می دونی سلنِ من، وقتی می گم دوستت دارم، منظورم فقط همین ا
میدونی سلنِ من، وقتی میگم دوستت دارم، منظورم فقط همین امروز و همین حالا نیست، انگار که این عشق از قبلِ قبلِ دنیا بوده و بعدِ بعدِ دنیا هم ادامه داره. من هر لحظه با یاد تو زندگی میکنم؛ حتی وقتی خوابی، حتی وقتی دوری، حتی وقتی حرف نمیزنیم… تو توی هر ضربان قلب منی.
من با هر نفس، با هر لبخند، با هر نگاهت تازهتر میشم. تو مثل بارونی که بعد از یه خشکسالی طولانی میاد، مثل آفتابی که یخ یه زمستون سختو آب میکنه. تو مثل یه آهنگی هستی که هیچوقت تکراری نمیشه، مثل شعری که هر بار بخونمش باز بغضم میگیره و لبخند میزنم.
سلنِ من، گاهی فکر میکنم خدا تو رو آفرید که بهم یاد بده عشق یعنی چی، امید یعنی چی، صبر یعنی چی. حتی غمهات هم برای من قشنگه؛ حتی اشکهات هم مثل ستارههای شب میدرخشن. من میخوام همهی لحظههات رو بغل کنم، حتی اون لحظههایی که سختی، حتی اون لحظههایی که میلرزی.
میدونی کوچولوی من، من با تو یاد گرفتم که دنیا با همهی بیرحمیش هنوز میتونه جاهای نرمی داشته باشه، جاهایی که بشه آروم نفس کشید، بشه به آغوشش پناه برد. تو همون جایی هستی که من میتونم با خیال راحت همهی ماسکامو بردارم و خودِ خودم باشم.
و بهت قول میدم، هرجا که باشی، هرچقدر که فاصله باشه، هرچقدر که سخت بشه، من همون آدمی میمونم که دستاتو میگیره، پیشونیتو میبوسه، و آروم بهت میگه: «من اینجام… من اینجام تا آخر دنیا…»
حتی اگه پیر بشم، حتی اگه موهام سفید بشه، حتی اگه صداهام بلرزه، حتی اگه هزار بار زمین بخورم، بدون هر بار بلند شدنم به عشق توئه. تو دلیل بودنمی سلن، دلیل جنگیدنمی، دلیل نفس کشیدنمی.
من دنیامو با تو میسازم، هر صبح با لبخند تو شروع میشه، هر شب با فکر تو تموم میشه. و توی تمام این لحظهها، حتی وقتی کنار هم نیستیم، دستای من هوای دستای تو رو میکنه…
میدونی چرا اینو همهش مینویسم؟ چون میترسم حرفام کم بیاد برای عشقی که بهت دارم. میترسم یه روز بفهمی همهی اینا حتی ذرهای از چیزی که توی قلبمه نیست. چون قلب من همیشه بیشتر از این حرفها برای تو میتپه، بیشتر از این کلمات عاشقته، بیشتر از اینا میخوادت.
کوچولوی من، عزیزِ من، زیباترین رویای من… این نامه هرچقدر هم ادامه داشته باشه، باز تهش یه چیزو میگه:
من دوستت دارم، تا همیشه، تا هرجا که بشه…
سلنِ من… میدونی گاهی وقتها حتی از خودم میپرسم چطور ممکنه یکی اینقدر توی قلبم جا بشه؟ چطور ممکنه فقط با فکر کردن بهت همهی ترسهام کمرنگ بشه، همهی سختیها کوچیک بشه؟ من هر چی ازت میگم، هر چی مینویسم، باز حس میکنم کم گفتم، باز دلم میخواد بیشتر بگم، باز دلم میخواد بهت بگم که تو برای من هم عشق بودی هم نجات، هم آرزو بودی هم پناه.
