بازیگر p23
بله خانم!"
وارد اتاقک سرد میشود
سیگار های کامل و ناقص روی زمین خودنمایی میکند و لبخند تلخی گوشه ی لبش میشود
لب هایش به لب های سرد و ترک خورده ی یونگی چسبید و آهسته بوسید
"دوست دارم!" Rebecca
از سلول بیرون می اید و متوجه لبخند عمیق یونگی در خواب نمی شود
چیزی در جیبش می لرزد و با بیرون آوردنش لبخند تلخی روی لبش می نشیند
"جانم مامانی؟" Rebecca
صدای نگران مادرش مانند آوازی دلنشین در گوشش نجوا میشود
"دخترم چیزی که نشده؟ اون عوضی بلایی سرت آورد؟"
دخترش میخندد ولی انقدر دردناک که مادرش هم به گریه نزدیک میشود
ولی فقط...فقط و فقط بازیگر می دانست آن عوضی تمام احساساتش را درک کرد و به عشق رساند
"مامان بهش داروی خواب آور زده بودن،کارای انتقال سند تموم شده و ..." Rebecca
لبش را تر می کند
"و میتونی با خیال راحت از خونه ی اون عوضی بی لیاقت پول برداری" Rebecca
حتی از پشت تلفن هم لبخند مادرش را احساس می کند
"اگر تورو نداشتم نمی دونستم چیکار کنم ربکا،ممنونم دخترم که تو مثل دایی و پدرت منو تنها نذاشتی!"
میخندد و با صدایی گرفته از سیگار های زیاد زمزمه میکند :
"خیلی دوست دارم مامان،من باید برم از پرواز جا میمونم!" Rebecca
و دور میشود
کجا میرود و چه جلوی راهش قرار میگیرد را نمی داند
تنها چیزی که از آن مطمئن و آگاه است لیاقت یونگی ست
او می رود تا دیگر زندگی این مرد را نابود نکند
می رود چون آمده بود که برود
می رود چون راهی برای ماندن نیست
می رود چون بازیگر است...چون برای خوبی ساخته نشده و مجبور است برای حفاظت از تنها عشقش برود
درست مثل بهاری که تبدیل به سرمای پاییز میشود !
_پایان _
وارد اتاقک سرد میشود
سیگار های کامل و ناقص روی زمین خودنمایی میکند و لبخند تلخی گوشه ی لبش میشود
لب هایش به لب های سرد و ترک خورده ی یونگی چسبید و آهسته بوسید
"دوست دارم!" Rebecca
از سلول بیرون می اید و متوجه لبخند عمیق یونگی در خواب نمی شود
چیزی در جیبش می لرزد و با بیرون آوردنش لبخند تلخی روی لبش می نشیند
"جانم مامانی؟" Rebecca
صدای نگران مادرش مانند آوازی دلنشین در گوشش نجوا میشود
"دخترم چیزی که نشده؟ اون عوضی بلایی سرت آورد؟"
دخترش میخندد ولی انقدر دردناک که مادرش هم به گریه نزدیک میشود
ولی فقط...فقط و فقط بازیگر می دانست آن عوضی تمام احساساتش را درک کرد و به عشق رساند
"مامان بهش داروی خواب آور زده بودن،کارای انتقال سند تموم شده و ..." Rebecca
لبش را تر می کند
"و میتونی با خیال راحت از خونه ی اون عوضی بی لیاقت پول برداری" Rebecca
حتی از پشت تلفن هم لبخند مادرش را احساس می کند
"اگر تورو نداشتم نمی دونستم چیکار کنم ربکا،ممنونم دخترم که تو مثل دایی و پدرت منو تنها نذاشتی!"
میخندد و با صدایی گرفته از سیگار های زیاد زمزمه میکند :
"خیلی دوست دارم مامان،من باید برم از پرواز جا میمونم!" Rebecca
و دور میشود
کجا میرود و چه جلوی راهش قرار میگیرد را نمی داند
تنها چیزی که از آن مطمئن و آگاه است لیاقت یونگی ست
او می رود تا دیگر زندگی این مرد را نابود نکند
می رود چون آمده بود که برود
می رود چون راهی برای ماندن نیست
می رود چون بازیگر است...چون برای خوبی ساخته نشده و مجبور است برای حفاظت از تنها عشقش برود
درست مثل بهاری که تبدیل به سرمای پاییز میشود !
_پایان _
- ۳۱.۵k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط