دوسطر بخونین دیگه نمیتونین ازش دس وردارین
دوسطر بخونین دیگه نمیتونین ازش دس وردارین
پریچهر خانوم :
53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش می کرد که بو یاس می داد..موهای خاکستریش بافته از زیر روسریش پیدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمی شد که آدمهای این شکلی غیر از فیلمها هنوزم باشن..
اوایل وجود پری خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا می شدم بالای سرم نماز می خوند! خیلی دوست داشت منو به راه راست هدایت کنه ! زیر بالشم..دعا پیدا می کردم..بدتر از همه اینکه با بدبختی سیگار می کشیدم..راحله که بعضی وقتا میومد پیشم ..درو قفل می کردیم..از راحله بدش میومد ولی نتونسته بود خانواده را راضی کنه که راحله نیاد دیدنم !!! بالاخره یک بار دیگه خسته شدم..خیلی خونسرد نشستم و سیگار کشیدم..چه حرصی می خورد
می گفت برای دختر زشته!!! بی شخصیتی میاره..گناه داره..و بعد هم تهدید که به آقای دکتر (( پدر بنده )) می گم ...
منم خندیدم و گفتم: منم می گم تو خونمون جنبل و جادو می کنی و دعا زیر متکام می ذاری..از اونوقت دیگه شد عیسی به دین خود و موسی به دین خود..کاری بهم نداشت..
اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.. روزمرگی و روزمرگی..پایان نا پذیری.
از خدا میخواستم فقط یه بار دیگه بابک رو ببینم تا بتونم حرفامو قبل از مردنم بهش بگم.همون حرفایی که برای آخرین بار میخواست از زبونم بشنوه.همون حرفایی که توی حال وهوای دیگه بودیم میخواستم بگم ولی نگفتم...ای کاش میشد دوباره ببینمش و بهش همه ی حرفای دلم رو میگفتم ....ای کـــــــاااااااااااش....
کاش میتونستم بگم هنوزم عاشقشم نه اینکه پیغام بدم دوستش ندارم.....
دلم داشت میترکید...
گوشه گیر شده بودم و داشتم از بین میرفتم
دیگه سیگار؛ مشروب و حتی فکر درباره گذشته ها؛ حرفای بی محتوا و دخترونه..نه هیچکدومش فایده ای نداشت
یه روز صبح از خواب بیدارم کردو گفت باید بریم خونه ی خاله فریبا!
با غرلند از جام بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و خیلی بیحال حاضر شدم .
بعد از مدتها چشمم بتویه اینه به خودم افتاده بودم !
هنوز هم خوشگل بودم اما...از چهره م غم میبارید!
گردنبندی که بابک بهم داده بود و لمس کردم و با صدای مامانم که هی میگفت دیر شد دیر شد شیفت دارم به خودم اومدم !
مامانم داشت حاضر میشد.سوئچ ماشینشو گرفتمو خواستم تا اماده شدنش ماشینو از حیاط ببرم بیرون...
تویه ماشین نشسته بودم و به پنجره اتاقی نگاه میکردم که مدتها بسته بود...اشک تو چشمام حلقه زد که از تویه اینه دیدمش..
سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا پاش خیس بود .. خیره شدم بهش.. روش و برگردوندو رفت.. قلبم ترک خورد.. اخه چرااااااا ؟؟
تو تختم خوابیده بودمو فکرمیکردم !به روزای قشنگی که با بابک داشتیم....اغوشش....بوسه هاش....
اخ چه قدر زود گذشتن !
از وقتی راحله بهم گفته بود بابک پیغام داده ازم متنفره دیگه بدتر شده بودم .نمی دونم کدوم احمقی گفته من یه شب و با یه پسر دیگه بوده ام که بابک عشقو از یادش برد و یه تنفر از من تو قلبش ریشه زد!اخه من که هنوز وفادارش بودم.....
چرا باید این حرفارو باور میکرد؟چرا با دیدنم راشو کج میکرد....
4سال از ماجرا و اتفاقی که بین منو رامین اتفاق افتاده بود میگذشت.تا اینکه یه روز......
