فصل دوم
فصل دوم
باصدای ترانه وصحرا چشمامو بازکردم ... همه جا و همه چیزو تار میدیدم ... قیافه های ادمای اطرافم به خوبی مشخص نبود... همش صدای سپهر پیچیده می شد تو گوشم ..._ مهدیس ........ مهدیس ........ مهدیس.. !.....کمی طول کشید تا بتونم همه چیزو به خاطر بیارم ... افتادم و از تپه پرت شدم پایین بعدشم .... دیگه چیزی یادم نمی یاد ... سعی کردم از روی زمین بلند شم اما درد بدی رو توی پام احساس کردم ...._ آی ..._ صحرا _ چی شده ؟!.....درد داری ؟ ....._ فکر کنم پام شکسته ! ....._ استاد _ خیلی خدا بهت رحم کرد ... اگه این صخره اینجا نبود و مانع حرکتت نمی شد .. معلوم نبود که الآن چه اتفاقی برات می افتاد ....._ ترانه _ تو خوبی ؟!....._ نمیدونم .... فکرکنم !...._ سپهر _ میخوای ببریمت بیمارستان ؟!....._ نه ... حالم خوب میشه ...._ استاد _ مهدیس اگه فکر می کنی که حالت بده ... احتیاجی نیست فردا بیای دانشگاه...._ اما استاد ..._ استاد _ همین که گفتم !.. بمون خونه او استراحت کن لازم نیست واسه ی درس سلامتی خودت رو به خطر بندازی_ چشم !....._ استاد _ خوب .. حالا چجوری ببریمت تا دم ماشین .. توکه با این پات نمیتونی راه بری !....._ سپهر _ من میارمش !....با تعجب به چشمای سپهر نگاه کردم که توش نگرانی موج می زد ....._ خودم میتونم بیام !...._سپهر_ نه .... من می برمت ....امدم بگم لازم نکرده اما دیگه وقت نشد ، چون سپهر بایه حرکت همانند بادی که با وزیدنش برگ درختان را می کند من را از زمین جدا کرد و توی بغلش برد ... دستانش انقدر قوی بود که وزن من را بدون هیچ مشکلی تحمل می کردن ! به پایین تپه که رسیدیم ... سپهر منو برد و عقب ماشین صحرا خوابوندم ... ازش تشکر کردیمو ... راه افتادیم ... استاد بهم گفتش که فردا نیام دانشگاه تا پام بهترشه ... قرارم شد امروز برم دکتر و از پام عکس بگیرم .... از چالوس خارج شدیم و وارد یک جاده ی پرپبچ خم شدیم... نور آفتاب زوم کرده بود روی صورتمو چشمامو اذیت می کرد ... خودمو باتماشای عکس های دوربینم که امروز انداختم مشغول کردم .... خیلی قشنگ شده بودند ... واقعاً امروز یه روز بیاد ماندنی بودو خیلی بهم خوش گذشت .... بالاخره رسیدیم تهران ساعت نزدیکای 5:00 بعداز ظهر بود و خورشید غروب کرده بود........ _ صحرا _ میگم مهدیس بهتره دیگه این همه راه نریم خونه و مستقیم بریم دکتر پای تو رو نشون بدیم !....._ نه ... نمیخواد بهترم فقط کمی درد میکنه .._ ترانه _ خوب اگه شکسته باشه که درد نمیکنه ... پس حتماً پات در رفته !...
_ نمیدونم ...._ صحرا _ الآن میریم یه دکتر خوب .. می فهمیم ...دیگه نذاشت من نظر بدمو .. مسیر ماشینو کج کرد و به سمت یه بیمارستان رفت...
...
_ صحرا _ چشه .. آقای دکتر ؟!....دکتر با نوک انگشت اشاره اش عینکنش را که روی بینی اش سرمیخورد را بالاداد و نگاهی به عکسی که ازپای من گرفته بودن انداخت ..._ دکتر _ خدارو شکر نشکسته .. فقط یه خراش ساده روی استخون پاش ایجاد شده ... که اونم باکمی استحرات جوش میخوره..._ ترانه _ یعنی چیزیش نیست ؟!..._ دکتر _ نه ... منکه چیزی نمی بینم ...._ صحرا _ آخیش .... خدارو شکر...._ دیدید ... هی بهتون گفتم حالم خوبه...._ صحرا _ حالا کارازمحکم کاری عیب نمی کرد ..._ دکتر _ بله .... این کار به سود خود شما بود دخترم ... هرچی باشه ما پزشکا صبح به صبح میام اینجا که به مردم کمک کنیم دیگه_ ممنون آقای دکتر .. لطف کردید_ دکتر _ خواهش می کنم وظیفه ام بود....از مطب دکترکه امدیم بیرون ... هوا تاریک شده بود ساعت نزدیکای شش بعد از ظهر بود ... یه ساعت فقط تو مطب این دکتره علاف شدیم ! ... بس که ماشاالله سرش شلوغ بود ....
