رمان قرار نبود قسمت7
رمان قرار نبود قسمت7
آرتان با تکه سنگی چند ضربه روی سنگ قبر زد و مشغول خواندن فاتحه شد. دلم سبک شده بود و با آرامش مشغول تماشای آرتان شدم. بعد از خواندن فاتحه از جا برخاست و گفت:
- خالی شدی؟سری تکان دادم و با لحن تقریبا مهربانی گفتم:- آره واقعا دستت درد نکنه ... خیلی نیاز داشتم به اومدن پیش مامانم.- خواهش می کنم ... بریم؟- بریم ...به سمت ماشین راه افتاد من هم دستی برای مامانم تکان دادم و دنبالش روان شدم. در سکوت راه را طی می کردیم و من نمی دونستم کجا داریم می ریم. خودش به حرف اومد و گفت:- مامانم برای شام دعوتت کرده ...اخم کردم و گفتم:- کسی منو دعوت نکرده ...- اوه ... ببخشید مادمازل! حالا این یه بارو عفو بفرمایید و این دعوتو از طرف من قبول کنین دفعه دیگه می گم مستقیما دعوتتون کنن.- خود شما هم از این به بعد اگه کاری داشتین با من به گوشیم زنگ بزنین دوست ندارم به عزیز بگی ... مگه تو شماره موبایل منو نداری؟همونجور در حین رانندگی گوشیشو برداشت و گفت:- شمارتو یه بار دیگه بگو اون دفعه سیو نکردم ...نکبت! حالا یعنی می خواست بگه من اصلا براش مهم نبودم که حتی شمارمو سیو نکردم. دلم می خواست بهش نگم ولی آخرش که چی؟ دستامو مشت کردم و با غیض تک تک شماره ها رو گفتم. لبخندی گوشه لبشو کج کرده بودم خوب بلد بود چطور حرصم بده. گفت:- با همین لباسا می یای ... یا می خوای بری خونه لباس عوض کنی؟دلم می خواست بگم اصلا من نمی یام. دنبال بهونه می گشتم که یه جوری شونه خالی کنم. بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم:- بابا نمی ذاره بیام ...بدون حرف دوباره گوشیشو برداشت و تند تند شماره گرفت و گذاشت دم گوشش.- الو ... سلام پدر جون آرتانم ...- ممنون خوبم شما خوب هستین؟- قربان شما ... غرض از مزاحمت امروز با ترسا جان رفتیم واسه آزمایش و خرید حلقه و آینه شمعدون حالا می خوام اگه اجازه بدین ترسا رو واسه شام ببرم خونه ... مامانم دعوت کردن.- بله بله ... حتما تا قبل از ساعت دوازده خودم می یارمش خونه.- چشم چشم.- لطف کردین پدر جون مزاحمتون نمی شم ... خداحافظ.بعد از قطع کردن گوشی رو به من که با چشمای گشاد شده نگاش می کردم گفت:- اینم از پدرت ...سریع حالت عادی به خودم گرفتم و گفتم:- عزیز هم تنهاست ... منتظرمه ...اخمای آرتان در هم و نگاهش اینقدر خشن شد که یه لحظه ترسیدم. با همان حالت وحشتناکش گفت:- مامانم دعوتت کرده و تو هم باید بیای! فهمیدی؟ صد تا بهونه دیگه هم که بیاری آخرش باید بیای ... می برمت به هر قمیتی که شده - من اسیر تو نیستم- هر چی می خوای اسمشو بذاری بذار ... ما با هم قرار داشتیم تو باید جلوی مامان من نقش بازی کنی ... اگه بخوای آبروی منو ببری اونوقت منم می دونم چه جوری باهات رفتار کنم.- تو خیلی ... خیلی ...- خیلی چی؟ عوضی؟ پست؟ خودخواه؟ کدومش؟ بغض گلمو می فشرد. دلم می خواست لب باز کنم و هر چی لایقشه نثارش کنم ولی می دونستم اگه لب باز کنم اشکام جاری می شه برای همینم لال شدم و هیچی نگفتم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:- بریم؟ یا اول می ری خونه؟بالاخره لب باز کردم و گفتم:- می خوام برم خونه ...بدون حرف مسیرشو به سمت خونه کج کرد وقتی رسیدیم دستم را به سمت دستگیره در بردم و خواستم پیاده بشم که گفت:- یه ربع بیشتر وقت نداری ...