فیک: my mission
فیک: my mission
پارت:22
..................................
کره شمالی عمارت/
رزی ویو: لباسام رو در آوردم رفتم زیر دوش و آب سردو باز کردم ... یکم آرومم کرد..
چرا باید الان اینجا باشه؟!... اصن چرا باهاش...اوففف اگه بقیه بفهمن چی؟! ...
اتاق جنی /
جنی: عجب اتاقیه! با تم مشکی.. این عالیه! کاشکی میتونستم اون تهیونگم بکشم و راحت شم..
جنی نگاهی به ساعت مچیش انداخت ..
گرسنه ش بود از دیشب چیزی نخورده بود
جنی: اوو ساعت۹عه! ..
از اتاقش اومد بیرون و از پله ها پایین رفت.. کسی اونجا نبود سمت آشپزخونه رفت به امید اینکه میتونه رامیون پیدا کنه رفت در همه ی کمد هارو باز کرد اما هیچی گیرش نیومد..
سمت یخچال رفت و دید توش مواد غذایی هست..
جنی: آخه کی حوصله داره غذا درست کنه! .. ولی مجبورم..
هرچی که لازم داشت رو در آورد تا دوکبوکی درست کنه..
جنی: آرد لازم دارم کجاس؟!
دوباره شروع به گشتن کرد و آرد رو هم پیداکر..
داشت سس دوکبوکی رو درست میکرد که گرمی دستی رو روی شونه اش حس کرد برگشت که با دیدن دختری که زیبایش قابل توصیف نبود مواجه شد..
جنی: تو ؟!
جیسو: عا .. جیسو ام.. غذا درست میکنی؟! ماهم گشنمونه .. کمکت میکنم بیا زیاد درست کنیم..
باهم شروع کردن به غذا درست کردن...
چندمین بعد جیمین دایون و کوک هم اومدن ..
کوک: من میزو میچینم..
جیمین: منم کمکت میکنم...
دایون : خب منم یکم اینجارو مرتب کنم...
تهیونگ/
لباسامو با لباس راحتی عوض کردم میخواستم برم پایین چندتا از پله هارو رد کردم که آشپزخونه رو نگاه کردم دیدم همه دارن با خوشحالی به هم کمک میکنن..
منصرف شدم.. و برگشتم اتاقم... من ازاین میترسیدم که اونا بفهمن من بهشون دروغ گفتم.. ! اونا فک میکنن منم مثل اونا آدمای عادی هستم .. اما نه من پسر رییس جمهورم
وقتی اونا بفهمن پدرم بخاطر اینکه من زنده بمونم حاضره اونارو قربانی کنه ازم متنفر میشن! .../
لیسا رزی/
لیسا اومده بود بیرون و رزی هم بعده اون رفته بود دوش بگیره لیسا موهاشو خشک میکرد که رزی هم اومد بیرون ...
رزی: تو میتونی بری منم موهام خشک کنم میام..
لیسا: اشکال نداره منتظرت میمونم..
رزی: ممنونم..
.........
کوک: اونجوری نه*داد*
جیمین:نخیرر اینجوری قشنگه*داد*
کوک: ولی نمیشهههه!
کوک و جیمین سراینکه چجوری میزو بچینن دعوا میکردن .. دایونم که دیگه عصبانی شده بود به طرف شون اومد و قاشقی که دستش بود رو محکم به میز کوبید..
دایون: پدرسوخته ها یجوری این بیصاحابو بچینین وگرنه با همین قاشق چشماتونو درمیارم!
کوک و جیمین ی نگاهی بهم کردن و آب دهنشونو صدا دار قورت دادن.
جیمین: بله حتما!
کوک: چشم!*لبخند ملیح*
دایون: آفرین حالاشد بچه های خوب
دایون برگشت سرکارش..
کوک: همیشه اینجوریه؟!*یواش که دایون نشنوه*
سلامم باز من پیدام شد 🫂
شرط:
لایک ۲۰
کامنت۲۰
دوستون دارم🥺🫶
پارت:22
..................................
