رمان می گل فصل(3)
رمان می گل فصل(3)
شهروز میدونست این حرف با اینکه کاملا تو لفافه گفته شد اما ممکن بود می گل به شدت عقب نشینی کنه...مگر اینکه نمیفهمیدن یا خودش و میزد به اون راه...و می گل راه دوم و ترجیح داد...اون داشت با شهروز زندگی میکرد...اگر عکس العمل نشون میداد یا باید تارک دنیا میشد...یا تو دام شهروز میافتاد!
اما می گل با بی تفاوتی گفت:وقتی با اونها حال نکردید...با من اصلا حال نمیکنید....
-چرا اینطوری فکر میکنی؟؟؟تو دختر خوبی هستی.....اصرار نمیکنم که معذب نشی...اما دوست داشتم امسال عید برات متفاوت باشه...همونطور که طرز زندگی کردنت متفاوت شده...
با بی حوصلگی قاشق چنگالش و گذاشت کنار بشقابش و بلند شد و رفت پای پیانوش نشست!!!
می گل که پشت به پیانو نشسته بود صدای پیانو علاوه بر گوشش روحشم نوازش داد...تا به حال اینقدر از نزدیک صدای پیانو شهروز و نشنیده بود!....دست از خوردن کشید و سرش و برگردوند...با اینکه صورت شهروز و نمیدید...اما میتونست بفهمه چقدر تو حس رفته....بی اختیار از جاش بلند شد و رفت کنار شهروز ایستاد....به انگشتهای شهروز که با مهارت روی دکمه های پیانو حرکت میکرد خیره شد....شهروز که بوی می گل و حس کرده بود و کلا این حسی که تازه گیها درگیرش شده بود پای پیانو کشونده بودتش چشمهاش و بست و تا آخر اهنگ چشم بسته پیانو زد!وقتی تموم شد می گل بی اختیار براش دست زد....شهروز با شنیدن صدای دست می گل چشم باز کرد..نگاهش کرد اما زود نگاهش و دزدید..چقدر دلش میخواست می گل و بغل کنه...به خودش نهیب زد...حس پاکت و درگیر شهوت نکن...
-چقدر قشنگ میزنید!
شهروز فکر کرد همین سوم شخص حرف زدنش من و دیوننه کرده....همین ادبش...همین رعایت حریمش....
-میخوای یاد بگیری؟
می گل با چشمهای گرد شده گفت:من؟؟؟
-مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟
-آخه!!!!
شهروز سرش و تکون داد و گفت:آخه؟؟؟؟!!!!
یعنی ادامه بده!!!
-هیچی....!!!
رفت سمت میز....
-دست نزن...میگم بی بی بیاد جمع کنه!!!
-خودم جمع میکنم خب!!!
-تو برو ساکت و ببند!!!
-برای چی؟؟؟
-شهروز تو صداش رگه ی عصبانیت نشست...من فردا میرم تنگه واشی...دوست داری ساکت و ببند بریم...
بعد سیگارش و روشن کرد و رفت جلو پنجره قدی تمام شیشه که نمای شهر داشت ایستاد!!!
تا شب هم می گل با خودش درگیر بود...هم شهروز...می گل فکر میکرد چیکار کردم که این هوایی شده و برگشته و با من اینقدر مهربون رفتار میکنه؟؟؟....حسابی ترسیده بود اما نمیخواست خودش و تو اتاق حبس کنه...با خودش تکرار کرد ترس برادر مرگ...بترسی کارت تمومه...خیلی عادی رفتار کن..انگار اصلا متوجه پیام نهفته تو حرفهاش نشدی...اینطوری بهتره...حتی درخواست مسافرتش و قبول کن...اینطوری هم به اون ثابت میکنی داره اشتباه میکنه هم به خودت ثابت میکنی در برابر کوچکترین محبتی کوتاه نمیای!!!هرچند در مورد آراد ثابت کردی....اما این فرق میکنه...این همیشه در کنارته...روز و شب...پس بزار تکلیفش مشخص بشه...اگر خیالهایی هم داره خودش پشیمون بشه...کناره گیری کنی فکر میکنه داری براش ناز میکنی...