عصبی شدم و داد زدم:- ای بابا مگه مسابقه است؟!!!! یعنی چی که برای من وقت تعیین می کنی؟ اگه می خوای من باهات بیام باید منتظر بمونی حتی اگه سه ساعت طول بکشه ...به دنبال این حرف پیاده شدم و طبق معمول در را محکم به هم کوبیدم. مرتیکه جعلق! وارد خونه که شدم عزیز با هل هله به استقبالم اومد و چالاپ چالاپ منو ماچ کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن من. اعصاب نداشتم ولی نمی شد با او تندی کنم. نمی خواستم دل مهربونش رو بشکنم. گفت:- چی شد نه نه؟ خونتون به هم می خوره؟!بوسش کردم و با خنده گفتم:- الان که جوابشو نمی دن عزیز جووووونم چند روز دیگه آماده می شه ...- خیلی خب نه نه بیا یه چیزی بهت بدم بخوری خون ازت گرفتن توام که سفیده ای الان دیگه جون تو تنت نیست. - مرسی عزیز جونم ... همه چی خوردم الانم می خوام برم خونه آرتان اینا مامانش دعوتم کرده واسه شام ...- خیلی هم خوبه مادر! بالاخره توام باید بری خونه شونو ببینی ... فقط خیلی مواظب خودت باشی نه نه ها تا قبل از عقد زیاد نمی شه به مرد جماعت رو داد ...همینطور که از پله ها بالا می رفتم گفتم:- چشم ... چشم عزیز جونم حتماًاز داخل کمدم بلوز دامن اسپرت مشکی رنگم رو خارج کردم و پوشیدم. بلوزش یقه قایقی بود و دامنش کوتاه. جنس مخملی اش رنگش را سیاه تر نشان می داد و با پوست سفیدی مخملی ام در تضاد بود. جوراب کلفتی پوشیدم تا دیگر نیاز به پوشیدن شلوار نداشته باشم. شال حریر مشکی ام را هم روی سرم کشیدم و برق لب کمرنگی روی لبم مالیدم. کفش های نوبوک مش
آرتان با تکه سنگی چند ضربه روی سنگ قبر زد و مشغول خواندن فاتحه شد. دلم سبک شده بود و با آرامش مشغول تماشای آرتان شدم. بعد از خواندن فاتحه از جا برخاست و گفت:
- خالی شدی؟سری تکان دادم و با لحن تقریبا مهربانی گفتم:- آره واقعا دستت درد نکنه ... خیلی نیاز داشتم به اومدن پیش مامانم.- خواهش می کنم ... بریم؟- بریم ...به سمت ماشین راه افتاد من هم دستی برای مامانم تکان دادم و دنبالش روان شدم. در سکوت راه را طی می کردیم و من نمی دونستم کجا داریم می ریم. خودش به حرف اومد و گفت:- مامانم برای شام دعوتت کرده ...اخم کردم و گفتم:- کسی منو دعوت نکرده ...- اوه ... ببخشید مادمازل! حالا این یه بارو عفو بفرمایید و این دعوتو از طرف من قبول کنین دفعه دیگه می گم مستقیما دعوتتون کنن.- خود شما هم از این به بعد اگه کاری داشتین با من به گوشیم زنگ بزنین دوست ندارم به عزیز بگی ... مگه تو شماره موبایل منو نداری؟همونجور در حین رانندگی گوشیشو برداشت و گفت:- شمارتو یه بار دیگه بگو اون دفعه سیو نکردم ...نکبت! حالا یعنی می خواست بگه من اصلا براش مهم نبودم که حتی شمارمو سیو نکردم. دلم می خواست بهش نگم ولی آخرش که چی؟ دستامو مشت کردم و با غیض تک تک شماره ها رو گفتم. لبخندی گوشه لبشو کج کرده بودم خوب بلد بود چطور حرصم بده. گفت:- با همین لباسا می یای ... یا می خوای بری خونه لباس عوض کنی؟دلم می خواست بگم اصلا من نمی یام. دنبال بهونه می گشتم که یه جوری شونه خالی کنم. بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم:- بابا نمی ذاره بیام ...بدون حرف دوباره گوشیشو برداشت و تند تند شماره گرفت و گذاشت دم گوشش.