نمی دانم از چه زمانی به این روز افتاده ام، اتفاقات روزمره
نمیدانم از چه زمانی به این روز افتاده ام، اتفاقات روزمره حالم را به هم میزند. در تخت خوابم لا به لای تمام نگرانی های عالم غلت میخورم و پتو را بالاتر میکشم، بلکه دریچه ای باز شود تا از من و درد هایم را حفاظت کند. مدت هاست که دیگر نوری در وجودم روشن نمیشود، دوستانم من را سر شوق نمی آوردند و نیش کنایه هایشان نیز آزرده خاطرم نمیکند. دم کشیدن قهوه ام مرا خوشحال نمیسازد، قدم زدن های طولانی جسمم را از پا در میآورد، گهگاهی سرم گیج میرود و در شلوغی روز های تابستانی از یاد برده می شوم.
۲۰.۵k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.