!!!!!! خبر خوب ؛ خبر خوب!!! برادر کوچکم پرواز کنان کارت بدست اومد پیشم و ذوق میکرد ..هی عروسی پلو خوری..
…از کی تا حالا مهمونی و مفت خوری تو خانواده ما خبر جدید و قابل بحثی بود؟ با آواز خوندنای مصنوعی اش کم کم داشتم متوجه می شدم که حتما نقشه ای داره..بی اختیار گفتم : نه!
گفت: من که هنوز هیچی نگفتم دختر نطفه اتو با نه بستن؟
گفتم: چیه باز خانمتون وقت همراهیتونو ندارن..شرمنده..آبجی کوچیکتون مریضن!!!
منو بغل کرد..خودشو لوس کرد..چند وقته با ما نبودی خره؟ کلمو بوسید..حالا ما که به خوش تیپی بعضیا نیستیم))!!! بعضیا کی بودن خودش می دونست )) ولی حالا با دو تا سیبیل بیای عروسی بده..کلی می خندیم
خنده ام گرفت..آخه هیچکدوم تا یادم میومد سبیل نداشتن!!! ادامه داد..اه اه دختر کله ات بو گند سیگار می ده..چقدر پول این بابای بیچارتو دود می کنی؟
خجالت نمیکشی؟من داداشتم از من خجالت بکش!
شیما یه نگاه به خودت کن
پاشدم..داشتم می رفتم حموم !!! ته دلم بی خودی می لرزید..پاهام می لرزید..گفتم: خوب بابا قر نده! میام..عروسی کی هست حالا..
گفت :نمی شناسی..همساین..هم دانشگاهی خان داداشت..کارتو داد دستم..بعد از رزج زدن شعرهای آبگوشتی کارت..باورم نمی شد.
حتما یک فامیل دیگه است..نه فامیل بابک بود..بدنم داغ شد..خشک شده بودم..برادرم کنجکاو شده بود..دنبال بهانه می گشتم..در ضمن نمی خواستم شک کنه..شروع کردم با صدای لرزون شعرا رو مسخره خون
پریچهر خانوم :
53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش می کرد که بو یاس می داد..موهای خاکستریش بافته از زیر روسریش پیدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمی شد که آدمهای این شکلی غیر از فیلمها هنوزم باشن..
اوایل وجود پری خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا می شدم بالای سرم نماز می خوند! خیلی دوست داشت منو به راه راست هدایت کنه ! زیر بالشم..دعا پیدا می کردم..بدتر از همه اینکه با بدبختی سیگار می کشیدم..راحله که بعضی وقتا میومد پیشم ..درو قفل می کردیم..از راحله بدش میومد ولی نتونسته بود خانواده را راضی کنه که راحله نیاد دیدنم !!! بالاخره یک بار دیگه خسته شدم..خیلی خونسرد نشستم و سیگار کشیدم..چه حرصی می خورد
می گفت برای دختر زشته!!! بی شخصیتی میاره..گناه داره..و بعد هم تهدید که به آقای دکتر (( پدر بنده )) می گم ...
منم خندیدم و گفتم: منم می گم تو خونمون جنبل و جادو می کنی و دعا زیر متکام می ذاری..از اونوقت دیگه شد عیسی به دین خود و موسی به دین خود..کاری بهم نداشت..
اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.. روزمرگی و روزمرگی..پایان نا پذیری.
از خدا میخواستم فقط یه بار دیگه بابک رو ببینم تا بتونم حرفامو قبل از مردنم بهش بگم.همون حرفایی که برای آخرین بار میخواست از زبونم بشنوه.همون حرفایی که توی حال وهوای دیگه بودیم میخواستم بگم ولی نگفتم...ای کاش میشد دوباره ببینمش و بهش همه ی حرفای دلم رو میگفتم ....ای کـــــــاااااااااااش....
کاش میتونستم بگم هنوزم عاشقشم نه اینکه پیغام بدم دوستش ندارم.....
دلم داشت میترکید...
