای که مداح با دلتنگی سر می داد… جز اشکهایی که صدای سرازیر شدنش به وسعت یک آه بود…
دقایق بود که به سرعت می گذشت.عجب از این زمان… که لحظه وصال مثل چشم بر هم زدنی گذشت.
برای آخرین بار مهمان رو به سمت میزی که از قبل حاضر شده بود بردیم تا باری دیگر لذت سینه زدن و طواف دور شهداء رو تجربه کنیم…
گذشت و گذشت و گذشت… و همین جور زمان در حال گذر بود.
وچه سخت است لحظه وداع…
با چشمانی پر از اشک،یا بهتر بگیم، دلی پر از اشک، مهمون رو بر دوش گرفتیم و راهی شدیم سمت اتاق کانون.اتاقی که تا سالیانی پیش قدمگاه همین شهدایی بود که با دل به دیدار معبود شتافتند.
شهدایی که به قول حاج حسین یکتا،کفاره گناهان ما شدند…
اتاق متبرک شد به عطر شهداء . عطری که موجب جلای روح و قوتی است بر دلها…
دیدم کسانی رو که با دل خون و چشم اشکبار تابوت رو بر دوش گرفتند و به لحظه وداع نزدیک می شدند…
دیدم همرزم شهیدی رو که منتظر پیوستن بود…
دیدم مادر شهیدی رو که گله از گمنامی شهید می کرد…
دیدم تکه هایی از دل رو که با دست خود بر روی تابوت به یادگاری گذاشتند…
دیدم خانواده ای رو که فقط به عشق متبرک شدن به شهداء ماشینشون رو به سرعت پارک کردند و سریع به سمت شهید آمدند.
دیدم پسرکی را که با تعجب سوال کرد که این کیست؟؟؟
و گفتند:همان که بهترین لحظات عمرش را در جبهه جنگید و دم نزد از سختی.و با بهترین سرمایه اش که جان و جوانی اش بود،با خدا تجارت کرد…
تجارتی که هدفش آزادی بی قید و شرط من و تو بود. و این شهید تنها یک فرق داشت…
فقط گمنام بود… فقط مخفی بود… عین قبر مادرشان زهرا(س)…
و بازهم دیدم…
و اما این بار دیگر هیچ ندیدم…
جز اینکه…
من با دو چشم خویشتن،دیدم که جانــــــــم می رود…
ای کاش می دانستیم که در این هیاهوی شهر، راه ما،راه ناتمام آنها بود…
و گفتند چیزی از او باقی نمانده است،جز راه ناتمام…
۴.۳k
۲۷ فروردین ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.