روزهایی هست مثل پیرزن خم می شوی
روزهایی هست مثل پیرزن خم می شوی
روزهایی هست آدم با خودش بد می شود
در چنین روزی پر از سردردهای مزمنی
یک اتوبان دارد انگار از سرت رد می شود!
روزهایی هست عمداً خانه را گم می کنی
در خیابان غصه های دیگری را می خوری
شهر را می بینی و...هی ناخنت را می جوی
لای دندان گوشه های روسری را می خوری
دکمه هایت باز و بسته، چشم هایت خیس خیس
بندهای کفش را روی خیابان می کشی
بغض، هی پر می شود؛ هی اشک، خالی می کنی
تا کجا آخر به این خالی شدن ها دلخوشی؟
آن قَدَر آشفته ای، مردم نگاهت می کنند
با کمی تردید می گویند: "این دیوانه کیست؟ "
دیگران هم خوابشان برده، وگرنه توی شهر
حال مردم بهتر از آشفتگی های تو نیست!
سخت حیرانی که هر آدم مگر تا چندبار
می تواند به نمردن،توی غم، عادت کند؟
بعد می فهمی که آدم می تواند گاه به
زندگی در یک درخت ِ تـَنگ هم عادت کند!
ظهرهایی هست، مثل سایه ها قد می کشی
بغض را می بلعی و همرنگ مردم می شوی
روزی از این بغض ها یک سیل جاری می شود
در چنین روزی تو هم در اشک ها گم می شوی
روزهایی هست آدم با خودش بد می شود
در چنین روزی پر از سردردهای مزمنی
یک اتوبان دارد انگار از سرت رد می شود!
روزهایی هست عمداً خانه را گم می کنی
در خیابان غصه های دیگری را می خوری
شهر را می بینی و...هی ناخنت را می جوی
لای دندان گوشه های روسری را می خوری
دکمه هایت باز و بسته، چشم هایت خیس خیس
بندهای کفش را روی خیابان می کشی
بغض، هی پر می شود؛ هی اشک، خالی می کنی
تا کجا آخر به این خالی شدن ها دلخوشی؟
آن قَدَر آشفته ای، مردم نگاهت می کنند
با کمی تردید می گویند: "این دیوانه کیست؟ "
دیگران هم خوابشان برده، وگرنه توی شهر
حال مردم بهتر از آشفتگی های تو نیست!
سخت حیرانی که هر آدم مگر تا چندبار
می تواند به نمردن،توی غم، عادت کند؟
بعد می فهمی که آدم می تواند گاه به
زندگی در یک درخت ِ تـَنگ هم عادت کند!
ظهرهایی هست، مثل سایه ها قد می کشی
بغض را می بلعی و همرنگ مردم می شوی
روزی از این بغض ها یک سیل جاری می شود
در چنین روزی تو هم در اشک ها گم می شوی
۴.۷k
۰۵ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.