قسمت7
قسمت7
.
.
چشم هام رو باز کردم … زمان زیادی گذشته بود … هنوز سرم گیج و سنگین بود … دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم … یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند … نگرانی توی صورت شون موج می زد … اما من آرام بودم … .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه … روی تخت دراز کشیدم … می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم … هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود … .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم … تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم … با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و … .
.
باید انتخاب می کردم … این بار نه بدون فکر و کورکورانه … باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم … و خدا … یکی رو انتخاب می کردم … .
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن … درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود … جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد … .
.
.
.
.
قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: مرا قبول می کنی؟
.
.
همین طور که غرق فکر بودم … همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید … نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم … وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم … .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی … اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه … حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی … به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه … دیشب خواب عجیبی دیدم … بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم … .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره … اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند … .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود … تازه مفهوم کربلا رو درک کردم … کربلا نبرد انسان ها نبود … کریلا نبرد حق و باطل بود … زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی … تا آخرین نفس … .
.
من هم کربلایی شده بودم … به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون … مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم … گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم … جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ …
.
.
من انتخابم رو کرده بودم … از روز اول ، انتخاب من … فقط خدا بود
.
.
.
.
.
قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خدا، هویت من است
.
.
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم … هر قدم که نزدیک تر می شدم … حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد … تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد … .
به ضریح چسبیده بودم … انگار تمام دنیا توی بغل من بود … دیگه حس غریبی نبود … شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود … .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم … اشهد ان لا اله الا الله … اشهد ان محمد رسول الله … اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله … .
.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد … همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن … صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن … .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن … اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن … یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ … .
.
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه … من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام …
.
.
.
.
.
قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عقیق یمنی
.
.
وقتی این جمله رو گفتم … یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود … در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله … انگشتر پسر شهیدمه … دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد … اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام … .
.
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است … هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله … یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن … تو دیر نرسیدی … حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی … و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری … .
.
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم … برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند … زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم … .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار
.
.
چشم هام رو باز کردم … زمان زیادی گذشته بود … هنوز سرم گیج و سنگین بود … دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم … یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند … نگرانی توی صورت شون موج می زد … اما من آرام بودم … .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه … روی تخت دراز کشیدم … می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم … هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود … .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم … تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم … با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و … .
.
باید انتخاب می کردم … این بار نه بدون فکر و کورکورانه … باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم … و خدا … یکی رو انتخاب می کردم … .
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن … درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود … جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد … .
.
.
.
.
قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: مرا قبول می کنی؟
.
.
همین طور که غرق فکر بودم … همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید … نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم … وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم … .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی … اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه … حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی … به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه … دیشب خواب عجیبی دیدم … بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم … .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره … اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند … .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود … تازه مفهوم کربلا رو درک کردم … کربلا نبرد انسان ها نبود … کریلا نبرد حق و باطل بود … زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی … تا آخرین نفس … .
.
من هم کربلایی شده بودم … به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون … مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم … گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم … جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ …
.
.
من انتخابم رو کرده بودم … از روز اول ، انتخاب من … فقط خدا بود
.
.
.
.
.
قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خدا، هویت من است
.
.
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم … هر قدم که نزدیک تر می شدم … حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد … تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد … .
به ضریح چسبیده بودم … انگار تمام دنیا توی بغل من بود … دیگه حس غریبی نبود … شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود … .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم … اشهد ان لا اله الا الله … اشهد ان محمد رسول الله … اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله … .
.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد … همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن … صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن … .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن … اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن … یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ … .
.
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه … من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام …
.
.
.
.
.
قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عقیق یمنی
.
.
وقتی این جمله رو گفتم … یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود … در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله … انگشتر پسر شهیدمه … دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد … اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام … .
.
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است … هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله … یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن … تو دیر نرسیدی … حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی … و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری … .
.
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم … برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند … زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم … .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار
۹.۶k
۰۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.