فیک جونگ کک پارت ۲۳ (معشوقه)
وقتی رسیدیم پیاده شدم و سریع رفتم داخل اتاقم خودمو روی تخت انداختم و بعد از اینکه کلی گریه کردم خوابم برد.....
ویو یه هفته بعد
الان دقیقا هفت روزه که اون هنوز برنگشته و تهیونگ روزی یه بار میاد بهم سر میزنه..اون بهم گفت که ارباب برای یه معامله به ژاپن رفته منم داخل این هفت روز واسه خودم خوشگذرونی میکردم داخل این عمارت همچی بود ولی کم کم داشتم خسته میشدم چون اجازه ی بیرون رفتن نداشتم ولی از اینکه ارباب رو تو این چند روز ندیده بودم خوش حال بودم.....
داخل باغ عمارت داشتم قدم میزدم و عطر خوش گل هارو با تمام وجود حس میکردم دستمو سمت گل های رز بردم که خار یکیشون داخل انگشتم فرو رفت و سوز بدی کشید..همینجور از انگشتم داشت خون میومد که یه دفعه دست یه نفر دور کمرم حلقه شد و سرش روی شونم قرار گرفت! ترسیدم که یهو دستم رو گرفت...
ا.ت: ت..تو کی ه..هستی؟!
یه دفعه انگشت خونیم رو داخل دهنش فرو برد! همینطور داشت انگشتم رو mک میزد! دهنش داغ بود..خیلی داغ بود و حس عجیبی بهم میداد..دستم رو ول کرد..خون دستم رو mک زده بود!
ارباب: بهتری؟
ا.ت: تو کی اومدی؟!
ارباب: گفتم بهتری؟هیچوقت سعی نکن از جواب دادن بهم طفره بری چون تنبیه میشی!
ا.ت: آره بهترم..
ارباب: چرا اون موقع داشتی کای رو میbوsیدی؟
ا.ت: چی؟!
ارباب: تو داخل پارتی داشتی کای رو میبوسیدی! درضمن فکر نکن که بخاطر اون کارت بخشیدمت !
ا.ت: باور کن من چیزی یادم نمیاد فقط یادمه اون منو مجبور کرد که الکل بخورم ولی بعد از اون رو یادم نمیاد وقتی بهوش اومدم هم که داخل ماشین بودم و تو داشتی....
ارباب: من چی؟
ا.ت: یعنی یادت نمیاد؟
ارباب: خببب نه زیاد یادم نمیاد فقط یادمه الکل ۹۰ درصد خوردم بعد تورو با کای دیدم و...زیاد یادم نیست ولی یادمه تورو بردم بیمارستان..
ا.ت: آخیشششش
ارباب: برای چی؟
ا.ت: هیچی هیچی...باور کن هیچی نشد فقط بهوش اومدم و دیدم تو داخل ماشین خوابت برده بود بعد رفتیم بیمارستان...
ارباب: آها...صبر کن ببینم وقتی خواب بودم تو که به من نگاه نکردی؟!
ا.ت: نههههه باور کن..
ارباب:کافیه بیا بریم داخل دستتم ببند..
ویو ارباب:
وقتی معامله ای که داخل ژاپن داشتم تموم شد با جت شخصیم سمت سئول راه افتادم..
ویو سئول
وقتی برگشتم رفتم پیش تهیونگ ولی ۵ نفر دیگه هم پیشش بودن..اونا کی بودن؟بیخیال اونا شدم و رفتم سمت تهیونگ..
ارباب: خب این چند وقت که نبودم کارا چطور پیش رفت تو و....تو و...اسمش رو چرا یادم نمیاد!
تهیونگ: من و شوگا محموله رو تحویل دادیم..
ارباب: شوگا...آره درسته شوگا..خب همچیز درست پیش رفت؟
تهیونگ: آره
ارباب: عالیه راستی از ا.ت چه خبر؟
شوگا: ا.ت؟؟؟
ارباب: تو مگه اونو میشناسی؟
شوگا:.....