" صحرا "
کلیدو انداختم تویه در و درخونه رو باز کردم ... وارد خونه شدیم ... زیر بغل مهدیسو گرفتم و کمکش کردم بره تو اتاقش و روی تختش دراز بکشه ... خودمم با ترانه مشغول شستن ضرفای صبحانه شدم ... البته ترانه هم زیاد کمک نکرد و بیشتر مسخره بازی در میاورد تا کمک کردن به من !.....
صبح روز بعد با صدای الارم گوشیم از خواب بیدارشدم ... رفتم ترانه رم بیدار کردم تا بریم دانشگاه ... ولی امروز مهدیسو نمی بردیم تاکمی استراحت کنه.... صبحانه ی مهدیسو آماده کردم و روی یک سینی با سلیقه ی خودم چیندم و به اتاقش رفتم .. مهدیس زیر پتوش خودش را پنهان کرده بود و فقط سرش از پتو بیرون آماده بود ... باخنده بهش صبح بخیر گفتم و صبحانه اش را روی عسلی کنار تختش گذاشتم و ازش خواستم که تمامی اش را کامل بخورد ... سپس با لبخند ازش خداحافظی کردم و از اتاقش امدم بیرون . ترانه با کمی تأخیر آماده شد ... و باهم سوار ماشین من شدیم ... سپس به سمت دانشگاه رفتیم ... مهدیس که نبود انگار هیچکس نبود تمامی خنده هامون .. باعث و بانیش مهدیس بود ... حالا ک
باصدای ترانه وصحرا چشمامو بازکردم ... همه جا و همه چیزو تار میدیدم ... قیافه های ادمای اطرافم به خوبی مشخص نبود... همش صدای سپهر پیچیده می شد تو گوشم ..._ مهدیس ........ مهدیس ........ مهدیس.. !.....کمی طول کشید تا بتونم همه چیزو به خاطر بیارم ... افتادم و از تپه پرت شدم پایین بعدشم .... دیگه چیزی یادم نمی یاد ... سعی کردم از روی زمین بلند شم اما درد بدی رو توی پام احساس کردم ...._ آی ..._ صحرا _ چی شده ؟!.....درد داری ؟ ....._ فکر کنم پام شکسته ! ....._ استاد _ خیلی خدا بهت رحم کرد ... اگه این صخره اینجا نبود و مانع حرکتت نمی شد .. معلوم نبود که الآن چه اتفاقی برات می افتاد ....._ ترانه _ تو خوبی ؟!....._ نمیدونم .... فکرکنم !...._ سپهر _ میخوای ببریمت بیمارستان ؟!....._ نه ... حالم خوب میشه ...._ استاد _ مهدیس اگه فکر می کنی که حالت بده ... احتیاجی نیست فردا بیای دانشگاه...._ اما استاد ..._ استاد _ همین که گفتم !.. بمون خونه او استراحت کن لازم نیست واسه ی درس سلامتی خودت رو به خطر بندازی_ چشم !....._ استاد _ خوب .. حالا چجوری ببریمت تا دم ماشین .. توکه با این پات نمیتونی راه بری !....._ سپهر _ من میارمش !....با تعجب به چشمای سپهر نگاه کردم که توش نگرانی موج می زد ....._ خودم میتونم بیام !...._سپهر_ نه .... من می برمت ....امدم بگم لازم نکرده اما دیگه وقت نشد ، چون سپهر بایه حرکت همانند بادی که با وزیدنش برگ درختان را می کند من را از زمین جدا کرد و توی بغلش برد ... دستانش انقدر قوی بود که وزن من را بدون هیچ مشکلی تحمل می کردن ! به پایین تپه که رسیدیم ... سپهر منو برد و عقب ماشین صحرا خوابوندم ... ازش تشکر کردیمو ... راه افتادیم ... استاد بهم گفتش که فردا نیام دانشگاه تا پام بهترشه ... قرارم شد امروز برم دکتر و از پام عکس بگیرم .... از چالوس خارج شدیم و وارد یک جاده ی پرپبچ خم شدیم... نور آفتاب زوم کرده بود روی صورتمو چشمامو اذیت می کرد ... خودمو باتماشای عکس های دوربینم که امروز انداختم مشغول کردم .... خیلی قشنگ شده بودند ... واقعاً امروز یه روز بیاد ماندنی بودو خیلی بهم خوش گذشت .... بالاخره رسیدیم تهران ساعت نزدیکای 5:00 بعداز ظهر بود و خورشید غروب کرده بود........ _ صحرا _ میگم مهدیس بهتره دیگه این همه راه نریم خونه و مستقیم بریم دکتر پای تو رو نشون بدیم !....._ نه ... نمیخواد بهترم فقط کمی درد میکنه .._ ترانه _ خوب اگه شکسته باشه که درد نمیکنه ... پس حتماً پات در رفته !...
