من از خانه فرار می کنم!
من از خانه فرار می کنم!
در یک روز پرتلاش و شلوغ، در حالی که با همسرم در حال دویدن از این طرف خانه به آن طرف بودیم، پسر چهار و نیم ساله مان را به خاطر شیطنت هایش مرتب دعوا و سرزنش می کردیم. مدتی بعد شوهرم نتوانست تحمل کند و او را تنبیه کرد. او بی اعتراض تنبیه را پذیرفت، اما قیافه اش درهم بود. بعد از چند دقیقه گفت:
من از خانه فرار خواهم کرد.
خیلی تعجب کرده بودم و از حرف هایش خیلی عصبی شده بودم.
فریاد زدم:
که این طور؟
اما وقتی برگشتم و نگاهش کردم، مثل یک فرشته ی کوچولو، معصوم اما غمگین به نظر می رسید. سوزشی در قلبم احساس کردم و به خاطر آوردم، که من در کودکی هر وقت احساس تنهایی و بی کسی می کردم و یا حس می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد، درست همین تفکرات به ذهنم خطور می کرد. او با این جمله در واقع خیلی حرف های دیگر هم به ما می زد. در واقع او در قلبش گریه می کرد؛ خواهش می کنم به من بی توجهی نکنید، من مهم هستم، به من هم توجه کنید.
به سمت او رفتم و گفتم:
بسیار خوب تو می توانی از خانه فرار کنی و آرام ادامه دادم و البته لباس هایت را هم باید جمع کنی.
بله پیژامه هم لازمت می شود، شلوارت هم لازم است!
مادر داری چه کار می کنی؟
باید پالتو و لباس خواب خودم را هم بگذارم. همه لباس ها را هم در این ساک گذاشتم و ساک را هم می گذارم دم در، خوب تو به راستی در مورد فرار از خانه مطمئنی؟
بله اما شما کجا می روید؟
خوب اگر تو بخواهی از خانه فرار کنی، مادرت هم همراهت می آید، چون نمی خواهم تو را تنها بگذارم. چون تو را خیلی دوست دارم.
زمان بیان جملات همدیگر را در آغوش گرفته بودیم.
چرا می خواهی با من بیایی؟
به چشمانش نگاه کردم.
چون تو را دوست دارم، اگر تو بروی زندگی من به طور کل تغییر می کند. به همین دلیل اگر تو بروی من هم با تو می آیم.
پدرم هم می آید؟
پدرت باید با برادرت بماند.
همسترم (موش خانگی) هم می تواند با ما بیاید؟
خیر، همسترت هم باید این جا بماند.
کمی فکر کرد و گفت:
مادر، ما هم می توانیم این جا بمانیم؟
بله می توانیم بمانیم.
مادر جانم؟
بله
تو را دوست دارم
من هم تو را دوست دارم، پسر عزیزم، می آیی برویم با هم ذرت بو داده درست کنیم؟ به من کمک می کنی؟
بله
در آن لحظه یکی از قشنگ ترین وجوه حس مادری که همان ایجاد حس آرامش و اطمینان در کودک است را تجربه کردم. کمک به کودک که احترام به خود را بیاموزد. این موجود باارزش مانند خمیری است که منتظر شکل گرفتن در دستان من است. به فرزندانم اجازه می دهم بدانند، که برای من خیلی با ارزش هستند و دوستشان دارم و هدایای خداوند به من هستند.
در یک روز پرتلاش و شلوغ، در حالی که با همسرم در حال دویدن از این طرف خانه به آن طرف بودیم، پسر چهار و نیم ساله مان را به خاطر شیطنت هایش مرتب دعوا و سرزنش می کردیم. مدتی بعد شوهرم نتوانست تحمل کند و او را تنبیه کرد. او بی اعتراض تنبیه را پذیرفت، اما قیافه اش درهم بود. بعد از چند دقیقه گفت:
من از خانه فرار خواهم کرد.
خیلی تعجب کرده بودم و از حرف هایش خیلی عصبی شده بودم.
فریاد زدم:
که این طور؟
اما وقتی برگشتم و نگاهش کردم، مثل یک فرشته ی کوچولو، معصوم اما غمگین به نظر می رسید. سوزشی در قلبم احساس کردم و به خاطر آوردم، که من در کودکی هر وقت احساس تنهایی و بی کسی می کردم و یا حس می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد، درست همین تفکرات به ذهنم خطور می کرد. او با این جمله در واقع خیلی حرف های دیگر هم به ما می زد. در واقع او در قلبش گریه می کرد؛ خواهش می کنم به من بی توجهی نکنید، من مهم هستم، به من هم توجه کنید.
به سمت او رفتم و گفتم:
بسیار خوب تو می توانی از خانه فرار کنی و آرام ادامه دادم و البته لباس هایت را هم باید جمع کنی.
بله پیژامه هم لازمت می شود، شلوارت هم لازم است!
مادر داری چه کار می کنی؟
باید پالتو و لباس خواب خودم را هم بگذارم. همه لباس ها را هم در این ساک گذاشتم و ساک را هم می گذارم دم در، خوب تو به راستی در مورد فرار از خانه مطمئنی؟
بله اما شما کجا می روید؟
خوب اگر تو بخواهی از خانه فرار کنی، مادرت هم همراهت می آید، چون نمی خواهم تو را تنها بگذارم. چون تو را خیلی دوست دارم.
زمان بیان جملات همدیگر را در آغوش گرفته بودیم.
چرا می خواهی با من بیایی؟
به چشمانش نگاه کردم.
چون تو را دوست دارم، اگر تو بروی زندگی من به طور کل تغییر می کند. به همین دلیل اگر تو بروی من هم با تو می آیم.
پدرم هم می آید؟
پدرت باید با برادرت بماند.
همسترم (موش خانگی) هم می تواند با ما بیاید؟
خیر، همسترت هم باید این جا بماند.
کمی فکر کرد و گفت:
مادر، ما هم می توانیم این جا بمانیم؟
بله می توانیم بمانیم.
مادر جانم؟
بله
تو را دوست دارم
من هم تو را دوست دارم، پسر عزیزم، می آیی برویم با هم ذرت بو داده درست کنیم؟ به من کمک می کنی؟
بله
در آن لحظه یکی از قشنگ ترین وجوه حس مادری که همان ایجاد حس آرامش و اطمینان در کودک است را تجربه کردم. کمک به کودک که احترام به خود را بیاموزد. این موجود باارزش مانند خمیری است که منتظر شکل گرفتن در دستان من است. به فرزندانم اجازه می دهم بدانند، که برای من خیلی با ارزش هستند و دوستشان دارم و هدایای خداوند به من هستند.
۲.۷k
۲۵ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.