ویو یه هفته بعد
الان دقیقا هفت روزه که اون هنوز برنگشته و تهیونگ روزی یه بار میاد بهم سر میزنه..اون بهم گفت که ارباب برای یه معامله به ژاپن رفته منم داخل این هفت روز واسه خودم خوشگذرونی میکردم داخل این عمارت همچی بود ولی کم کم داشتم خسته میشدم چون اجازه ی بیرون رفتن نداشتم ولی از اینکه ارباب رو تو این چند روز ندیده بودم خوش حال بودم.....
داخل باغ عمارت داشتم قدم میزدم و عطر خوش گل هارو با تمام وجود حس میکردم دستمو سمت گل های رز بردم که خار یکیشون داخل انگشتم فرو رفت و سوز بدی کشید..همینجور از انگشتم داشت خون میومد که یه دفعه دست یه نفر دور کمرم حلقه شد و سرش روی شونم قرار گرفت! ترسیدم که یهو دستم رو گرفت...
ا.ت: ت..تو کی ه..هستی؟!
یه دفعه انگشت خونیم رو داخل دهنش فرو برد! همینطور داشت انگشتم رو mک میزد! دهنش داغ بود..خیلی داغ بود و حس عجیبی بهم میداد..دستم رو ول کرد..خون دستم رو mک زده بود!
ارباب: بهتری؟
ا.ت: تو کی اومدی؟!
ارباب: گفتم بهتری؟هیچوقت سعی نکن از جواب دادن بهم طفره بری چون تنبیه میشی!
ا.ت: آره بهترم..
ارباب: چرا اون موقع داشتی کای رو میbوsیدی؟
ا.ت: چی؟!
ارباب: تو داخل پارتی داشتی کای رو میبوسیدی! درضمن فکر نکن که بخاطر اون کارت بخشیدمت !
ا.ت: باور کن من چیزی یادم نمیاد فقط یادمه اون منو مجبور کرد که الکل بخورم ولی بعد از اون رو یادم نمیاد وقتی بهوش اومدم هم که داخل ماشین بودم و تو داشتی....
ارباب: من چی؟
ا.ت: یعنی یادت نمیاد؟
ارباب: خببب نه زیاد یادم نمیاد فقط یادمه الکل ۹۰ درصد خوردم بعد تورو با کای دیدم و...زیاد یادم نیست ولی یادمه تورو بردم بیمارستان..
ا.ت: آخیشششش
ارباب: برای چی؟
ا.ت: هیچی هیچی...باور کن هیچی نشد فقط بهوش اومدم و دیدم تو داخل ماشین خوابت برده بود بعد رفتیم بیمارستان...
ارباب: آها...صبر کن ببینم وقتی خواب بودم تو که به من نگاه نکردی؟!
ا.ت: نههههه باور کن..
ارباب:کافیه بیا بریم داخل دستتم ببند..
ویو ارباب:
وقتی معامله ای که داخل ژاپن داشتم تموم شد با جت شخصیم سمت سئول راه افتادم..
ویو سئول
وقتی برگشتم رفتم پیش تهیونگ ولی ۵ نفر دیگه هم پیشش بودن..اونا کی بودن؟بیخیال اونا شدم و رفتم سمت تهیونگ..
ارباب: خب این چند وقت که نبودم کارا چطور پیش رفت تو و....تو و...اسمش رو چرا یادم نمیاد!
تهیونگ: من و شوگا محموله رو تحویل دادیم..
ارباب: شوگا...آره درسته شوگا..خب همچیز درست پیش رفت؟
تهیونگ: آره
ارباب: عالیه راستی از ا.ت چه خبر؟
شوگا: ا.ت؟؟؟
ارباب: تو مگه اونو میشناسی؟
شوگا:.....
۹۲۹
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.