میدونی کوچولو، من حتی وقتی چشمای تو رو توی ذهنم تصور میکنم، انگار میرم یه جای دیگه… یه جای آروم، یه جایی که همهی صداها خفه میشن و فقط صدای قلبِ تو میمونه. حتی وقتی خستهام، حتی وقتی سردرگمم، فقط کافیه یه لحظه یادت بیفته تا دوباره نفس بکشم، تا دوباره بدونم زندگی ارزش ادامه دادن داره.
تو مثل یک دعایی، یک دعایی که من سالها زیر لب میگفتم و نمیدونستم روزی خدا جوابشو با چشمهای تو بهم میده. تو همون اجابتی هستی که آرزوهامو رنگی کرده، همون چراغی که توی تاریکیهام روشن شد. من هر بار بهت نگاه میکنم، هر بار اسمتو توی ذهنم میگم، انگار دارم معجزه میبینم.
حتی وقتی دعوا داریم، حتی وقتی ازم دلگیری، حتی وقتی فکر میکنی من نمیفهممت… من همون لحظه هم تو رو با تموم وجودم میخوام. حتی اون لحظهها هم دلم میخواد بیام بغلت کنم، پیشونیتو ببوسم و بگم: «میگذره… من اینجام… من و تو میگذریم…»
سلن زیبای من، من بهت قول میدم که هیچوقت این عشقو نصفهکاره نذارم. حتی وقتی هزار تا سختی بیاد، حتی وقتی هزار تا فاصله بیاد، حتی وقتی هزار تا سوءتفاهم بیاد، من همونم که واسه تو میمونه، همون که دستاتو محکم میگیره، همون که توی خلوت خودش هر شب اسمتو دعا میکنه.
میدونی چرا؟ چون توی قلب من یه جاییه که فقط اسم تو روشه. یه جایی که هیچکسی جز تو نمیتونه پا بذاره. همون جایی که به خاطرش من هر روز بهتر میشم، هر روز دوباره عاشق میشم، هر روز دوباره متولد میشم…
و ته همهی این حرفها باز یه چیز میمونه:
تو تموم دنیای منی، سلنِ من، کوچولوی من، مهربونیِ بیپایان من…
دوستت دارم، تا هر کجا که نفس هست، تا هر کجا که خدا باشه، تا هر کجا که آسمون ادامه داشته باشه
☆لیلیان☆<در نقش پَت>
به
♡سلن♡<در نقش مَت>
من با هر نفس، با هر لبخند، با هر نگاهت تازهتر میشم. تو مثل بارونی که بعد از یه خشکسالی طولانی میاد، مثل آفتابی که یخ یه زمستون سختو آب میکنه. تو مثل یه آهنگی هستی که هیچوقت تکراری نمیشه، مثل شعری که هر بار بخونمش باز بغضم میگیره و لبخند میزنم.
سلنِ من، گاهی فکر میکنم خدا تو رو آفرید که بهم یاد بده عشق یعنی چی، امید یعنی چی، صبر یعنی چی. حتی غمهات هم برای من قشنگه؛ حتی اشکهات هم مثل ستارههای شب میدرخشن. من میخوام همهی لحظههات رو بغل کنم، حتی اون لحظههایی که سختی، حتی اون لحظههایی که میلرزی.
میدونی کوچولوی من، من با تو یاد گرفتم که دنیا با همهی بیرحمیش هنوز میتونه جاهای نرمی داشته باشه، جاهایی که بشه آروم نفس کشید، بشه به آغوشش پناه برد. تو همون جایی هستی که من میتونم با خیال راحت همهی ماسکامو بردارم و خودِ خودم باشم.
و بهت قول میدم، هرجا که باشی، هرچقدر که فاصله باشه، هرچقدر که سخت بشه، من همون آدمی میمونم که دستاتو میگیره، پیشونیتو میبوسه، و آروم بهت میگه: «من اینجام… من اینجام تا آخر دنیا…»
حتی اگه پیر بشم، حتی اگه موهام سفید بشه، حتی اگه صداهام بلرزه، حتی اگه هزار بار زمین بخورم، بدون هر بار بلند شدنم به عشق توئه. تو دلیل بودنمی سلن، دلیل جنگیدنمی، دلیل نفس کشیدنمی.