کره شمالی عمارت/
رزی ویو: لباسام رو در آوردم رفتم زیر دوش و آب سردو باز کردم ... یکم آرومم کرد..
چرا باید الان اینجا باشه؟!... اصن چرا باهاش...اوففف اگه بقیه بفهمن چی؟! ...
اتاق جنی /
جنی: عجب اتاقیه! با تم مشکی.. این عالیه! کاشکی میتونستم اون تهیونگم بکشم و راحت شم..
جنی نگاهی به ساعت مچیش انداخت ..
گرسنه ش بود از دیشب چیزی نخورده بود
جنی: اوو ساعت۹عه! ..
از اتاقش اومد بیرون و از پله ها پایین رفت.. کسی اونجا نبود سمت آشپزخونه رفت به امید اینکه میتونه رامیون پیدا کنه رفت در همه ی کمد هارو باز کرد اما هیچی گیرش نیومد..
سمت یخچال رفت و دید توش مواد غذایی هست..
جنی: آخه کی حوصله داره غذا درست کنه! .. ولی مجبورم..
هرچی که لازم داشت رو در آورد تا دوکبوکی درست کنه..
جنی: آرد لازم دارم کجاس؟!
دوباره شروع به گشتن کرد و آرد رو هم پیداکر..
داشت سس دوکبوکی رو درست میکرد که گرمی دستی رو روی شونه اش حس کرد برگشت که با دیدن دختری که زیبایش قابل توصیف نبود مواجه شد..
جنی: تو ؟!
جیسو: عا .. جیسو ام.. غذا درست میکنی؟! ماهم گشنمونه .. کمکت میکنم بیا زیاد درست کنیم..
باهم شروع کردن به غذا درست کردن...
چندمین بعد جیمین دایون و کوک هم اومدن ..
کوک: من میزو میچینم..
جیمین: منم کمکت میکنم...
دایون : خب منم یکم اینجارو مرتب کنم...
تهیونگ/
لباسامو با لباس راحتی عوض کردم میخواستم برم پایین چندتا از پله هارو رد کردم که آشپزخونه رو نگاه کردم دیدم همه دارن با خوشحالی به هم کمک میکنن..
منصرف شدم.. و برگشتم اتاقم... من ازاین میترسیدم که اونا بفهمن من بهشون دروغ گفتم.. ! اونا فک میکنن منم مثل اونا آدمای عادی هستم .. اما نه من پسر رییس جمهورم
وقتی اونا بفهمن پدرم بخاطر اینکه من زنده بمونم حاضره اونارو قربانی کنه ازم متنفر میشن! .../
لیسا رزی/
لیسا اومده بود بیرون و رزی هم بعده اون رفته بود دوش بگیره لیسا موهاشو خشک میکرد که رزی هم اومد بیرون ...
رزی: تو میتونی بری منم موهام خشک کنم میام..
لیسا: اشکال نداره منتظرت میمونم..
رزی: ممنونم..
.........
کوک: اونجوری نه*داد*
جیمین:نخیرر اینجوری قشنگه*داد*
کوک: ولی نمیشهههه!
کوک و جیمین سراینکه چجوری میزو بچینن دعوا میکردن .. دایونم که دیگه عصبانی شده بود به طرف شون اومد و قاشقی که دستش بود رو محکم به میز کوبید..
دایون: پدرسوخته ها یجوری این بیصاحابو بچینین وگرنه با همین قاشق چشماتونو درمیارم!
کوک و جیمین ی نگاهی بهم کردن و آب دهنشونو صدا دار قورت دادن.
جیمین: بله حتما!
کوک: چشم!*لبخند ملیح*
دایون: آفرین حالاشد بچه های خوب
دایون برگشت سرکارش..
کوک: همیشه اینجوریه؟!*یواش که دایون نشنوه*
سلامم باز من پیدام شد 🫂
شرط:
لایک ۲۰
کامنت۲۰
دوستون دارم🥺🫶
۱۵.۰k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.