نام داستان: لب مرزتنهایی
نام داستان: لب مرزتنهایی
سارا از 6سالگی بچه مطلقه شد
و پیش باباش زندگی میکرد
اون اهل تهران و بچه بالاشهری بود
مامان سارا برای پیشرف و مقام به آلمان سفر کرد
خیلی سعی کرد کاری کنه که سارا رو پیش خودش بیاره آلمان ولی نشد..
وکیل خوبی گرفت تا سارا رو پیش خودش بیاره باز نشد
اون هر روز و هرشب با یدونه عکسی که از سارا داشت و اون عکس وبغل میکرد میخوابید
نتونست تحمل کنه و باز دوباره تلاش کرد و از تلاش کردن دست بر نداشت تا بتونه سارا رو پیش خودش بیاره.. دوباره با بابای سارا صحبت کرد ....
اون گفت اگه نگرانی بمون پیشش چرا رفتی اونجا...
مامان سارا گفت برای پیشرفت و مقام بیشتر و زیاد رفتم خارج نه واسه ولگردی..
- یعنی از بچت مهتره؟!
گفت نه
- پس برگرد
گفت نمیتونم برگردم نمیشه تو چرا نمیای با هم بریم... بخدا زندگی خوبی رو میتونیم واس خودمون فراهم کنیم اونجا..
بابا سارا به دلیل اینکه مهندس شرکت نفت بود و در شرکت نفت کار میکرد نمیتونست کارشو ول کنه و مامان سارا هم به دلیل پیشرف و مقام نمیتونست
و باز کار به دادگاه رسید
بابای سارا قبول کرد که بچه رو به مامانش بده ولی شرط و شروطی گذاشت و گفت حرف من همینه گفت هر هفته فقط پنج شنبه و جمعه ها سارا رو بفرسته پیش مامانش و بقیه روزا سارا پیش خودش باشه.....
سارا دیگه بزرگ شده بود میتونست شرایطشو و.. رو درک کنه و کمبود مامانشو داخل زندگیش حس کرده بود..
و همیشه خونه باباش حوصلش سر میرفت اون هرشب قبل از خواب خدا خدا میکرد که زود پنج شنبه بیاد و پیش مامانش بره و وقتی هم پیش مامانش میرفت بدلیل کارهای زیادِ مامانش تو خونه مامانشم حوصلش سر میرفت ..
****************
اون روزی که سارا منتظرش بود داشت میومد یه روز خوب
4 دی یعنی فردا تولد سارا بود
سارا 16 ساله میشد...
اون قبل از خواب با خودش گفت فردا صبح زود بیدار میشم..
صبح شد و زود از جاش پا شد و به اتاق باباش رفت دید باباش نیست خیلی ناراحت شد
و روی صندلی نشست..
یهو چشش به در اتاق افتاد یه کاغذ و دید که به در چسبیده
کاغذ و از در کند و دوباره روی صندلی نشست داخل کاغذ نوشته بود که دخترم سارای عزیزم من حداقل برای یک ماه بدلیل سفر کاری و مشکلی که برام پیش اومده باید به خارج برم ..تو دیگه بزرگ شدی خوب میتونی از خودت مواظبت کنی..مواظب خودت باش..
از طرف بابات..
سارا بر عکس بقیه بچه ها که میگن آخ جون یک ماه تنهایی تو خونه بودن اما اون خیلی دوست داشت مامان باباش و خودش یه بار شده مثل قدیما دور هم باشن ولی نشد مثل روزی که میرفتن شهر بازی مثل روزی که مینشستن دور میز و شام میخوردن
سارا لب پنجره رفت و هی پیش خودش میگفت خداجونم چرا همه غم و غصه ها باید مال من باشه آخه تا کی هندزفری و گریه و بغض ..دیگه نمیتونم ای کاش من جای اون بچه هایی بودم که هر روز برای یک لقمه نون دراورن چکارا که نمیکنن ولی بازم دور همن و خوشحالن... که یدفه یه فکر احمقانه به سر سارا زد اون این بود که فرار کنه و از این زندگی تنفر انگیز نجات پیدا کنه..
