قسمت 5
قسمت 5
ی کردم … اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم … سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم … برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم … توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم … چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم … .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم … همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم … .
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن … و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید … .
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد … هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان … از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و … توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم … .
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم … کنترل کل بچه ها اومد دستم … اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد … حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم … .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم … توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید …
.
.
.
قسمت پانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فاطمیه
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود … شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم … به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره … .
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد … .
.
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست … خیلی خوشحال بودن … وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم … و هم کامل بشناسمش … .
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم … .
سخنرانی شب اول شروع شد … از سقیفه شروع کرد … هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود … حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد … بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد … دقیقا خلاف حرف وهابی ها … .
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود … تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت … و این آغاز طوفان من بود …
.
.
.
.
قسمت شانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: آغاز یک پایان
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت … توی سینه ام آتش روشن کرده بودن … .
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم … غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم … حتی شب ها خواب درستی نداشتم … تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت … فارسی و عربی رو زیر و رو کردم … هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد … .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید … آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم … به بهانه حرم خوابگاه نرفتم … تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم … .
گریه ام گرفته بود … به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم … بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم … .
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود … باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود … .
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد … یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست … خدا … خدا … خدا … .
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود … .
.
.
.
قسمت هفدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 3 بار بی هوش شدم
.
.
دیگه هیچی برام مهم نبود … شبانه روز فقط مطالعه می کردم … هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم … مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی … و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم … .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی … بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام … هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم … اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت … همزمان مناظره می کنی؟ … .
.
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم … هر کدوم دو ساعت … شش ساعت پشت سر هم …
.
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم … به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم … بچه ها همه نگرانم بودند
ی کردم … اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم … سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم … برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم … توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم … چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم … .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم … همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم … .
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن … و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید … .
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد … هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان … از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و … توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم … .
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم … کنترل کل بچه ها اومد دستم … اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد … حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم … .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم … توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید …
.
.
.
قسمت پانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فاطمیه
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود … شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم … به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره … .
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد … .
.
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست … خیلی خوشحال بودن … وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم … و هم کامل بشناسمش … .
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم … .
سخنرانی شب اول شروع شد … از سقیفه شروع کرد … هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود … حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد … بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد … دقیقا خلاف حرف وهابی ها … .
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود … تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت … و این آغاز طوفان من بود …
.
.
.
.
قسمت شانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: آغاز یک پایان
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت … توی سینه ام آتش روشن کرده بودن … .
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم … غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم … حتی شب ها خواب درستی نداشتم … تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت … فارسی و عربی رو زیر و رو کردم … هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد … .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید … آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم … به بهانه حرم خوابگاه نرفتم … تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم … .
گریه ام گرفته بود … به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم … بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم … .
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود … باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود … .
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد … یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست … خدا … خدا … خدا … .
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود … .
.
.
.
قسمت هفدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 3 بار بی هوش شدم
.
.
دیگه هیچی برام مهم نبود … شبانه روز فقط مطالعه می کردم … هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم … مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی … و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم … .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی … بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام … هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم … اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت … همزمان مناظره می کنی؟ … .
.
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم … هر کدوم دو ساعت … شش ساعت پشت سر هم …
.
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم … به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم … بچه ها همه نگرانم بودند
۳.۷k
۰۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.