قسمت2
قسمت2
مواجه شدم … عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند … .
.
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد … به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت … .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن … من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم … هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت … .
.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم … 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد … وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم … سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
قسمت پنجم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سرنوشت نامعلوم
.
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم … هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
.
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم … دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال … حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم … .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم … مشهد یا قم؟ … خودم را به خدا سپردم ..
.
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه … .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم …
قسمت ششم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غریب و تنها در مشهد
.
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون … .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن … گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن …
.
راهی سومین حوزه شدم … .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم … ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم … توی کوچه پس کوچه ها گم شدم … تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم … .
خسته و گرسنه، با یه ساک … نه راه پس داشتم نه راه پیش … برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم … .
.
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم … چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ … .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم … .
قسمت هفتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: تحت تعقیب
.
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد … صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد … یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند … بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود … .
نماز رو خوندم و راه افتادم … چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد … رفتم جلو و سوال کردم … غذای حضرت بود … آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند … .
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم … اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم … .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید … دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید … پرسید: ایرانی هستید؟ … رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست … زبانم هم کلا حرکت نمی کرد … .
مشخص بود از حالتم تعجب کرده … با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن … اینو گفت و رفت … .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم … .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی … اگر بهت شک می کرد چی؟ … شاید اصلا بهت شک کرده بود … شاید الان هم تحت تعقیب باشی و …
قسمت هشتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: خدایا! نجاتم بده
.
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن … .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی … سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ … تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است … .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله … .
.
برگشتم حرم … یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم … حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه
مواجه شدم … عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند … .
.
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد … به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت … .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن … من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم … هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت … .
.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم … 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد … وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم … سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
قسمت پنجم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سرنوشت نامعلوم
.
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم … هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
.
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم … دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال … حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم … .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم … مشهد یا قم؟ … خودم را به خدا سپردم ..
.
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه … .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم …
قسمت ششم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غریب و تنها در مشهد
.
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون … .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن … گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن …
.
راهی سومین حوزه شدم … .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم … ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم … توی کوچه پس کوچه ها گم شدم … تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم … .
خسته و گرسنه، با یه ساک … نه راه پس داشتم نه راه پیش … برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم … .
.
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم … چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ … .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم … .
قسمت هفتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: تحت تعقیب
.
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد … صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد … یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند … بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود … .
نماز رو خوندم و راه افتادم … چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد … رفتم جلو و سوال کردم … غذای حضرت بود … آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند … .
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم … اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم … .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید … دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید … پرسید: ایرانی هستید؟ … رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست … زبانم هم کلا حرکت نمی کرد … .
مشخص بود از حالتم تعجب کرده … با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن … اینو گفت و رفت … .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم … .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی … اگر بهت شک می کرد چی؟ … شاید اصلا بهت شک کرده بود … شاید الان هم تحت تعقیب باشی و …
قسمت هشتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: خدایا! نجاتم بده
.
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن … .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی … سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ … تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است … .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله … .
.
برگشتم حرم … یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم … حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه
۶.۷k
۰۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.