رفت تو اتاقش جلوی آیینه ایستاد که چطور یکم تیریپش پسرونه بشه و مثل بچه پایین شهریا باشه که یهو زود رفت تو اتاق باباشو لباس باباشو برداشت و پوشید خیلی واسش بزرگ و گشاد بود ولی تیریپش کمی مثل پسرا شده بود از تو کشو میز اتاق باباش یکم پول برداشت که شاید نیازش بشه..
موهاشو بست و یه کلاه سرش کرد و کیف کولی مدرسش و از جفت کمدش برداشت و کتاباش و از توش خالی کرد و یه قاب عکس مامان و باباش که رو میزش بود و برداشت یکم نگاه کرد و بغض کرد و گذاشت تو کیفش و به سمت جا کفشی راه افتاد کفشی که به تیریپش بیاد نبود همه کفشاش صورتی و پاشنه بلند بودند پایین جا کفشی کفش کهنه ورزشی قدیمیشو دید که واسه موقع ورزش تو مدرسه پاش میکرد اون و برداشت و از خونه خارج شد
داشت از پله پایین میرفت که یهو همسایشون خانم حامدی رو دید که یه پیرزن فضول بود..
پرسید هی کوچولو تنهایی کجا؟! بابات میدونه؟!
سارا بدون چیزی بگه دوید و رفت سر کوچه..
سر کوچه که رسید نمیدونست کجا بره اون واسه خودش مقصدی رو انتخاب نکرده بود و تصمیم گرفت فقط بره یه جایی که دور دور باشه حتی کلید خونشونم بر نداشت که اگه پشیمون شد بره تو خونه و دم در نمونه ولی سارا نظرش قطعی بود و میخواست فرار کنه
همینطور که میرفت بعضی خانم ها یا مردا و پسرا یجور به یه چشم بدی به سارا نگاه میکردند
سارا از اینطور دید مردم بهش متنفر بود ولی چیزی نگفت و توجهی بهشون نکرد و به راهش ادامه داد و بعضی خانواده هایی رو میدید که دور هم دارند بگو بخند میکنن .. سارا از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد سرشو برگردوند که ببینه چقد از خونه فاصله گرفته!! آره خیلی از خونه دور شده بود و چیزی نمیدید
یجورایی هم حس برگشتن داشت هم حس دور شدن!!
دیگه جون نداشت راه بره
سارا از 6سالگی بچه مطلقه شد
و پیش باباش زندگی میکرد
اون اهل تهران و بچه بالاشهری بود
مامان سارا برای پیشرف و مقام به آلمان سفر کرد
خیلی سعی کرد کاری کنه که سارا رو پیش خودش بیاره آلمان ولی نشد..
وکیل خوبی گرفت تا سارا رو پیش خودش بیاره باز نشد
اون هر روز و هرشب با یدونه عکسی که از سارا داشت و اون عکس وبغل میکرد میخوابید
نتونست تحمل کنه و باز دوباره تلاش کرد و از تلاش کردن دست بر نداشت تا بتونه سارا رو پیش خودش بیاره.. دوباره با بابای سارا صحبت کرد ....
اون گفت اگه نگرانی بمون پیشش چرا رفتی اونجا...
مامان سارا گفت برای پیشرفت و مقام بیشتر و زیاد رفتم خارج نه واسه ولگردی..
- یعنی از بچت مهتره؟!
گفت نه
- پس برگرد
گفت نمیتونم برگردم نمیشه تو چرا نمیای با هم بریم... بخدا زندگی خوبی رو میتونیم واس خودمون فراهم کنیم اونجا..
بابا سارا به دلیل اینکه مهندس شرکت نفت بود و در شرکت نفت کار میکرد نمیتونست کارشو ول کنه و مامان سارا هم به دلیل پیشرف و مقام نمیتونست
و باز کار به دادگاه رسید
بابای سارا قبول کرد که بچه رو به مامانش بده ولی شرط و شروطی گذاشت و گفت حرف من همینه گفت هر هفته فقط پنج شنبه و جمعه ها سارا رو بفرسته پیش مامانش و بقیه روزا سارا پیش خودش باشه.....
سارا دیگه بزرگ شده بود میتونست شرایطشو و.. رو درک کنه و کمبود مامانشو داخل زندگیش حس کرده بود..
و همیشه خونه باباش حوصلش سر میرفت اون هرشب قبل از خواب خدا خدا میکرد که زود پنج شنبه بیاد و پیش مامانش بره و وقتی هم پیش مامانش میرفت بدلیل کارهای زیادِ مامانش تو خونه مامانشم حوصلش سر میرفت ..