- الو ... سلام پدر جون آرتانم ...- ممنون خوبم شما خوب هستین؟- قربان شما ... غرض از مزاحمت امروز با ترسا جان رفتیم واسه آزمایش و خرید حلقه و آینه شمعدون حالا می خوام اگه اجازه بدین ترسا رو واسه شام ببرم خونه ... مامانم دعوت کردن.- بله بله ... حتما تا قبل از ساعت دوازده خودم می یارمش خونه.- چشم چشم.- لطف کردین پدر جون مزاحمتون نمی شم ... خداحافظ.بعد از قطع کردن گوشی رو به من که با چشمای گشاد شده نگاش می کردم گفت:- اینم از پدرت ...سریع حالت عادی به خودم گرفتم و گفتم:- عزیز هم تنهاست ... منتظرمه ...اخمای آرتان در هم و نگاهش اینقدر خشن شد که یه لحظه ترسیدم. با همان حالت وحشتناکش گفت:- مامانم دعوتت کرده و تو هم باید بیای! فهمیدی؟ صد تا بهونه دیگه هم که بیاری آخرش باید بیای ... می برمت به هر قمیتی که شده - من اسیر تو نیستم- هر چی می خوای اسمشو بذاری بذار ... ما با هم قرار داشتیم تو باید جلوی مامان من نقش بازی کنی ... اگه بخوای آبروی منو ببری اونوقت منم می دونم چه جوری باهات رفتار کنم.- تو خیلی ... خیلی ...- خیلی چی؟ عوضی؟ پست؟ خودخواه؟ کدومش؟ بغض گلمو می فشرد. دلم می خواست لب باز کنم و هر چی لایقشه نثارش کنم ولی می دونستم اگه لب باز کنم اشکام جاری می شه برای همینم لال شدم و هیچی نگفتم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:- بریم؟ یا اول می ری خونه؟بالاخره لب باز کردم و گفتم:- می خوام برم خونه ...بدون حرف مسیرشو به سمت خونه کج کرد وقتی رسیدیم دستم را به سمت دستگیره در بردم و خواستم پیاده بشم که گفت:- یه ربع بیشتر وقت نداری ...عصبی شدم و داد زدم:- ای بابا مگه مسابقه است؟!!!! یعنی چی که برای من وقت تعیین می کنی؟ اگه می خوای من باهات بیام باید منتظر بمونی حتی اگه سه ساعت طول بکشه ...به دنبال این حرف پیاده شدم و طبق معمول در را محکم به هم کوبیدم. مرتیکه جعلق! وارد خونه که شدم عزیز با هل هله به استقبالم اومد و چالاپ چالاپ منو ماچ کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن من. اعصاب نداشتم ولی نمی شد با او تندی کنم. نمی خواستم دل مهربونش رو بشکنم. گفت:- چی شد نه نه؟ خونتون به هم می خوره؟!بوسش کردم و با خنده گفتم:- الان که جوابشو نمی دن عزیز جووووونم چند روز دیگه آماده می شه ...- خیلی خب نه نه بیا یه چیزی بهت بدم بخوری خون ازت گرفتن توام که سفیده ای الان دیگه جون تو تنت نیست. - مرسی عزیز جونم ... همه چی خوردم الانم می خوام برم خونه آرتان اینا مامانش دعوتم کرده واسه شام ...- خیلی هم خوبه مادر! بالاخره توام باید بری خونه شونو ببینی ... فقط خیلی مواظب خودت باشی نه نه ها تا قبل از عقد زیاد نمی شه به مرد جماعت رو داد ...همینطور که از پله ها بالا می رفتم گفتم:- چشم ... چشم عزیز جونم حتماًاز داخل کمدم بلوز دامن اسپرت مشکی رنگم رو خارج کردم و پوشیدم. بلوزش یقه قایقی بود و دامنش کوتاه. جنس مخملی اش رنگش را سیاه تر نشان می داد و با پوست سفیدی مخملی ام در تضاد بود. جوراب کلفتی پوشیدم تا دیگر نیاز به پوشیدن شلوار نداشته باشم. شال حریر مشکی ام را هم روی سرم کشیدم و برق لب کمرنگی روی لبم مالیدم. کفش های نوبوک مش
۳۷۰.۸k
۰۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.