قسمت 3
قسمت 3
افتتاحیه ی نمایشگاه آنا بود. همه رفته بودند. حتی نسرین هم از خلوتی خونه استفاده کرده بود و دیشب مرخصی گرفته بود. تو سه روز گذشته سعی کردم جلوی آنا و نیما آفتابی نشم. حرف های بهنام که دیروز توی دفتر نشر بهم زده بود دوباره توی سرم پیچید.
«نیما گفته جلسه داره. بهترین فرصته!»
خط چشم رو توی کیف گذاشتم و ریمل رو برداشتم.
«من تو سر آنا شک میندازم و آخر مراسم میارمش آموزشگاه نیما»
چند بار پلک زدم. ریمل رو گذاشتم و رژ رو برداشتم.
«کافیه به یه بهانه ای بری آموزشگاه. همین. مطمئنم تو رو می کشونه به اتاقش.»
رژ رو گذاشتم و به صورتم نگاه کردم. می دونستم کار اشتباهیه. اما آنا خیلی اعصابم رو داغون کرده بود. بهنام فکر می کرد این کار شروع خوبیه. اما من فقط می خواستم آنا رو یه کم سر جاش بشونم. به خصوص با حرف های اون روز نیما. می خواستم همه بدونند که اگر من کنار نمی کشیدم، هیچ چیز اینطوری که الان هست نبود.
بهنام sms داد: برو آموزشگاه و با من در تماس باش.
نوشتم: باشه.
پالتوم رو پوشیدم و شال گرم سر کردم. اوایل آذر بود و هوا سرد. کنار شومینه نشستم و دوباره به کاری که می خواستم بکنم فکر کردم. اصلا به نیما چی باید می گفتم؟ همین جوری بی مقدمه می رفتم محل کارش؟ عجب غلطی کردم که بهنام رو امیدوار کردم. می تونستم دیدن یه نفر رو بهانه کنم یا اتفاقی رد شدن و این حرفا.
بلند شدم و به طرف در رفتم. طول حیاط رو با دلشوره و ناراحتی طی کردم. بیرون در چشمم به پرده های تسلیت افتاد که بعد از 17 روز هنوز جمع نشده بودند. انگار منتظر همین تلنگر بودم. اینکه بابا آنا رو بیشتر از من دوست داشت دلیل نمی شد که من برای خودم عذاب وجدان درست کنم!
در رو بستم و برگشتم داخل. مثل از جنگ برگشته ها لباس هام رو درآوردم و آرایشم رو پاک کردم. رفتم داخل آشپزخونه تا برای شام ته چین مرغ درست کنم. خیلی حالم بهتر شده بود. مرغ رو توی آب انداختم که بپزه و هویج و پیاز رو بیرون آوردم که خرد کنم.
یک سال و نیم توی رستوران هر جور غذایی یاد گرفتم. تا خواستم سرآشپز بشم، کارم توی شرکت درست شد. صبح هایی که کلاس نداشتیم، می رفتیم آشپزخونه و تا بقیه برسند سیب زمینی ها و پیازها رو آماده می کردیم و گوشت چرخ می کردیم. کار من از اون بهتر بود. وقتی من رفتم، اون هم انقدر ناسازگاری کرد که بیرونش کردند. استعداد خوبی داشتم ولی علاقه م این نبود. توی دبیرستان عاشق ایروبیک و کلا ورزش بودم. عاشق مربی ورزشمون توی باشگاه... وقتی مارال رو دیدم یه کم حسودیم شد. اگر انقدر زود نیما رو نمی دیدم و سر به هوا نمی شدم شاید الان یه مربی خوب بودم.
بی خیال ورزش شدم و هویج ها رو خلال کردم. همیشه می گفت «تو با خطکش اندازه می زنی، بیا اینو کوچیک کن. یه میلی متر بلندتره». خنده م گرفت و پیازها رو برداشتم. مشغول پوست کندنشون شدم. از پنجره دیدم که نیما به سمت خونه میاد. ماشین رو داخل نیاورده بود. حتماً کارش زود تموم شده و اومده لباس عوض کنه و بره نمایشگاه. توی دلم خدا رو شکر کردم که نرفتم آموزشگاه وگرنه ضایع می شدم. خوشبختانه آشپزخونه open نبود.
یه sms اومد. از بهنام بود: رسیدی آموزشگاه؟ ما داریم راه میفتیم.