گوشه گیر شده بودم و داشتم از بین میرفتم
دیگه سیگار؛ مشروب و حتی فکر درباره گذشته ها؛ حرفای بی محتوا و دخترونه..نه هیچکدومش فایده ای نداشت
یه روز صبح از خواب بیدارم کردو گفت باید بریم خونه ی خاله فریبا!
با غرلند از جام بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و خیلی بیحال حاضر شدم .
بعد از مدتها چشمم بتویه اینه به خودم افتاده بودم !
هنوز هم خوشگل بودم اما...از چهره م غم میبارید!
گردنبندی که بابک بهم داده بود و لمس کردم و با صدای مامانم که هی میگفت دیر شد دیر شد شیفت دارم به خودم اومدم !
مامانم داشت حاضر میشد.سوئچ ماشینشو گرفتمو خواستم تا اماده شدنش ماشینو از حیاط ببرم بیرون...
تویه ماشین نشسته بودم و به پنجره اتاقی نگاه میکردم که مدتها بسته بود...اشک تو چشمام حلقه زد که از تویه اینه دیدمش..
سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا پاش خیس بود .. خیره شدم بهش.. روش و برگردوندو رفت.. قلبم ترک خورد.. اخه چرااااااا ؟؟
تو تختم خوابیده بودمو فکرمیکردم !به روزای قشنگی که با بابک داشتیم....اغوشش....بوسه هاش....
اخ چه قدر زود گذشتن !
از وقتی راحله بهم گفته بود بابک پیغام داده ازم متنفره دیگه بدتر شده بودم .نمی دونم کدوم احمقی گفته من یه شب و با یه پسر دیگه بوده ام که بابک عشقو از یادش برد و یه تنفر از من تو قلبش ریشه زد!اخه من که هنوز وفادارش بودم.....
چرا باید این حرفارو باور میکرد؟چرا با دیدنم راشو کج میکرد....
4سال از ماجرا و اتفاقی که بین منو رامین اتفاق افتاده بود میگذشت.تا اینکه یه روز......
!!!!!! خبر خوب ؛ خبر خوب!!! برادر کوچکم پرواز کنان کارت بدست اومد پیشم و ذوق میکرد ..هی عروسی پلو خوری..
…از کی تا حالا مهمونی و مفت خوری تو خانواده ما خبر جدید و قابل بحثی بود؟ با آواز خوندنای مصنوعی اش کم کم داشتم متوجه می شدم که حتما نقشه ای داره..بی اختیار گفتم : نه!
گفت: من که هنوز هیچی نگفتم دختر نطفه اتو با نه بستن؟
گفتم: چیه باز خانمتون وقت همراهیتونو ندارن..شرمنده..آبجی کوچیکتون مریضن!!!
منو بغل کرد..خودشو لوس کرد..چند وقته با ما نبودی خره؟ کلمو بوسید..حالا ما که به خوش تیپی بعضیا نیستیم))!!! بعضیا کی بودن خودش می دونست )) ولی حالا با دو تا سیبیل بیای عروسی بده..کلی می خندیم
خنده ام گرفت..آخه هیچکدوم تا یادم میومد سبیل نداشتن!!! ادامه داد..اه اه دختر کله ات بو گند سیگار می ده..چقدر پول این بابای بیچارتو دود می کنی؟
خجالت نمیکشی؟من داداشتم از من خجالت بکش!
شیما یه نگاه به خودت کن
پاشدم..داشتم می رفتم حموم !!! ته دلم بی خودی می لرزید..پاهام می لرزید..گفتم: خوب بابا قر نده! میام..عروسی کی هست حالا..
گفت :نمی شناسی..همساین..هم دانشگاهی خان داداشت..کارتو داد دستم..بعد از رزج زدن شعرهای آبگوشتی کارت..باورم نمی شد.
حتما یک فامیل دیگه است..نه فامیل بابک بود..بدنم داغ شد..خشک شده بودم..برادرم کنجکاو شده بود..دنبال بهانه می گشتم..در ضمن نمی خواستم شک کنه..شروع کردم با صدای لرزون شعرا رو مسخره خون
۱۴۱.۶k
۱۸ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.