#پست_شب #شادمهر

پرسید: - خوبی؟ چه خبر؟؟
خواستم بگویم: دلم گرفته، خوب نیستم. بگویم دیشب که بیرون رفته‌بودم، تمام شهر غمگین بود، آدم‌ها مثل قبل نبودند، پیاده‌روهای شهر بی روح بود، شهر بی‌روح بود، همه چیز بی‌روح بود... چشم‌ها از نگاه‌ خالی بودند و لبخندها رفع تکلیف بود. آدم‌ها بودند، اما انگار حضور نداشتند، به پشت سرشان نگاه کردم، هیچ‌کس رد پا نداشت، هیچ‌کس، هیچ‌کس را نمی‌فهمید، هیچ‌کس شبیه قبل نمی‌خندید...
خواستم بگویم: دلم گرفته از اینهمه تغییر، از اینکه همان خیابانی که قبل تر، در آن شادترین آدم جهان بودم، غمگین‌ترین نقطه‌ی شهر بود و خاطرات روشنی که از آن داشتم، به هزار و چندصدسال قبل از این باز می‌گشت...
دیدم سرسری پرسیده، به قیافه‌اش می‌خورد حوصله‌ی شنیدن اینهمه سیاهی و اندوه را نداشته‌باشد، خودم را جمع و جور کردم و گفتم: "خوبم. خبری نیست." درحالی‌که خبرها زیاد بود، خیلی زیاد...
آدم‌ها حوصله‌ی خودشان را هم ندارند‌...

گرم میکنیم جان و دل
ب نوایی ک گفتند
باز میشه این در
صبح میشه این شب...
دیدگاه ها (۲)

‏الهی! این بنده چه داند که چه می باید جُست؟ داننده تویی هر آنچه دانی، آن ده... 🕊👸

هر آدمی به یه نفر احتیاج داره که مثل بقیه نباشه! وگرنه دنیا پر از بقیه س!

#پست_شب

مراقب باش! زنان زیبا برای چشم مثل بهشت و برای روح مانند جهنمند! #پست_شب

رمان فیک پارت 13نشنیدم پس 3قدم رفتم جلو که یهو یه بشکن زدو گ...

#تو همونی هستی که من تحت هیچ #شرایطی نمی خوام از دستش بدم هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط