Queen of my heart part : ۲
پدرم از همسر رسمی و ملکه اش مادرم بود من دو داشت و و از همسر دوم و غیر رسمیش به عبارتی معشوقه اش دایانااا.. یه پسر داشت برادر ناتني من جيمين رابطه ام با جیمین واقعا صمیمی و برادر خواهرانه بود.
جیمین همیشه بهم احترام میذاشت و منو خواهر بزرگترش خطاب میکرد و با وجود تلاشهای زیاد دایانا وحتی مادر خودم رابطه من و جيمين هیچ وقت خراب نشد و اون همیشه مثل یه برادر در کنارم ایستاد.
الان جیمین برای سرکشی به مرزها رفته بود.
چشمامو بستم و سرم رو تکون دادم تا باز مثل همیشه با این فکرا روزم رو خراب نکنم
قدم زنان از اتاقم خارج شدم و از بین تعداد زیاد پرتکاپوی خدمتکارا عبور کردم
تک تکشون تا کمر برام خم میشدن و تعظیم میکردن امروز روز مهمی بود چون قرار بود خواستگار دیگه ای برام بیاد... مثل همیشه
این دفعه پادشاه جوان اسپانیااا...
به دستور مامان و بابا کل قصر در تکاپوی تمیز کاری و تدارک دیدن برای ورود پادشاه اسپانیا بودن در حالیکه من به جای اینکه ذوق و شوق برای دیدنش رو داشته باشم حس میکردم میخوام با دیدنش بالا بیارم رو صورتش باحال میشدااااا...
پادشاه جدید و جوان اسپانیا در حالیکه کل هیکلش از بالا آوردن من كثيفه...
فکرم باعث خنده بلندم شد.
اصلا دوست نداشتم با مامان روبرو شم که باز برام نطق تو قراره ملکه این سرزمین بشی و این چه وقت بیدار شدن از خوابه رو بشنوم.
داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدایی که اصلا دوست نداشتم با مامان روبرو شم که باز برام نطق تو قراره ملکه این سرزمین بشی و این چه وقت بیدار شدن از خوابه رو بشنوم.
داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدایی که اصلا دوست نداشتم بشنومش به گوشم خورد.
مامان - مری..
زیر لب گفتم : وااای خدا.. باز شروع شد...
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم و سمت مامان برگشتم
با غیض نگاهی بهم کرد و خواست بیاد جلو که شخصی کنارش تعظیم کرد و گفت : ملکه پیغامی مهمی اومده که باید بهتون اطلاع بدم
مامان که انگار منتظر یه پیغام مهم بود سری تکون داد و همراهش رفت و منم با ذوق به سرعت صحنه رو ترک کردم.
وارد حیاط بزرگ و سر سبز قصر شدم.
با دیدن ربکا یکی از دختران اشراف زاده که از دوستانم بود لبخند خیلی عمیقی زدم و به سمتش رفتم.
با دیدنم خنديد وسريع جلو اومد و تعظیمی کرد.
ربکا - هی شیطون بگو ببینم قراره سر پادشاه اسپانیا چه بلایی بیاری؟؟
خندیدم و گفتم : دارم درباره اش فکر میکنم.
ربکا - اوه اوه...بیچاره...دلم براش میسوزه به هزار امید داره میاد که قلب پرنسس ما رو به دست بیاره
بلند خندیدم.
سلام به گل های خوشگلم چطورین اینم اینم از پارت دوم لایک و کامنت بزارید نظراتون رو واسم کامنت کنید حتما و فالو کنيد
جیمین همیشه بهم احترام میذاشت و منو خواهر بزرگترش خطاب میکرد و با وجود تلاشهای زیاد دایانا وحتی مادر خودم رابطه من و جيمين هیچ وقت خراب نشد و اون همیشه مثل یه برادر در کنارم ایستاد.
الان جیمین برای سرکشی به مرزها رفته بود.
چشمامو بستم و سرم رو تکون دادم تا باز مثل همیشه با این فکرا روزم رو خراب نکنم
قدم زنان از اتاقم خارج شدم و از بین تعداد زیاد پرتکاپوی خدمتکارا عبور کردم
تک تکشون تا کمر برام خم میشدن و تعظیم میکردن امروز روز مهمی بود چون قرار بود خواستگار دیگه ای برام بیاد... مثل همیشه
این دفعه پادشاه جوان اسپانیااا...
به دستور مامان و بابا کل قصر در تکاپوی تمیز کاری و تدارک دیدن برای ورود پادشاه اسپانیا بودن در حالیکه من به جای اینکه ذوق و شوق برای دیدنش رو داشته باشم حس میکردم میخوام با دیدنش بالا بیارم رو صورتش باحال میشدااااا...
پادشاه جدید و جوان اسپانیا در حالیکه کل هیکلش از بالا آوردن من كثيفه...
فکرم باعث خنده بلندم شد.
اصلا دوست نداشتم با مامان روبرو شم که باز برام نطق تو قراره ملکه این سرزمین بشی و این چه وقت بیدار شدن از خوابه رو بشنوم.
داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدایی که اصلا دوست نداشتم با مامان روبرو شم که باز برام نطق تو قراره ملکه این سرزمین بشی و این چه وقت بیدار شدن از خوابه رو بشنوم.
داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدایی که اصلا دوست نداشتم بشنومش به گوشم خورد.
مامان - مری..
زیر لب گفتم : وااای خدا.. باز شروع شد...
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم و سمت مامان برگشتم
با غیض نگاهی بهم کرد و خواست بیاد جلو که شخصی کنارش تعظیم کرد و گفت : ملکه پیغامی مهمی اومده که باید بهتون اطلاع بدم
مامان که انگار منتظر یه پیغام مهم بود سری تکون داد و همراهش رفت و منم با ذوق به سرعت صحنه رو ترک کردم.
وارد حیاط بزرگ و سر سبز قصر شدم.
با دیدن ربکا یکی از دختران اشراف زاده که از دوستانم بود لبخند خیلی عمیقی زدم و به سمتش رفتم.
با دیدنم خنديد وسريع جلو اومد و تعظیمی کرد.
ربکا - هی شیطون بگو ببینم قراره سر پادشاه اسپانیا چه بلایی بیاری؟؟
خندیدم و گفتم : دارم درباره اش فکر میکنم.
ربکا - اوه اوه...بیچاره...دلم براش میسوزه به هزار امید داره میاد که قلب پرنسس ما رو به دست بیاره
بلند خندیدم.
سلام به گل های خوشگلم چطورین اینم اینم از پارت دوم لایک و کامنت بزارید نظراتون رو واسم کامنت کنید حتما و فالو کنيد
۲۹۵
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.