بازیگر p20
بله...
تیر آخر بود!
"چه انتقامی؟ چه بدی در حقت کردم؟!" yoongi
ربکا لبخند غمگینی میزند،چون بر میگردد به گذشته!
"یه داستان دارم برات مین
یه دختر به دنیا اومد که از همون اول کسی به اسم پدر توی زندگیش نبود
این دختر از دار دنیا یه مادر و یه دایی داشت ولی هرگز احساس کمبود نکرد!
گذشت و این دختر ۲۳ ساله شاهد کشته شدن داییش بود
دایی مهربون و مظلومش که کوچک ترین خیانت یا بدی در حق کسی نکرده بود مثل گل از ساقه چیده شد" Rebecca
قطره اشک پایین آمده را پس زد
"دنبال قاتل گشت،دنبال دلیل قتل گشت،دنبال خیلی چیزا گشت و تهش فهمید برای اموالش کشته شده به دست مین یونگی!" Rebecca
خشن وجودش را در بر گرفت
"تو بد کردی با زندگی من
تو تنها سرپناه منو ازم گرفتی،ولی من فقط تونستم اموالتان رو بگیرم تا روح خودم و مادرم و دایی عزیزم آروم بگیره" Rebecca
نفس عمیق گرقت و لبخند زد
"اون ثروت کوفتی برام مهم نبوده و نیست
ربکا...من عاشق شدم چطوری اینکارو کردی؟!" yoongi
"خیلی راحت،من هر چیزی می خواستم الان دارم پس..." Rebecca
صدای شکسته شدن در آمد
ربکا لبخند زد
"به خونه ی جدیدت سلام کن یونگی!" Rebecca
پلیس ها به سمتش هجوم می آوردند
بدون حرف همراه آنها داخل ماشین می نشیند
چیزی بیشتر از درد دارد؛احساس های مختلفی در حال شکل گرفتن است اما بزرگترین آنها فریب خوردگی است!
زمان هایش با ربکا مثل نواری جمع شده از چشمانش عبور می کند
"چرا فریبنده؟!" yoongi
"نمیدونم مامانم این اسم رو دوست داشته!" Rebecca
_
"ربکا توی اتاق چیکار میکنی؟!" yoongi
"حتی بچگی هات هم اخمو بودی پسر بد!" Rebecca
قطرات اشک روی صورتش سر میخورند
با وجود اینکه فهمیده این مدت همه چیز یک نمایش نامه بوده است ولی باز هم زمزمه کرد:
"دوست دارم...خیلی زیاد!" yoongi
اما یونگی تنها بازمانده از این شکست نیست!
تیر آخر بود!
"چه انتقامی؟ چه بدی در حقت کردم؟!" yoongi
ربکا لبخند غمگینی میزند،چون بر میگردد به گذشته!
"یه داستان دارم برات مین
یه دختر به دنیا اومد که از همون اول کسی به اسم پدر توی زندگیش نبود
این دختر از دار دنیا یه مادر و یه دایی داشت ولی هرگز احساس کمبود نکرد!
گذشت و این دختر ۲۳ ساله شاهد کشته شدن داییش بود
دایی مهربون و مظلومش که کوچک ترین خیانت یا بدی در حق کسی نکرده بود مثل گل از ساقه چیده شد" Rebecca
قطره اشک پایین آمده را پس زد
"دنبال قاتل گشت،دنبال دلیل قتل گشت،دنبال خیلی چیزا گشت و تهش فهمید برای اموالش کشته شده به دست مین یونگی!" Rebecca
خشن وجودش را در بر گرفت
"تو بد کردی با زندگی من
تو تنها سرپناه منو ازم گرفتی،ولی من فقط تونستم اموالتان رو بگیرم تا روح خودم و مادرم و دایی عزیزم آروم بگیره" Rebecca
نفس عمیق گرقت و لبخند زد
"اون ثروت کوفتی برام مهم نبوده و نیست
ربکا...من عاشق شدم چطوری اینکارو کردی؟!" yoongi
"خیلی راحت،من هر چیزی می خواستم الان دارم پس..." Rebecca
صدای شکسته شدن در آمد
ربکا لبخند زد
"به خونه ی جدیدت سلام کن یونگی!" Rebecca
پلیس ها به سمتش هجوم می آوردند
بدون حرف همراه آنها داخل ماشین می نشیند
چیزی بیشتر از درد دارد؛احساس های مختلفی در حال شکل گرفتن است اما بزرگترین آنها فریب خوردگی است!
زمان هایش با ربکا مثل نواری جمع شده از چشمانش عبور می کند
"چرا فریبنده؟!" yoongi
"نمیدونم مامانم این اسم رو دوست داشته!" Rebecca
_
"ربکا توی اتاق چیکار میکنی؟!" yoongi
"حتی بچگی هات هم اخمو بودی پسر بد!" Rebecca
قطرات اشک روی صورتش سر میخورند
با وجود اینکه فهمیده این مدت همه چیز یک نمایش نامه بوده است ولی باز هم زمزمه کرد:
"دوست دارم...خیلی زیاد!" yoongi
اما یونگی تنها بازمانده از این شکست نیست!
- ۲۸.۰k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط