افسرش زیبا بود، افسوس که نمیدانست،
افسرش زیبا بود، افسوس که نمیدانست،
افسوس که نمیگفت، تا نداند.
افسوس که نمیتوانست همچون او،
او را طوری ستایش و پرستش کند که
شایستهی آن است؛ درواقع پسر
کوچکتر با هربار خیره ماندن به آن مرد
بار ها از درون میمرد و زنده میشد اما
سرکشتر از آن بود که بخواهد احساساتش
را به زبان آورد. جانش به جان او بند بود
و حالا چه دردناک جانهایشان در کنار هم،
درد میکشید.
افسوس که نمیگفت، تا نداند.
افسوس که نمیتوانست همچون او،
او را طوری ستایش و پرستش کند که
شایستهی آن است؛ درواقع پسر
کوچکتر با هربار خیره ماندن به آن مرد
بار ها از درون میمرد و زنده میشد اما
سرکشتر از آن بود که بخواهد احساساتش
را به زبان آورد. جانش به جان او بند بود
و حالا چه دردناک جانهایشان در کنار هم،
درد میکشید.
۴.۹k
۲۴ آذر ۱۴۰۳