با این فکر از جاش بلند شد و رفت بیرون حالا شهروز بود که سیگار میکشید و در حالی که به دود سیگارش خیره بود فکر میکرد!کاش اینقدر کثافت کاری نمیکردم تا الان با اعتماد به نفس و خیال راحت میرفتم و مستقیم بهش پیشنهاد دوستی میدادم....به خودش پوزخند زد...بازم دوستی؟؟؟نمیخوای ادم بشی؟؟؟
-زر نزن...تو گلوم گیر میکنه بخوام باهاش ازدواج کنم....
-احمق..اگر پاک بودی چرا گیر کنه؟؟پاک بودی دیگه....
-با این اختلاف سنی؟؟؟
-خفه شو..ساکت شو....بسه....!!
درواقع این واقعیت و نمیخواست قبول کنه....براش مهم نبود و امیدوار بود برای می گلم مهم نباشه!
با صدای می گل به خودش اومد
-چای میخورید؟؟؟
-نه!!ممنون..من ریختم برای خودم!!!
-می گل چای ریخت و برگشت نشست رو یکی از مبلها...
-فردا میرید واشی؟
-اره...میای؟؟؟
درواقع تصمیم داشت اگر می گل همراهیش نکنه نره.....اما طوری وانمود کرد که اومدن و نیومدن می گل براش مهم نیست....میدونست اینطوری می گل زودتر راضی به همراهیش میشه!!!
-با کی میرید؟
-خودم...تنها!!!
-چرا تنها؟؟؟مسافرت تنهایی حال نمیده!!!
-خب از تو خواستم بیای گفتی نه دیگه...بعدم...چطور تو میخواستی تنهایی بری کویر؟
-خب من با تور میرفتم کلی ادم باهام بود...
-اونجا هم ادم زیاده...تنها نیستم...
سکوت به وجود اومده ناشی از سبک سنگین کردن می گل و باز شهروز شکست!
-نمیای؟خوش میگذره ها...خیلی قشنگه!!!
-باشه میام....
شهروز در حالی که سعی کرد خوشحالیش و پنهان کنه گفت:پس ساک ببند....
-مگه چند روز میریم؟؟؟
تعجب و وحشت تو صدای می گل باعث شد شهروز بخنده
-صبح میریم شب برمیگردیم....اما اونجا خییلیی سرده...لباس گرم بردار..به هر حال تو کوه و دشتیم..چیزی اونجا نیست..باید مجهز ب
شهروز میدونست این حرف با اینکه کاملا تو لفافه گفته شد اما ممکن بود می گل به شدت عقب نشینی کنه...مگر اینکه نمیفهمیدن یا خودش و میزد به اون راه...و می گل راه دوم و ترجیح داد...اون داشت با شهروز زندگی میکرد...اگر عکس العمل نشون میداد یا باید تارک دنیا میشد...یا تو دام شهروز میافتاد!
اما می گل با بی تفاوتی گفت:وقتی با اونها حال نکردید...با من اصلا حال نمیکنید....
-چرا اینطوری فکر میکنی؟؟؟تو دختر خوبی هستی.....اصرار نمیکنم که معذب نشی...اما دوست داشتم امسال عید برات متفاوت باشه...همونطور که طرز زندگی کردنت متفاوت شده...
با بی حوصلگی قاشق چنگالش و گذاشت کنار بشقابش و بلند شد و رفت پای پیانوش نشست!!!
می گل که پشت به پیانو نشسته بود صدای پیانو علاوه بر گوشش روحشم نوازش داد...تا به حال اینقدر از نزدیک صدای پیانو شهروز و نشنیده بود!....دست از خوردن کشید و سرش و برگردوند...با اینکه صورت شهروز و نمیدید...اما میتونست بفهمه چقدر تو حس رفته....بی اختیار از جاش بلند شد و رفت کنار شهروز ایستاد....به انگشتهای شهروز که با مهارت روی دکمه های پیانو حرکت میکرد خیره شد....شهروز که بوی می گل و حس کرده بود و کلا این حسی که تازه گیها درگیرش شده بود پای پیانو کشونده بودتش چشمهاش و بست و تا آخر اهنگ چشم بسته پیانو زد!وقتی تموم شد می گل بی اختیار براش دست زد....شهروز با شنیدن صدای دست می گل چشم باز کرد..نگاهش کرد اما زود نگاهش و دزدید..چقدر دلش میخواست می گل و بغل کنه...به خودش نهیب زد...حس پاکت و درگیر شهوت نکن...
-چقدر قشنگ میزنید!