خواستم جواب بدم که صدای در زدن بلند شد. آروم سرم رو از لای در بیرون بردم که دیدم نیما در اتاق من رو می کوبه. همون بهتر که فکر کنه نیستم. حوصله ی شنیدن توجیح کردن هاش رو نداشتم. دیگه برام مهم نبود.
برگشتم داخل و پیازهای پوست کنده رو روی تخته ساطور گذاشتم و با کارد خرد کردم. در باز شد. نفس عمیق کشیدم و برنگشتم. شاید از بوی پیاز متوجه شده بود.
بعد از 2 دقیقه سکوت، به کابینت های کنار من تکیه داد و گفت: قبلا از این کارها نمی کردی؟!
اهمیتی ندادم. دست هام رو شستم و توی کابینت های پایین دنبال برنج گشتم. نشستم و پیمانه های برنج رو توی قابلمه ریختم. کنارم روی پاهاش نشست و گفت: اون حرف ها فکرم رو مشغول کرده!
بلند شدم. مشغول شستن برنج ها شدم و گفتم: بقیه رفتند نمایشگاه.
-می دونم. به خاطر همین اینجام!
عصبانی نگاهش کردم. آبکش برنج رو به طرف گاز بردم و توی آبی که قبلا جوش اومده بود، ریختم.
-تو راست می گفتی. اشتباه از من بود.
پوزخند زدم و گفتم: اشتباه!
به یخچال تکیه داد و من پیازها و هویج ها رو داخلماهیتابهریختم. به سمتم اومد ولی دوباره برگشت و ساکت موند. زعفرون و ادویه ها رو آماده کردم و زیر مرغ رو خاموش کردم که گفت: من خیلی وقته تقاصش رو پس دادم.
-بله. می بینم که خیلی هم بهت بد گذشته!
سکوت کرد و من زیر ماهیتابه رو خاموش کردم. دست هام رو شستم و ظرف مرغ رو روی میز گذاشتم و مشغول ریش ریش کردن شدم. روی صندلی رو به روم نشست و گفت: تو چه می دونی چی به من گذشته؟!
صدای sms بلند شد. با انگشت کوچیکم بازش کردم. از بهنام بود: ک
افتتاحیه ی نمایشگاه آنا بود. همه رفته بودند. حتی نسرین هم از خلوتی خونه استفاده کرده بود و دیشب مرخصی گرفته بود. تو سه روز گذشته سعی کردم جلوی آنا و نیما آفتابی نشم. حرف های بهنام که دیروز توی دفتر نشر بهم زده بود دوباره توی سرم پیچید.
«نیما گفته جلسه داره. بهترین فرصته!»
خط چشم رو توی کیف گذاشتم و ریمل رو برداشتم.
«من تو سر آنا شک میندازم و آخر مراسم میارمش آموزشگاه نیما»
چند بار پلک زدم. ریمل رو گذاشتم و رژ رو برداشتم.
«کافیه به یه بهانه ای بری آموزشگاه. همین. مطمئنم تو رو می کشونه به اتاقش.»
رژ رو گذاشتم و به صورتم نگاه کردم. می دونستم کار اشتباهیه. اما آنا خیلی اعصابم رو داغون کرده بود. بهنام فکر می کرد این کار شروع خوبیه. اما من فقط می خواستم آنا رو یه کم سر جاش بشونم. به خصوص با حرف های اون روز نیما. می خواستم همه بدونند که اگر من کنار نمی کشیدم، هیچ چیز اینطوری که الان هست نبود.
بهنام sms داد: برو آموزشگاه و با من در تماس باش.
نوشتم: باشه.
پالتوم رو پوشیدم و شال گرم سر کردم. اوایل آذر بود و هوا سرد. کنار شومینه نشستم و دوباره به کاری که می خواستم بکنم فکر کردم. اصلا به نیما چی باید می گفتم؟ همین جوری بی مقدمه می رفتم محل کارش؟ عجب غلطی کردم که بهنام رو امیدوار کردم. می تونستم دیدن یه نفر رو بهانه کنم یا اتفاقی رد شدن و این حرفا.
بلند شدم و به طرف در رفتم. طول حیاط رو با دلشوره و ناراحتی طی کردم. بیرون در چشمم به پرده های تسلیت افتاد که بعد از 17 روز هنوز جمع نشده بودند. انگار منتظر همین تلنگر بودم. اینکه بابا آنا رو بیشتر از من دوست داشت دلیل نمی شد که من برای خودم عذاب وجدان درست کنم!
