قسمت دهم
قسمت دهم
قسمت سی و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: یاابالفضل
.
.
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود … قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم … .
.
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن … .
.
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد … گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده … بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود … .
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی … گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد … کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد … دیگه آب هم نمی تونستم بخورم … .
.
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند … لب های تشنه کودکان … حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد …
.
به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست … توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم … بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن … باهاشون مباحثه می کردم … برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن … .
.
با همه چیز کنار میومدم … تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و … داره با همون سرعت قبل برمی گرده
.
.
دلم خیلی سوخته بود … این همه راه و تلاش … حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم … از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی …
.
.
.
.
.
قسمت سی و سوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: برایم الرحمن بخوان
.
.
فشار شیاطین سنگین تر شده بود … مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد … ایمانم رو هدف گرفته بودند … خدا کجاست؟ … چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ … چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ … چرا؟ … چرا؟ … چرا؟ … .
.
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن … .
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود … دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد … حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد … .
.
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود … به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون … الرحمن بخون … از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد … .
.
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید … فبای آلاء ربکما تکذبان … فبای آلاء ربکما تکذبان … آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ …
.
.
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت … از شدت درد، نفسم بند اومد … آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد … امام زمان منو ببخش … می خواستم سربازت باشم اما حالا کور … .
و زمان از حرکت ایستاد …
.
.
.
قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فرشته مرگ
.
دیدم جوانی مقابلم ایستاده … خوشرو ولی جدی … دستش رو روی مچ پام گذاشت … آرام دستش رو بالا میاورد … با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد … خروج روح رو از بدنم حس می کردم … اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت … هنوز الرحمن تمام نشده بود … .
.
حاجی بهم ریخته بود … دکترها سعی می کردن احیام کنن … و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم … .
.
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف … هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت … .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم … با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود … .
.
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست … حسرت بود و حسرت … .
.
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت … جوانی غرق نور به سمتم میومد … خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند … .
جمله تمام نشده … با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم … .
.
برگشت … نفسش برگشت … توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد … برگشت … ضربان و نفسش برگشت …
.
.
.
.
قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: بالاخره مرخص شدم
.
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد … بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود … سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود … .
.
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم … هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم … .
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم … یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس … بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن
قسمت سی و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: یاابالفضل
.
.
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود … قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم … .
.
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن … .
.
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد … گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده … بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود … .
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی … گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد … کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد … دیگه آب هم نمی تونستم بخورم … .
.
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند … لب های تشنه کودکان … حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد …
.
به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست … توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم … بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن … باهاشون مباحثه می کردم … برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن … .
.
با همه چیز کنار میومدم … تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و … داره با همون سرعت قبل برمی گرده
.
.
دلم خیلی سوخته بود … این همه راه و تلاش … حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم … از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی …
.
.
.
.
.
قسمت سی و سوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: برایم الرحمن بخوان
.
.
فشار شیاطین سنگین تر شده بود … مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد … ایمانم رو هدف گرفته بودند … خدا کجاست؟ … چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ … چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ … چرا؟ … چرا؟ … چرا؟ … .
.
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن … .
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود … دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد … حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد … .
.
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود … به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون … الرحمن بخون … از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد … .
.
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید … فبای آلاء ربکما تکذبان … فبای آلاء ربکما تکذبان … آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ …
.
.
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت … از شدت درد، نفسم بند اومد … آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد … امام زمان منو ببخش … می خواستم سربازت باشم اما حالا کور … .
و زمان از حرکت ایستاد …
.
.
.
قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فرشته مرگ
.
دیدم جوانی مقابلم ایستاده … خوشرو ولی جدی … دستش رو روی مچ پام گذاشت … آرام دستش رو بالا میاورد … با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد … خروج روح رو از بدنم حس می کردم … اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت … هنوز الرحمن تمام نشده بود … .
.
حاجی بهم ریخته بود … دکترها سعی می کردن احیام کنن … و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم … .
.
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف … هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت … .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم … با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود … .
.
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست … حسرت بود و حسرت … .
.
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت … جوانی غرق نور به سمتم میومد … خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند … .
جمله تمام نشده … با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم … .
.
برگشت … نفسش برگشت … توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد … برگشت … ضربان و نفسش برگشت …
.
.
.
.
قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: بالاخره مرخص شدم
.
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد … بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود … سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود … .
.
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم … هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم … .
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم … یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس … بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن
۱۰.۷k
۰۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.