عشق دروغین / 𝐅𝐚𝐤𝐞 𝐥𝗼𝐯𝐞
عشق دروغین / 𝐅𝐚𝐤𝐞 𝐥𝗼𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 : 4
ویو کوک
هوانا و یونبی باهم اومدن و رفتن سمت یه میز، نگاهم به چشمای درخشان و مایل به قرمز یونبی افتاد و متوجه شدم که گریه کرده، واقعا نمیفهمم چرا انقد ناراضیه؟ نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواد دیدگاهش نسبت به من اینطوری باشه.....
بدون توجه به دیگران رفتم سمت میزشون، برخلاف چند دیقه پیش هیچ چیزی از چشماش نمیتونستم حس کنم انگار به یک روح که هیچ حس و حالی نداره زل زده بودم و بالاخره بعد از مدت ها کسی پیدا شد که مثل خودم میتونه همچی رو از نگاهش مخفی کنه....
هوانا : م...من میرم پیش جیمین و بقیه
کوک نزدیک تر میشه و همچنان زل میزنه.....
یونبی : چیزی شده؟
کوک : جالبه.....
یونبی : چی جالبه؟
کوک : چشمات، هیچی از توشون نمیشه پیدا کرد....حتی ناراحتیای که تو دلته روهم تو چشمات نشون نمیدی
یونبی : مهمه؟.....اوهههه حواسم نبود که نباید جوابتوبدم.....
کوک : چی؟
یونبی : هرچی تو بگی باید قبول کنم و بگم چشم و درسته مگه اینطور نیس؟
کوک موهاش رو بسمت بالا میده و نزدیک یونبی میشه، یونبی چش غرهای میره و بعد سرش رو کمی بالا میاره تا راحت تر به کوک نگاه کنه.....
ویو یونبی
هیچی واسم مهم نیس..... دیگه همچی کافیه، کاری میکنم که از انتخابت پشیمون بشی مستر کوک.....
کوک نیشخندی میزنه و میگه : خودت باعث میشی بیشتر راجع بهت کنجکاو شم و نزدیکت شم
یونبی : اومخوبه چون به زودی از انتخابت پشیمون میشی
کوک : میبینیم (خنده)
یونبی : شرابش رو برمیداره و میره سمت میز خالی
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
بعد مهمونی
کوک، جیمین، هوانا و یونبی به عمارت کوکمیرن.....جیمین و هوانا خونشون یجای دیگس با این حال به اصرار هوانا اومدن که یونبی کمتر احساس غریبی کنه......
یونبی : وسایلام چی؟
هوانا دهنش رو باز کرد تا حرفش رو بزنه که کوکپرید وسط پرید حرفش و گفت : اونارو ول کن هرچی میخوای جدید میگیری
یونبی : عا باشه.... اتاقم کدومه؟
کوک : اتاقمون یکیه
با این حرف کوک همه به سمتش برگشتن و با چشمانی متعجب زل زدن بهش....تنها کسی که خنثی نگاهش میکرد و کوکهم متقابلاً تو چشماش زل زده بود یونبی بود.....
یونبی با خونسردی گفت : انتظارش رو داشتم
کوک : خوبه، پس زود باهاش کنار میای
جیمین : ش... شبتون بخیر، هوانا بریم اتاق
کوک : شب خوش
بعد رفتن جیمین و هوانا به طبقه بالا کوک یونبی رو هل میده و به دیوار تکیش میده و دم گوشش زمزمه میکنه : هرچقدرم تو پنهان کردن احساسات قوی باشی بازم "چشمانت به من دروغ نمیگن" بهتره کمتر تظاهر کنی، چون اینجا کسی دلش برات نمیسوزه
یونبی نیشخندی میزنه و سرش رو بسمت کوک میچرخونه میگه : تمام این مدت واسه کسی مهم نبوده پس انتظار ندارم ازین به بعدم مهم باشه
کوک از یونبی جدا میشه و میگه : خوبه....
𝐩𝐚𝐫𝐭 : 4
ویو کوک
هوانا و یونبی باهم اومدن و رفتن سمت یه میز، نگاهم به چشمای درخشان و مایل به قرمز یونبی افتاد و متوجه شدم که گریه کرده، واقعا نمیفهمم چرا انقد ناراضیه؟ نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواد دیدگاهش نسبت به من اینطوری باشه.....
بدون توجه به دیگران رفتم سمت میزشون، برخلاف چند دیقه پیش هیچ چیزی از چشماش نمیتونستم حس کنم انگار به یک روح که هیچ حس و حالی نداره زل زده بودم و بالاخره بعد از مدت ها کسی پیدا شد که مثل خودم میتونه همچی رو از نگاهش مخفی کنه....
هوانا : م...من میرم پیش جیمین و بقیه
کوک نزدیک تر میشه و همچنان زل میزنه.....
یونبی : چیزی شده؟
کوک : جالبه.....
یونبی : چی جالبه؟
کوک : چشمات، هیچی از توشون نمیشه پیدا کرد....حتی ناراحتیای که تو دلته روهم تو چشمات نشون نمیدی
یونبی : مهمه؟.....اوهههه حواسم نبود که نباید جوابتوبدم.....
کوک : چی؟
یونبی : هرچی تو بگی باید قبول کنم و بگم چشم و درسته مگه اینطور نیس؟
کوک موهاش رو بسمت بالا میده و نزدیک یونبی میشه، یونبی چش غرهای میره و بعد سرش رو کمی بالا میاره تا راحت تر به کوک نگاه کنه.....
ویو یونبی
هیچی واسم مهم نیس..... دیگه همچی کافیه، کاری میکنم که از انتخابت پشیمون بشی مستر کوک.....
کوک نیشخندی میزنه و میگه : خودت باعث میشی بیشتر راجع بهت کنجکاو شم و نزدیکت شم
یونبی : اومخوبه چون به زودی از انتخابت پشیمون میشی
کوک : میبینیم (خنده)
یونبی : شرابش رو برمیداره و میره سمت میز خالی
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
بعد مهمونی
کوک، جیمین، هوانا و یونبی به عمارت کوکمیرن.....جیمین و هوانا خونشون یجای دیگس با این حال به اصرار هوانا اومدن که یونبی کمتر احساس غریبی کنه......
یونبی : وسایلام چی؟
هوانا دهنش رو باز کرد تا حرفش رو بزنه که کوکپرید وسط پرید حرفش و گفت : اونارو ول کن هرچی میخوای جدید میگیری
یونبی : عا باشه.... اتاقم کدومه؟
کوک : اتاقمون یکیه
با این حرف کوک همه به سمتش برگشتن و با چشمانی متعجب زل زدن بهش....تنها کسی که خنثی نگاهش میکرد و کوکهم متقابلاً تو چشماش زل زده بود یونبی بود.....
یونبی با خونسردی گفت : انتظارش رو داشتم
کوک : خوبه، پس زود باهاش کنار میای
جیمین : ش... شبتون بخیر، هوانا بریم اتاق
کوک : شب خوش
بعد رفتن جیمین و هوانا به طبقه بالا کوک یونبی رو هل میده و به دیوار تکیش میده و دم گوشش زمزمه میکنه : هرچقدرم تو پنهان کردن احساسات قوی باشی بازم "چشمانت به من دروغ نمیگن" بهتره کمتر تظاهر کنی، چون اینجا کسی دلش برات نمیسوزه
یونبی نیشخندی میزنه و سرش رو بسمت کوک میچرخونه میگه : تمام این مدت واسه کسی مهم نبوده پس انتظار ندارم ازین به بعدم مهم باشه
کوک از یونبی جدا میشه و میگه : خوبه....
۴.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.