شهروز فکر کرد همین سوم شخص حرف زدنش من و دیوننه کرده....همین ادبش...همین رعایت حریمش....
-میخوای یاد بگیری؟
می گل با چشمهای گرد شده گفت:من؟؟؟
-مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟
-آخه!!!!
شهروز سرش و تکون داد و گفت:آخه؟؟؟؟!!!!
یعنی ادامه بده!!!
-هیچی....!!!
رفت سمت میز....
-دست نزن...میگم بی بی بیاد جمع کنه!!!
-خودم جمع میکنم خب!!!
-تو برو ساکت و ببند!!!
-برای چی؟؟؟
-شهروز تو صداش رگه ی عصبانیت نشست...من فردا میرم تنگه واشی...دوست داری ساکت و ببند بریم...
بعد سیگارش و روشن کرد و رفت جلو پنجره قدی تمام شیشه که نمای شهر داشت ایستاد!!!
تا شب هم می گل با خودش درگیر بود...هم شهروز...می گل فکر میکرد چیکار کردم که این هوایی شده و برگشته و با من اینقدر مهربون رفتار میکنه؟؟؟....حسابی ترسیده بود اما نمیخواست خودش و تو اتاق حبس کنه...با خودش تکرار کرد ترس برادر مرگ...بترسی کارت تمومه...خیلی عادی رفتار کن..انگار اصلا متوجه پیام نهفته تو حرفهاش نشدی...اینطوری بهتره...حتی درخواست مسافرتش و قبول کن...اینطوری هم به اون ثابت میکنی داره اشتباه میکنه هم به خودت ثابت میکنی در برابر کوچکترین محبتی کوتاه نمیای!!!هرچند در مورد آراد ثابت کردی....اما این فرق میکنه...این همیشه در کنارته...روز و شب...پس بزار تکلیفش مشخص بشه...اگر خیالهایی هم داره خودش پشیمون بشه...کناره گیری کنی فکر میکنه داری براش ناز میکنی...
با این فکر از جاش بلند شد و رفت بیرون حالا شهروز بود که سیگار میکشید و در حالی که به دود سیگارش خیره بود فکر میکرد!کاش اینقدر کثافت کاری نمیکردم تا الان با اعتماد به نفس و خیال راحت میرفتم و مستقیم بهش پیشنهاد دوستی میدادم....به خودش پوزخند زد...بازم دوستی؟؟؟نمیخوای ادم بشی؟؟؟
-زر نزن...تو گلوم گیر میکنه بخوام باهاش ازدواج کنم....
-احمق..اگر پاک بودی چرا گیر کنه؟؟پاک بودی دیگه....
-با این اختلاف سنی؟؟؟
-خفه شو..ساکت شو....بسه....!!
درواقع این واقعیت و نمیخواست قبول کنه....براش مهم نبود و امیدوار بود برای می گلم مهم نباشه!
با صدای می گل به خودش اومد
-چای میخورید؟؟؟
-نه!!ممنون..من ریختم برای خودم!!!
-می گل چای ریخت و برگشت نشست رو یکی از مبلها...
-فردا میرید واشی؟
-اره...میای؟؟؟
درواقع تصمیم داشت اگر می گل همراهیش نکنه نره.....اما طوری وانمود کرد که اومدن و نیومدن می گل براش مهم نیست....میدونست اینطوری می گل زودتر راضی به همراهیش میشه!!!
-با کی میرید؟
-خودم...تنها!!!
-چرا تنها؟؟؟مسافرت تنهایی حال نمیده!!!
-خب از تو خواستم بیای گفتی نه دیگه...بعدم...چطور تو میخواستی تنهایی بری کویر؟
-خب من با تور میرفتم کلی ادم باهام بود...
-اونجا هم ادم زیاده...تنها نیستم...
سکوت به وجود اومده ناشی از سبک سنگین کردن می گل و باز شهروز شکست!
-نمیای؟خوش میگذره ها...خیلی قشنگه!!!
-باشه میام....
شهروز در حالی که سعی کرد خوشحالیش و پنهان کنه گفت:پس ساک ببند....
-مگه چند روز میریم؟؟؟
تعجب و وحشت تو صدای می گل باعث شد شهروز بخنده
-صبح میریم شب برمیگردیم....اما اونجا خییلیی سرده...لباس گرم بردار..به هر حال تو کوه و دشتیم..چیزی اونجا نیست..باید مجهز ب
۴۹۸.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.