چکاوک عشق
غزلی عارفانه
تا رسیدم شهر عشق ، آن یار شیرین رفته بود
از غم تنهایی و دوری یارش خسته بود
بوی عطرش را شنیدم در هوای کوچه اش
دست از آن عاشق بی انتهایش شسته بود
جرم ها را می نوشت در دفتر روزانه اش
حرف آخر را در آن نامه برایم گفته بود
رد پایش خیس بود با قطره های اشک عشق
در به در در کوچه ها دنبال عشقش گشته بود
در دلش جایی نبود حتی برای لحظه ای
هر که را جز عشق عشقش در وجودش کشته بود
آنچنان محو تماشای دلش بود هر سحر
بی خبر از هر دلی با عشق خود دلبسته بود
پارسا ، پایان بر این افسانه ات را ، سوختیم
راست گو آخر بدانیم ! ، بخت یارت بسته بود ؟
کاش می شد پاسخی پیدا کنم در شرح عشق
لیک این بخت من است و کارها آشفته شد
صبح صادق شد که دیدم روی ماهش را ولی
دیر کردم ، تا ابد ، آن یار شیرین خفته بود
سروده سید قاسم باقری متخلص به پارسا
تا رسیدم شهر عشق ، آن یار شیرین رفته بود
از غم تنهایی و دوری یارش خسته بود
بوی عطرش را شنیدم در هوای کوچه اش
دست از آن عاشق بی انتهایش شسته بود
جرم ها را می نوشت در دفتر روزانه اش
حرف آخر را در آن نامه برایم گفته بود
رد پایش خیس بود با قطره های اشک عشق
در به در در کوچه ها دنبال عشقش گشته بود
در دلش جایی نبود حتی برای لحظه ای
هر که را جز عشق عشقش در وجودش کشته بود
آنچنان محو تماشای دلش بود هر سحر
بی خبر از هر دلی با عشق خود دلبسته بود
پارسا ، پایان بر این افسانه ات را ، سوختیم
راست گو آخر بدانیم ! ، بخت یارت بسته بود ؟
کاش می شد پاسخی پیدا کنم در شرح عشق
لیک این بخت من است و کارها آشفته شد
صبح صادق شد که دیدم روی ماهش را ولی
دیر کردم ، تا ابد ، آن یار شیرین خفته بود
سروده سید قاسم باقری متخلص به پارسا
۴.۱k
۱۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.