♥مهتاب♥
♥مهتاب♥
تو حس خودم که بودم ، واسه من عجیب بود اون روز
اون روز سرد و نفس گیر ، چشم به راهت می نشستم
با اینکه هنوز نبودی ، حتی تو خواب و توی رؤیام توی اون حس غریبم ، با خودم میگفتم ای کاش
این چنین بود روز میلاد ،اون روز خوب خودم که واسه خاطرش می مردم تو روز اومدن تو گیج و مبهوت بودم اون روز
من خدا خدا میکردم ، پشت اون شیشه ی تار توی اون راهروی مسکوت که همیشه منتظر داشت
نفسم تو سینه حبس بود که یه هو یکی بهم گفت ، که آهای تو اون ازم خواست که بیام و روی ماهتو ببینم
با عجله وقتی رسیدم ، دیگه خودمو ندیدم از کنار پنجره نور مهتاب و دیدم که بهم خندید و گفت
امروز اون روز خوبه که واسه خاطرش می مردی وقتی که اون نور مهتاب دستت رو به دست من داد
یه تلنگوری بهم زد که یه هو از جا پریدم دستِ تو تو دست من بود ، بازم اون روز خوب و دیدم
تو حس خودم که بودم ، واسه من عجیب بود اون روز
اون روز سرد و نفس گیر ، چشم به راهت می نشستم
با اینکه هنوز نبودی ، حتی تو خواب و توی رؤیام توی اون حس غریبم ، با خودم میگفتم ای کاش
این چنین بود روز میلاد ،اون روز خوب خودم که واسه خاطرش می مردم تو روز اومدن تو گیج و مبهوت بودم اون روز
من خدا خدا میکردم ، پشت اون شیشه ی تار توی اون راهروی مسکوت که همیشه منتظر داشت
نفسم تو سینه حبس بود که یه هو یکی بهم گفت ، که آهای تو اون ازم خواست که بیام و روی ماهتو ببینم
با عجله وقتی رسیدم ، دیگه خودمو ندیدم از کنار پنجره نور مهتاب و دیدم که بهم خندید و گفت
امروز اون روز خوبه که واسه خاطرش می مردی وقتی که اون نور مهتاب دستت رو به دست من داد
یه تلنگوری بهم زد که یه هو از جا پریدم دستِ تو تو دست من بود ، بازم اون روز خوب و دیدم
۱۰.۸k
۰۴ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.