_ نمیدونم ...._ صحرا _ الآن میریم یه دکتر خوب .. می فهمیم ...دیگه نذاشت من نظر بدمو .. مسیر ماشینو کج کرد و به سمت یه بیمارستان رفت...
...
_ صحرا _ چشه .. آقای دکتر ؟!....دکتر با نوک انگشت اشاره اش عینکنش را که روی بینی اش سرمیخورد را بالاداد و نگاهی به عکسی که ازپای من گرفته بودن انداخت ..._ دکتر _ خدارو شکر نشکسته .. فقط یه خراش ساده روی استخون پاش ایجاد شده ... که اونم باکمی استحرات جوش میخوره..._ ترانه _ یعنی چیزیش نیست ؟!..._ دکتر _ نه ... منکه چیزی نمی بینم ...._ صحرا _ آخیش .... خدارو شکر...._ دیدید ... هی بهتون گفتم حالم خوبه...._ صحرا _ حالا کارازمحکم کاری عیب نمی کرد ..._ دکتر _ بله .... این کار به سود خود شما بود دخترم ... هرچی باشه ما پزشکا صبح به صبح میام اینجا که به مردم کمک کنیم دیگه_ ممنون آقای دکتر .. لطف کردید_ دکتر _ خواهش می کنم وظیفه ام بود....از مطب دکترکه امدیم بیرون ... هوا تاریک شده بود ساعت نزدیکای شش بعد از ظهر بود ... یه ساعت فقط تو مطب این دکتره علاف شدیم ! ... بس که ماشاالله سرش شلوغ بود ....
" صحرا "
کلیدو انداختم تویه در و درخونه رو باز کردم ... وارد خونه شدیم ... زیر بغل مهدیسو گرفتم و کمکش کردم بره تو اتاقش و روی تختش دراز بکشه ... خودمم با ترانه مشغول شستن ضرفای صبحانه شدم ... البته ترانه هم زیاد کمک نکرد و بیشتر مسخره بازی در میاورد تا کمک کردن به من !.....
صبح روز بعد با صدای الارم گوشیم از خواب بیدارشدم ... رفتم ترانه رم بیدار کردم تا بریم دانشگاه ... ولی امروز مهدیسو نمی بردیم تاکمی استراحت کنه.... صبحانه ی مهدیسو آماده کردم و روی یک سینی با سلیقه ی خودم چیندم و به اتاقش رفتم .. مهدیس زیر پتوش خودش را پنهان کرده بود و فقط سرش از پتو بیرون آماده بود ... باخنده بهش صبح بخیر گفتم و صبحانه اش را روی عسلی کنار تختش گذاشتم و ازش خواستم که تمامی اش را کامل بخورد ... سپس با لبخند ازش خداحافظی کردم و از اتاقش امدم بیرون . ترانه با کمی تأخیر آماده شد ... و باهم سوار ماشین من شدیم ... سپس به سمت دانشگاه رفتیم ... مهدیس که نبود انگار هیچکس نبود تمامی خنده هامون .. باعث و بانیش مهدیس بود ... حالا ک
۵۱۲.۹k
۰۲ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.