من دنیامو با تو میسازم، هر صبح با لبخند تو شروع میشه، هر شب با فکر تو تموم میشه. و توی تمام این لحظهها، حتی وقتی کنار هم نیستیم، دستای من هوای دستای تو رو میکنه…
میدونی چرا اینو همهش مینویسم؟ چون میترسم حرفام کم بیاد برای عشقی که بهت دارم. میترسم یه روز بفهمی همهی اینا حتی ذرهای از چیزی که توی قلبمه نیست. چون قلب من همیشه بیشتر از این حرفها برای تو میتپه، بیشتر از این کلمات عاشقته، بیشتر از اینا میخوادت.
کوچولوی من، عزیزِ من، زیباترین رویای من… این نامه هرچقدر هم ادامه داشته باشه، باز تهش یه چیزو میگه:
من دوستت دارم، تا همیشه، تا هرجا که بشه…
سلنِ من… میدونی گاهی وقتها حتی از خودم میپرسم چطور ممکنه یکی اینقدر توی قلبم جا بشه؟ چطور ممکنه فقط با فکر کردن بهت همهی ترسهام کمرنگ بشه، همهی سختیها کوچیک بشه؟ من هر چی ازت میگم، هر چی مینویسم، باز حس میکنم کم گفتم، باز دلم میخواد بیشتر بگم، باز دلم میخواد بهت بگم که تو برای من هم عشق بودی هم نجات، هم آرزو بودی هم پناه.
میدونی کوچولو، من حتی وقتی چشمای تو رو توی ذهنم تصور میکنم، انگار میرم یه جای دیگه… یه جای آروم، یه جایی که همهی صداها خفه میشن و فقط صدای قلبِ تو میمونه. حتی وقتی خستهام، حتی وقتی سردرگمم، فقط کافیه یه لحظه یادت بیفته تا دوباره نفس بکشم، تا دوباره بدونم زندگی ارزش ادامه دادن داره.
تو مثل یک دعایی، یک دعایی که من سالها زیر لب میگفتم و نمیدونستم روزی خدا جوابشو با چشمهای تو بهم میده. تو همون اجابتی هستی که آرزوهامو رنگی کرده، همون چراغی که توی تاریکیهام روشن شد. من هر بار بهت نگاه میکنم، هر بار اسمتو توی ذهنم میگم، انگار دارم معجزه میبینم.
حتی وقتی دعوا داریم، حتی وقتی ازم دلگیری، حتی وقتی فکر میکنی من نمیفهممت… من همون لحظه هم تو رو با تموم وجودم میخوام. حتی اون لحظهها هم دلم میخواد بیام بغلت کنم، پیشونیتو ببوسم و بگم: «میگذره… من اینجام… من و تو میگذریم…»
سلن زیبای من، من بهت قول میدم که هیچوقت این عشقو نصفهکاره نذارم. حتی وقتی هزار تا سختی بیاد، حتی وقتی هزار تا فاصله بیاد، حتی وقتی هزار تا سوءتفاهم بیاد، من همونم که واسه تو میمونه، همون که دستاتو محکم میگیره، همون که توی خلوت خودش هر شب اسمتو دعا میکنه.
میدونی چرا؟ چون توی قلب من یه جاییه که فقط اسم تو روشه. یه جایی که هیچکسی جز تو نمیتونه پا بذاره. همون جایی که به خاطرش من هر روز بهتر میشم، هر روز دوباره عاشق میشم، هر روز دوباره متولد میشم…
و ته همهی این حرفها باز یه چیز میمونه:
تو تموم دنیای منی، سلنِ من، کوچولوی من، مهربونیِ بیپایان من…
دوستت دارم، تا هر کجا که نفس هست، تا هر کجا که خدا باشه، تا هر کجا که آسمون ادامه داشته باشه
☆لیلیان☆<در نقش پَت>
به
♡سلن♡<در نقش مَت>
۳.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.