در رو بستم و برگشتم داخل. مثل از جنگ برگشته ها لباس هام رو درآوردم و آرایشم رو پاک کردم. رفتم داخل آشپزخونه تا برای شام ته چین مرغ درست کنم. خیلی حالم بهتر شده بود. مرغ رو توی آب انداختم که بپزه و هویج و پیاز رو بیرون آوردم که خرد کنم.
یک سال و نیم توی رستوران هر جور غذایی یاد گرفتم. تا خواستم سرآشپز بشم، کارم توی شرکت درست شد. صبح هایی که کلاس نداشتیم، می رفتیم آشپزخونه و تا بقیه برسند سیب زمینی ها و پیازها رو آماده می کردیم و گوشت چرخ می کردیم. کار من از اون بهتر بود. وقتی من رفتم، اون هم انقدر ناسازگاری کرد که بیرونش کردند. استعداد خوبی داشتم ولی علاقه م این نبود. توی دبیرستان عاشق ایروبیک و کلا ورزش بودم. عاشق مربی ورزشمون توی باشگاه... وقتی مارال رو دیدم یه کم حسودیم شد. اگر انقدر زود نیما رو نمی دیدم و سر به هوا نمی شدم شاید الان یه مربی خوب بودم.
بی خیال ورزش شدم و هویج ها رو خلال کردم. همیشه می گفت «تو با خطکش اندازه می زنی، بیا اینو کوچیک کن. یه میلی متر بلندتره». خنده م گرفت و پیازها رو برداشتم. مشغول پوست کندنشون شدم. از پنجره دیدم که نیما به سمت خونه میاد. ماشین رو داخل نیاورده بود. حتماً کارش زود تموم شده و اومده لباس عوض کنه و بره نمایشگاه. توی دلم خدا رو شکر کردم که نرفتم آموزشگاه وگرنه ضایع می شدم. خوشبختانه آشپزخونه open نبود.
یه sms اومد. از بهنام بود: رسیدی آموزشگاه؟ ما داریم راه میفتیم.
خواستم جواب بدم که صدای در زدن بلند شد. آروم سرم رو از لای در بیرون بردم که دیدم نیما در اتاق من رو می کوبه. همون بهتر که فکر کنه نیستم. حوصله ی شنیدن توجیح کردن هاش رو نداشتم. دیگه برام مهم نبود.
برگشتم داخل و پیازهای پوست کنده رو روی تخته ساطور گذاشتم و با کارد خرد کردم. در باز شد. نفس عمیق کشیدم و برنگشتم. شاید از بوی پیاز متوجه شده بود.
بعد از 2 دقیقه سکوت، به کابینت های کنار من تکیه داد و گفت: قبلا از این کارها نمی کردی؟!
اهمیتی ندادم. دست هام رو شستم و توی کابینت های پایین دنبال برنج گشتم. نشستم و پیمانه های برنج رو توی قابلمه ریختم. کنارم روی پاهاش نشست و گفت: اون حرف ها فکرم رو مشغول کرده!
بلند شدم. مشغول شستن برنج ها شدم و گفتم: بقیه رفتند نمایشگاه.
-می دونم. به خاطر همین اینجام!
عصبانی نگاهش کردم. آبکش برنج رو به طرف گاز بردم و توی آبی که قبلا جوش اومده بود، ریختم.
-تو راست می گفتی. اشتباه از من بود.
پوزخند زدم و گفتم: اشتباه!
به یخچال تکیه داد و من پیازها و هویج ها رو داخلماهیتابهریختم. به سمتم اومد ولی دوباره برگشت و ساکت موند. زعفرون و ادویه ها رو آماده کردم و زیر مرغ رو خاموش کردم که گفت: من خیلی وقته تقاصش رو پس دادم.
-بله. می بینم که خیلی هم بهت بد گذشته!
سکوت کرد و من زیر ماهیتابه رو خاموش کردم. دست هام رو شستم و ظرف مرغ رو روی میز گذاشتم و مشغول ریش ریش کردن شدم. روی صندلی رو به روم نشست و گفت: تو چه می دونی چی به من گذشته؟!
صدای sms بلند شد. با انگشت کوچیکم بازش کردم. از بهنام بود: ک
۱۱۶.۳k
۱۵ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.