دازای اوسامو عشق پنهان من
؟؟:قربان جاشو پیداکردیم
€:بگو کجاست بعد گمشو بیرون
؟؟:چشم توی جنگل پشت شهر زندگی میکنه
€:خوبه
؟؟:من میرم قربان
€:برو به هیچکی نمیگی وگرنه خودت میدونی
؟؟:بله سرورم
و پسر ارشد خانواده ی اوسامو به فکر رفتن به اون جنگل چون شایعه شده دشمنی با قدرت شیطانی در اونجا زندگی میکنه و اون باید از کشورش محافظت کنه
€:شب عالی ترین بخش زندگی دلم میخواد بدونم چه شکلی شیطانی که میگن فردا میرم اونجا
~~فردا صبح
دازای از خواب پاشد و کارای روزانه شو انجام داد
€هوی کونیکیدا امروز میرم بیرون بقیه ی کارا باتو هیچکی هم دنبالم نمی یاد فهمیدی
=:بله قربان
€تو فرمانده ی خوبی هستی
=لطف دارین
دازای بعد از کاراش سوار کالسکه شد و به کالسه چی گفت بره سمت جنگل نمی خواست تو دیدار اول اونو بترسونه
€همین جا بمونید تا برگردم
؟؟:بله قربان
دازای رفت داخل جنگل و اسلحه شو آماده کرد
و هواسش بود تا اگه اون بیاد دستگیرش کنه
داشت رامی رفت که یهو سرش گیج رفت و افتاد زمین تنها چیزی که دید صدای یکی بود بعد سیاهی
ویو چویا
داشتم تو جنگل باسه خودم دارو های گیاهی و گل میچیدم که یکی و دیدم داشت تو جنگل میگشت اول ترسیدم بعد یهو طرف افتاد زمین
رفتم سمتش ولیعد کشور بود .پایان ویو.
چویا دازای و برد به خونش و با تجربه ی که داشت حالشو خوب کرد
~~سه ساعت بعد
دازای
سرم درد داشت با زحمت چشمام و باز کرد دیدم رو تختم دستمو گرفتم رو سرم و به حالت نشسته در اومدم و سرمو چرخوندم و با یه دختر
که رو میز کناریم خوابیده بود مواجه شدم دختر خوشگلی بود با مو های نارنجی لب های قلوه ای
روش پتو انداختم
و خودم روتخت خوابیدم
و سرشو آروم نوازش کردم
ویو چویا
با نوازش یکی از خواب بیدار شدم چشمام باز کردم و با اون پسر داشت نوازشم میکرد
•وقتی چشماشو باز کرد دوتا تیله ای آبی نمایان شد واقعا خوشگل بود
€اوه سلام ممنون اوردیم خونت
£خواهش میکنم کاری که نکردم شما پسر خاندان سلطنتی هستید(خجالت)
€ببینم اسمت چی تاحالا ندیدمت آره ولیعد کشورم
£سرورم اسمم چویا ناکاهاراست
€چویا منم دازای اوسامو فکنم دنبالم باشم من دیگه باید برگردم
£ببخشید ولی الان نمی تونید راه برید شما مسموم شدین حداقل دوروز نباید راه برید
€آره پس من خبر میدم
£باشه شما راحت باشید من برم غذا رو آماده کنم
€باشه مرسی
و.....
________________________________________________________________________________
€:بگو کجاست بعد گمشو بیرون
؟؟:چشم توی جنگل پشت شهر زندگی میکنه
€:خوبه
؟؟:من میرم قربان
€:برو به هیچکی نمیگی وگرنه خودت میدونی
؟؟:بله سرورم
و پسر ارشد خانواده ی اوسامو به فکر رفتن به اون جنگل چون شایعه شده دشمنی با قدرت شیطانی در اونجا زندگی میکنه و اون باید از کشورش محافظت کنه
€:شب عالی ترین بخش زندگی دلم میخواد بدونم چه شکلی شیطانی که میگن فردا میرم اونجا
~~فردا صبح
دازای از خواب پاشد و کارای روزانه شو انجام داد
€هوی کونیکیدا امروز میرم بیرون بقیه ی کارا باتو هیچکی هم دنبالم نمی یاد فهمیدی
=:بله قربان
€تو فرمانده ی خوبی هستی
=لطف دارین
دازای بعد از کاراش سوار کالسکه شد و به کالسه چی گفت بره سمت جنگل نمی خواست تو دیدار اول اونو بترسونه
€همین جا بمونید تا برگردم
؟؟:بله قربان
دازای رفت داخل جنگل و اسلحه شو آماده کرد
و هواسش بود تا اگه اون بیاد دستگیرش کنه
داشت رامی رفت که یهو سرش گیج رفت و افتاد زمین تنها چیزی که دید صدای یکی بود بعد سیاهی
ویو چویا
داشتم تو جنگل باسه خودم دارو های گیاهی و گل میچیدم که یکی و دیدم داشت تو جنگل میگشت اول ترسیدم بعد یهو طرف افتاد زمین
رفتم سمتش ولیعد کشور بود .پایان ویو.
چویا دازای و برد به خونش و با تجربه ی که داشت حالشو خوب کرد
~~سه ساعت بعد
دازای
سرم درد داشت با زحمت چشمام و باز کرد دیدم رو تختم دستمو گرفتم رو سرم و به حالت نشسته در اومدم و سرمو چرخوندم و با یه دختر
که رو میز کناریم خوابیده بود مواجه شدم دختر خوشگلی بود با مو های نارنجی لب های قلوه ای
روش پتو انداختم
و خودم روتخت خوابیدم
و سرشو آروم نوازش کردم
ویو چویا
با نوازش یکی از خواب بیدار شدم چشمام باز کردم و با اون پسر داشت نوازشم میکرد
•وقتی چشماشو باز کرد دوتا تیله ای آبی نمایان شد واقعا خوشگل بود
€اوه سلام ممنون اوردیم خونت
£خواهش میکنم کاری که نکردم شما پسر خاندان سلطنتی هستید(خجالت)
€ببینم اسمت چی تاحالا ندیدمت آره ولیعد کشورم
£سرورم اسمم چویا ناکاهاراست
€چویا منم دازای اوسامو فکنم دنبالم باشم من دیگه باید برگردم
£ببخشید ولی الان نمی تونید راه برید شما مسموم شدین حداقل دوروز نباید راه برید
€آره پس من خبر میدم
£باشه شما راحت باشید من برم غذا رو آماده کنم
€باشه مرسی
و.....
________________________________________________________________________________
۳.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.