****************
اون روزی که سارا منتظرش بود داشت میومد یه روز خوب
4 دی یعنی فردا تولد سارا بود
سارا 16 ساله میشد...
اون قبل از خواب با خودش گفت فردا صبح زود بیدار میشم..
صبح شد و زود از جاش پا شد و به اتاق باباش رفت دید باباش نیست خیلی ناراحت شد
و روی صندلی نشست..
یهو چشش به در اتاق افتاد یه کاغذ و دید که به در چسبیده
کاغذ و از در کند و دوباره روی صندلی نشست داخل کاغذ نوشته بود که دخترم سارای عزیزم من حداقل برای یک ماه بدلیل سفر کاری و مشکلی که برام پیش اومده باید به خارج برم ..تو دیگه بزرگ شدی خوب میتونی از خودت مواظبت کنی..مواظب خودت باش..
از طرف بابات..
سارا بر عکس بقیه بچه ها که میگن آخ جون یک ماه تنهایی تو خونه بودن اما اون خیلی دوست داشت مامان باباش و خودش یه بار شده مثل قدیما دور هم باشن ولی نشد مثل روزی که میرفتن شهر بازی مثل روزی که مینشستن دور میز و شام میخوردن
سارا لب پنجره رفت و هی پیش خودش میگفت خداجونم چرا همه غم و غصه ها باید مال من باشه آخه تا کی هندزفری و گریه و بغض ..دیگه نمیتونم ای کاش من جای اون بچه هایی بودم که هر روز برای یک لقمه نون دراورن چکارا که نمیکنن ولی بازم دور همن و خوشحالن... که یدفه یه فکر احمقانه به سر سارا زد اون این بود که فرار کنه و از این زندگی تنفر انگیز نجات پیدا کنه..
رفت تو اتاقش جلوی آیینه ایستاد که چطور یکم تیریپش پسرونه بشه و مثل بچه پایین شهریا باشه که یهو زود رفت تو اتاق باباشو لباس باباشو برداشت و پوشید خیلی واسش بزرگ و گشاد بود ولی تیریپش کمی مثل پسرا شده بود از تو کشو میز اتاق باباش یکم پول برداشت که شاید نیازش بشه..
موهاشو بست و یه کلاه سرش کرد و کیف کولی مدرسش و از جفت کمدش برداشت و کتاباش و از توش خالی کرد و یه قاب عکس مامان و باباش که رو میزش بود و برداشت یکم نگاه کرد و بغض کرد و گذاشت تو کیفش و به سمت جا کفشی راه افتاد کفشی که به تیریپش بیاد نبود همه کفشاش صورتی و پاشنه بلند بودند پایین جا کفشی کفش کهنه ورزشی قدیمیشو دید که واسه موقع ورزش تو مدرسه پاش میکرد اون و برداشت و از خونه خارج شد
داشت از پله پایین میرفت که یهو همسایشون خانم حامدی رو دید که یه پیرزن فضول بود..
پرسید هی کوچولو تنهایی کجا؟! بابات میدونه؟!
سارا بدون چیزی بگه دوید و رفت سر کوچه..
سر کوچه که رسید نمیدونست کجا بره اون واسه خودش مقصدی رو انتخاب نکرده بود و تصمیم گرفت فقط بره یه جایی که دور دور باشه حتی کلید خونشونم بر نداشت که اگه پشیمون شد بره تو خونه و دم در نمونه ولی سارا نظرش قطعی بود و میخواست فرار کنه
همینطور که میرفت بعضی خانم ها یا مردا و پسرا یجور به یه چشم بدی به سارا نگاه میکردند
سارا از اینطور دید مردم بهش متنفر بود ولی چیزی نگفت و توجهی بهشون نکرد و به راهش ادامه داد و بعضی خانواده هایی رو میدید که دور هم دارند بگو بخند میکنن .. سارا از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد سرشو برگردوند که ببینه چقد از خونه فاصله گرفته!! آره خیلی از خونه دور شده بود و چیزی نمیدید
یجورایی هم حس برگشتن داشت هم حس دور شدن!!
دیگه جون نداشت راه بره
۲۸.۶k
۱۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.